eitaa logo
مدافعان حـــرم
880 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
7af6a5bdc72e870113e3b87930b26ce1.mp3
8.98M
زبونم‌لال‌چقده‌شلوغ‌شده‌ گودیِ‌‌گودال دادوبیدادچرا‌اعضای‌تنت‌ زمین‌می‌افتاد؟
مداحی_من_عوض_شدم_ولی_تو_حسین_بچگ.mp3
6.03M
من‌عوض‌شدم‌... ولی‌تو‌حسین‌بچگیمی🥺
Hossein_Sharifi_-_Ghafele_Salare_Man_(320).mp3
14.92M
قافله‌سالارِمن،کجایی‌اِی‌دوایِ‌ دردم...!؟💔
389_16368364519725.mp3
3.91M
علت‌اشک‌های‌منه‌کربلا..💔
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جون‌رقیه‌ات‌درخطره...!😭💔
Majid Bani Fatemeh - Ta Omadi To Az Safar [SevilMusic].mp3
4.43M
تااومدی‌توازسفر،بابا... توروخدامنوببر،بابا...(:🥀
.🤍.با زبان عشق سخن بگو با من جز دوست داشتن تو زبانی را نمیفهم . .🦢
وضع غذا پختنم دیدنی بود.  برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !  گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.  دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.» ||...🍂🧡‌...|| ||...🍂🧡‌...|| ||...🍂🧡‌...||
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.  بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.  انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط. ||...📻📞...|| ||...📻📞...|| ||...📻📞...||
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.  حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »  بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.  آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.  انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.   ||...🧃🌿...|| ||...🧃🌿...|| ||...🧃🌿...||