باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد
که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را
میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می-
کنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را
زد:»عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صالح
نیس باهاشون کار کنیم.« لحظاتی از هیچ کس صدایی
درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم
نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی-
اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم
سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که
اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر
انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس
از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصالً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!«
ببخشید دیر شد
تایم پست رمان رو عوض میکنم✋
این تایم جوابگو نیست🌹
یاعلی
خوب بچه ها 🌱
خیلی ممنونم که با ما همراه هستید 🙃🌿
شما جهادگران این جنگ هستید
ان شاءالله تا پایان این راه با ما باشید ✨🌼
روی سر ما جا دارید
اگه کم کاری بود کم و کاستی بود به بزرگی خودتون ما رو ببخشید 🤚🏾🙂
چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.
-امام حسین'ع
گرفتی مومن ؟:)
یا حق
AUD-20220910-WA0018.mp3
1.71M
🌷 فایل صوتی آیت الکرسی 🌷
💠🔹آیت الکرسی
💠🔹بسم الله الرحمن الرحیم
🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ
🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ
🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ
🌸 أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
♥️
❤❤
۳تا۵ صلوات برای ظهور آقامون امام زمان❤ عج ❤
ثوابش برای شهدای مدافعان حرم
شبتون مهدوی
برای تبادل ،انتقاد ،نظر،پیشنهاد ،ارسالی،اعتراض،درخواست و ... به این آیدی مراجعه بفرمائید
آیدی ☜︎︎︎ @Loveshahadat
ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
7af6a5bdc72e870113e3b87930b26ce1.mp3
8.98M
زبونملالچقدهشلوغشده
گودیِگودال
دادوبیدادچرااعضایتنت
زمینمیافتاد؟
#محرم
#امام_حسین
Hossein Taheri _ Hale Delam (320).mp3
4.56M
ازحالِدلمکیباخبره؟🥺
#محرم
#امام_حسین
مداحی_من_عوض_شدم_ولی_تو_حسین_بچگ.mp3
6.03M
منعوضشدم...
ولیتوحسینبچگیمی🥺
#محرم
#امام_حسین
Hossein_Sharifi_-_Ghafele_Salare_Man_(320).mp3
14.92M
قافلهسالارِمن،کجاییاِیدوایِ
دردم...!؟💔
#محرم #امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جونرقیهاتدرخطره...!😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهایدلآرومبگیر...!(:💔
Majid Bani Fatemeh - Ta Omadi To Az Safar [SevilMusic].mp3
4.43M
تااومدیتوازسفر،بابا...
توروخدامنوببر،بابا...(:🥀
#محرم #امامحسین
.🤍.با زبان عشق
سخن بگو با من
جز دوست داشتن تو
زبانی را نمیفهم . .🦢
#زبانعشق
#عــاشقــانہ_مــذهــبے
وضع غذا پختنم دیدنی بود.
برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !
گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.
دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه.
آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.»
||...🍂🧡...||#شهیدانه
||...🍂🧡...||#خاطرات_شهید
||...🍂🧡...||#شهید_زین_الدین
عراق پاتک سنگینی کرده بود.
آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.
از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.
انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
||...📻📞...||#شهیدانه
||...📻📞...||#خاطرات_شهید
||...📻📞...||#شهید_زین_الدین
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.
حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.
انگار کسی ناله می کرد.
از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
||...🧃🌿...||#شهیدانه
||...🧃🌿...||#خاطرات_شهید
||...🧃🌿...||#شهید_زین_الدین
°•~🚌
ظهورڪننگارمن،بياڪہازسرشعف
فداےقامتتڪنمدوچشماشڪباررا
تماملحظہهاےمنفداےيڪنگاهتو
بياوپاڪڪنزدلحدیثانتظاررا
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#امام_زمان
#اینصاحبنا
•🌎📘•
امامزمانم ...💙
درالتهابِزمین
دراضطرابِزمان
یادِتو♡
چترِامانِمناست
زیربارانِدردها...
#اللهمعجللولیڪالفرج ...❄️
#امام_زمان
'♥️𖥸 ჻
تلخ است که یک سال دگر
نو شود و باز نباشی...💔
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخ
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت سیزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس می-
کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش
شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند
شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه
حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای
سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست
دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ
شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم
خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش
موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می-
گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
تا روز یکشنبه پارت گزاری رمان متوقف میشه
یاعلی