وضع غذا پختنم دیدنی بود.
برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !
گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.
دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه.
آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.»
||...🍂🧡...||#شهیدانه
||...🍂🧡...||#خاطرات_شهید
||...🍂🧡...||#شهید_زین_الدین
عراق پاتک سنگینی کرده بود.
آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.
از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.
بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.
انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
||...📻📞...||#شهیدانه
||...📻📞...||#خاطرات_شهید
||...📻📞...||#شهید_زین_الدین
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.
حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.
انگار کسی ناله می کرد.
از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
||...🧃🌿...||#شهیدانه
||...🧃🌿...||#خاطرات_شهید
||...🧃🌿...||#شهید_زین_الدین
°•~🚌
ظهورڪننگارمن،بياڪہازسرشعف
فداےقامتتڪنمدوچشماشڪباررا
تماملحظہهاےمنفداےيڪنگاهتو
بياوپاڪڪنزدلحدیثانتظاررا
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#امام_زمان
#اینصاحبنا
•🌎📘•
امامزمانم ...💙
درالتهابِزمین
دراضطرابِزمان
یادِتو♡
چترِامانِمناست
زیربارانِدردها...
#اللهمعجللولیڪالفرج ...❄️
#امام_زمان
'♥️𖥸 ჻
تلخ است که یک سال دگر
نو شود و باز نباشی...💔
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخ
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت سیزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس می-
کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش
شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند
شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه
حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای
سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست
دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ
شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم
خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش
موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می-
گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
تا روز یکشنبه پارت گزاری رمان متوقف میشه
یاعلی
تمامی پزشک ها باید خارج از سیاست و زوایای دیگه هر انسانی رو که میتونن درمان کنن حالا بنظر شما بیشعور اینجا کیه ؟
#خبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم شهره قمر هستن طرفدار براندازی جمهوری اسلامی از تو گونی به شما سلام میکنن:)))
پ. ن: وی یک بازیگر دست چندم سینمای ایرانه که توهم اثرگذاری داشت!
#سلبریدی
اما امشب یجوری حالم خرابه احساس میکنم دق میکنم :)....
میشه برام یکوچولو دعا کنید؟💔🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی ،، ارٻاٻ !!
منم یہ #حُـرِ بی پݩاهمـ .. .💔😭
.
مدافعان حـــرم
ولی ،، ارٻاٻ !! منم یہ #حُـرِ بی پݩاهمـ .. .💔😭 .
منم حالم داغونه 🚶🏽♂...
بعضی وقتا
انقدر حالم داغون میشه
که نمیخوام با هیچکی حرف بزنم
نمیخوام سرمو بلند کنم
نمیخوام حتی نگاه کنم
فقط یچیزی میخوام اونموقع
فقط روضتو میخوام امام حسین
فقط اشک هایی رو میخوام که از انباشته شدن بغض میبارن 🚶🏽♂💔
⭕️⭕️⭕️⭕️❕⭕️❕⭕️⭕️⭕️⭕️
خوب رفقا یه صحبت ریزی داشتم باهاتون
ان شاءالله از چند شب دیگه یه ویژه برنامه خواهیم داشت به نام << خلق و خوی قرآنی >>
که مباحث درباره تفاسیر قرآن و داستان های قرآن هست💯
با ما همراه باشید 🌱✋🏾
2_1152921504609832539.mp3
18.49M
┊<☁️🖤>┊
●━━━━━━───────
ㅤ ⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
تو دنیایی که هر لحظهه
📓⃟🌙 ¦⇢ #مداحی
📓⃟🌙 ¦⇢ #محرم
📓⃟🌙 ¦⇢#مدافعان_حرم
ــــــــــــــــــــــــ❁ـــــــــــــــــــــــ
قحطانالبدیري للهیابوالفضل - yasfatemii_46.mp3
6.69M
┊<☁️🖤>┊
●━━━━━━───────
ㅤ ⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
لله یا بوالفضل ؛ عربی...
📓⃟🌙 ¦⇢ #مداحی
📓⃟🌙 ¦⇢ #محرم
📓⃟🌙 ¦⇢#مدافعان_حرم
ــــــــــــــــــــــــ❁ـــــــــــــــــــــــ