مدافعان حـــرم
قسمت ششم یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن س
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_فرار_از_جهنم
#قسمت هفتم این داستان زندان بزرگسالان
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود … در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
به 9 سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .
هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه …
6 سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا 23 سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود ….
مدافعان حـــرم
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … و
از اینجا به بعدش خیلی داستان قشنگ و جذاب میشه
#یڪروایتعاشقانہ
فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد،
در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد می زد:
ای همسر شهیدم!
شہادتت مبارک!
و در مراسم ختم نیز گفٺ:
این ختم نیست، که آغاز اسٺ ،
آغاز راهی که همسرم آن را پیمود …
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشت
کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری می کرد.
او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.
- همسر شهید غلامرضا صادق زاده 🧷
گردان های قسام گفته شهرک های صهیونیست نشین الجلیل غربی رو از جنوب لبنان با موشک هدایت شونده هدف قرار دادیم.
و گردان القدس شاخه نظامی جنبش جهاد اسلامی فلسطین هم اعلام کرده که تل آویو و عقسلان و سدیروت هدف چندین موشک مقاومت قرار گرفتن...
#طوفان_الاقصی 🇵🇸
خدا به حرف میاد...
توی بمب بارون غزه از یک خونه از تمام قران فقط یه ایه مونده...
جُندَنَالَهُمُ اُلغَلِبُونَ..
و سپاه ما بر کافران پیروز اند...
#طوفان_الاقصی 🇵🇸
مرد باشید و رو در رو بجنگید. بمباران خانهها با جنگنده کار نامردهاست...
#طوفان_الأقصى