#یڪروایتعاشقانہ
همسرِ شهید روح الله قربانی میگه :
وقتی روحالله شهید شد چند وقت بعد
خیلی دلم براش تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم ،
وقتی کتابی که روحالله به من
هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی
برگ گل رز برام نوشته بود:
عشق من !دلتنگ نباش (:
#یڪروایتعاشقانہ
دو دل شده بودم ؛
از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله
ذهنم رو آروم نمیذاشت، و از طرفی
عدم آشنایی کافی باهاش ؛
جواب دادن رو برام سخت کرده بود !
تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد
و همون صحبتها ،
آرامش رو به قلبم هدیه کرد
استادم گفت :
آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !
به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره
اگر می خواۍ به خدا تقرب پیدا کنے ،
درخواستش رو بیجواب نذار !
با این حرفها دیگه مشکـلی برای پاسـخ دادن نداشتم .
- همسر شهید نصرالله شیخ بهایی 🪴
#یڪروایتعاشقانہ
پسر عمه ، دختر دایی بودیم و در جریان
انقلاب دوتا همرزم . وقتی ازم خواستگاری
کرد خیلی بهم برخورد . یک سال و چند
ماه گذشت ؛ اما اسماعيل دست بردار نبود .
آن رور آمده بود برای اتمام حجت ..
گفت : معصومه! خودت میدونی که
ملاک من برای انتخاب تو ظاهر و قیافه
نبوده ؛ ولی اگه بازم فکر میکنی این قضیه
منتفیه ، بگو که دیگه اصرار نکنم .
نشستم و با خودم خلوت کردم ؛
توی روایات خونده بودم که اگه خواستگاری
برایتان آمد و باایمان و خوشاخلاق بود ،
رد کردنش مفسده دارد . هیچ دلیلی به ذهنم
نرسید تا اسماعیل را رد کنم ،
گفتم : ‹ راضیام ›
- همسـر شهید اسماعیل دقایقـی✨ .
#یڪروایتعاشقانہ
فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد،
در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد می زد:
ای همسر شهیدم!
شہادتت مبارک!
و در مراسم ختم نیز گفٺ:
این ختم نیست، که آغاز اسٺ ،
آغاز راهی که همسرم آن را پیمود …
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشت
کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری می کرد.
او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.
- همسر شهید غلامرضا صادق زاده 🧷
#یڪروایتعاشقانہ
تو به اسرائیلیها اجازه دادی کارهایت را ببینند ، اما صورتت را نه ، و این اسرائیلیها را دیوانه کرده است . همه تلاشهای آنها برای ترور تو بیثمر مانده و تمامی ملت فلسطین در آرزوی دیدن سایه تو حتی از دور هستند ، ولی قهرمان من ، تنها من هستم که رنگ چشمانت ، شمایل صورتت و بلندی قدت را میشناسم .
آخرین نامه همسر محمد ضیف
فرمانده قسام به وی 📜 .
#یڪروایتعاشقانہ
جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی.
یه بار نشد که دست خالی برگرده .
همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد.
معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده .
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم.
دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود.
جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.
شک نداشتم که برای من آورده.
- همسر شهید حسن آبشناسان 🔐
#یڪروایتعاشقانہ
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.
- به روایت همسر شهید صیاد شیرازی🦢
#یڪروایتعاشقانہ
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."
به روایت همسر شهید عباس کریمی 🪄
#یڪروایتعاشقانہ 💍'
اول حسـن خودش را معرفی کرد و بعد مسائل
کلی مطرح شد ؛
ایشان تمام تاکیدشان روی مسائل اخلاقی بود.
یادم نمیرود قبل ازاینکه وارد جلسه شوم، وضو
گرفتم و دو رکعت نـماز خواندم ؛ گفتم : خدایـا
خودت از نیت من باخبری هرطور خودت صلاح
می دانی این کار را به سرانجام برسان!
بعدها در دست نوشتـه های او هم خواندم که نوشته بود :
برای جلسه خاستگاری با وضو وارد شدم و تمام کارها را به خدا سپردم :]
• به روایتِ : همسر شهید غلامحسین افشردی •
#یڪروایتعاشقانہ
از طرف سپاه رفته بود مشهد برای گذراندن
دورهی عقیدتی؛ همانجا درصحن انقلاب نذر
کرده بود چهل بار زیـارت عاشـورا بخواند و
ثوابش را هدیه کند به حضرت زهرا 'س' تا
یک همراه خوب نصیبش شود .
چهلمین زیارت عاشورا را که خوانـده بود ،
شوهرخالهام مرابه علیرضا معرفی کرده بود .
روز خواستگاری پلاک سپاه گردنـش بود .
رو به من کرد و گفت : من مُهر و پلاک سپاه
هستم ، قبل از عقد باشما با سپاه عقد کردم ،
انشاالله زندگیم ختـم بشه به شهادت :]
من قبل از اینکه همسر بخوام ، همراه میخوام .
اگربا شرایط من موافق هستید برم سراغ حرفای
بعدی! عاشق شهـدا بودم ، آن روزها در کنگرهی
شهدا کار میـکردم ، خودم هم یک هفتـه میشد
متوسل به شهدا شده بودم تایکی مثل خودشان
را نصیبم کنند . حالا چه میخواستم بهتر از این؟
بـله را شب تولد حضـرت معصومه 'س' گفتـم و همراهش شـدم❤️🩹 : )
- همسر شهیـد علیرضا نوري .
#یڪروایتعاشقانہ
سر سفـره عقد نشستہ بوديـم عاقد کہ
خطبہ را خوانـد، صـدای اذان بلنـد شـد
حسيـن برخاسـت وضـو گرفت وبہ نماز
ايـستاد دوستـم کنارم ايستـاد و گفت :
اين مردبرای توشوهرنمیشود! متعجب
ونگران پرسيدم چرا؟ گفت: کسیکہ اين
قدربہ نمازومسائل عبادیاش مقيدباشد
جايـش توی اين دنيـا نيسـت :) .
_ همسـر شهید حسین دولتی 🦢
#یڪروایتعاشقانہ 🫐
خانہ ما و آنها روبروی هم بود . یک روز
ناهار آنجا مـیخوردیـم و یک روز اینجا ؛
آن روز نوبـت خانہ ما بود ، موقع ناهـار
دیدم خانـمش تنها آمده همیشہ با هـم
مـیآمدند. پرسیـدم : چـی شـده ؟ چیـزی
نگفت فهمیدیم که حتما بایوسف حرفش
شده است بعد دیدم در مـیزنند در را باز
کـردم، یوسـف بود . روی یک کاغـذ بـزرگ
نوشتہ بودمن پشیمانـم وگرفتہ بود جلوی
سینهاش ؛ همہ تا اورا دیدند زدند زیرخنده
خانـمش هم خندیـد و جو خانہ عوض شـد :)
[ کتاب هالهای از نور شهید یوسف کلاهدوز ]
#یڪروایتعاشقانہ🤍
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیـم حج عمـرھ .
سفـرمان همزمان شـد با ماه رمضـان
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد ؛
باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیـم!
از بـس برایـم وسـواس به خرج میداد
در طواف دستهایـش را برایـم سپـر میکرد
که به کسی نخورم .
با آب و تاب دور وبرم را خالی می کرد تا
بتوانـم حجرالاسـود را ببوسـم .
کمک دست بقیـه هم بود، خیلی به زوار
سالمنـد کمک میکرد!
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم
چرا همه دارنـد ما را نـگاه میکننـد ؟
مگر ظاهـر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا
من را کشیـد کنار و گفتم : صـدقه بذار کنار
این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرتِ
که مثه پروانـہ دورت میچرخہ :]]
[ همسـر شهید محمدحسین محمدخانی ]