مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت34 به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد... به آرامی چند قدم جلو رفت... چش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت35
_بگو دیگه...
علی لبخند دندان نمایی زد:
زوده هنوز... صبر کن..
محمد مشکوک نگاهشان کرد:
شما دو تا امروز بدجور مشکوک میزنینا...
در گوشی در جمع؟؟
راشا با لبخند دستش را روی شانه ی محمد گذاشت:
شما به فکر شهربازی باش...
و چشمکی زد...
فاطمه خانم به یک قدمی در رسیده بود که علی صدایش را کمی.. فقط کمی بالا برد:
مادرجان....میشه یه لحظه صبر کنید لطفاً..
فاطمه خانم... و به دنبالش هدی.. حامد و همسرش مبینا هم ایستادند:
جانم مادر...
علی متواضع لبخند زد و لحنش را مظلوم کرد:
این انصاف است آیا؟؟ به راشا تبریک میگین به من نمیگین؟؟
محمد که کنارش ایستاده بود متفکر نگاهش کرد:
چی چی میگی؟؟ تبریک چیکار چی؟؟
لبخند علی پررنگ شد و نگاه کوتاهی به راشا انداخت..
محمد لاالهالاالله گفت:
باز شروع کردن.. چرا میپیچونین؟؟ اصلا چرا همه خبرا رو با هم نمیدین؟؟ دم در... موقع خداحافظی.. جای خبر دادنه؟؟
علی با لبخند قشنگی دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به اعتراض محمد نداد:
منم دانشگاه افسری قبول شدم..😁
به راشا تبریک میگین به من تبریک نمیگین؟؟
چقد من مظلومم...
**********************
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و چشم به در دوخته بود...
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و اشک میریخت از بی معرفتی عشقش...
با خود عهد کرده بود که آنقدر جلوی در خانه ی راشا بنشیند...تا یا بمیرد ....یا توسط عشقش پذیرفته شود....
سردرد داشت و باد سردی که از پنجره می آمد درد سرش را بیشتر کرده بود..
سرش را از روی فرمان برداشت و صاف نشست..
دستش که روی دکمه نشست تا پنجره را ببندد ، صدایی آمد... از بستن پنجره منصرف شد و نگاهش را به درب سفید رنگ دوخت..
از بین هفت نفری که خارج شدند.. تنها راشا را شناخت..
صداها واضح به گوشش میرسید..
پسر جوانی که کنار راشا ایستاده بود.. بدون توجه به هوای تاریک شده صدایش را روی سرش انداخته و همانند بچه ای دوساله شعر میخواند:
شبا که ما میخوابیم...
راشا و علی بیدارن....
ما خواب خوش میبینیم.....
اونا دنبال شکارن.....
_محمد... خجالت بکش...
خانم مسن که فرد محمد نام را توبیخانه صدا زد...
قهقهه ی جمع بلند شد...
نگاه هستی قفل شد روی لب های خندان راشا...
طاقت از کف داد..
از ماشین پیاده شد...
خنده های راشا... با او که مجنون بود.. چه کرد؟؟
کاری کرد که زمان و مکان را فراموش کند....
فراموش کند این را که رفتن آبروی راشا.. قطعا به ضررش تمام میشود....
فراموش کند و میان گریه بگوید:
هستی قربون خنده هات بشه... تو فقط بخند..
به آنی .. جمع در سکوت فرو رفت... سکوتی سهمگین...
نگاه غضب آلود حامد چشمان هستی را نشانه گرفت....
علی اخم کرد و سر پایین انداخت...
راشا چشم بست و نفس عمیقی کشید....
محمد تعجب کرد و اندیشید:
مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- رفیقامم میدونن جونم فدا رقیه است (: