مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت10 راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود. و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت11
سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت:
طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا.
_چشم.ممنون
_فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه.
_بازم چشم.
از پله های مارپیچ بالا رفت.
طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود.
در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود.
در را گشود: یاالله.
وارد شد.
ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد.
تلفن همراهش زنگ خورد.
از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد:
الو.
_سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل.
خندید:
علیکم السلام آقای آیت الله؛ خوبی؟
_خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما.
امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ.
_آهان اونوقت چی مهمه؟؟
_اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟
_کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن؛ ماجراش خیلی طولانیه.
_ایول. دعوتم کن بیام خونت، اونجا خبرای کلاغا رو کامل کن.
_پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس.
پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم.
_خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم.
_لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم.
_باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس.
خندید:
من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو.
به راشا بگم آدرسو واست میفرستم.
_باش، خدافظ.
_خدافظ نیست.خداحافظِ.
_باشه همون.خداحافظ.
_آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی.
با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد.
دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست.
_مثلا گفتم زود بیا.
دندان نما لبخند زد:
زود اومدم دیگه.
راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد.
کم نیاورد و لبخند زد:
دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ.
اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت.
حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود.
تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد.
ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم.
این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه.
الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد.
از اونجایی که شما صاحب خونه هستی .
بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟
فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد:
ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی.
یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته.
آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟
_آخه....
_گفتم درست؟؟
_بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟
_یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم. بگو بیاد.
_چشم. چرا میزنی حالا!
تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد:
خیابان فلسطین، ..............
نویسنده:
سیدهزهراشفاهیراد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت11 سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت: طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از ب
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت12
خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد.
به روزهایی که گریه هایش همه بهانه بود و خنده هایش همه از ته دل.
روزهایی که لبخند همیشه میهمان صورتش بود و معنای غصه را نمیدانست.
اما حال........
حال غم و غصه همدم لحظه به لحظه زندگیش بود.
همدمی که به او این اجازه را نمیدهد که واقعی لبخند بزند.
واقعی بخندد و همانند گذشته واقعی قهقهه بزند.
امروز امّا ، روز خوبی بود.
امروز روزی بود که او پس از سه ماه غم برای اولین بار.....
واقعی خندید؟؟؟
نه.
تنها لبخند زد ، اما واقعی.
شیطنت ها، نه.
ساده تر بگویم ، مسخره بازی های محمد او را وادار به لبخند زدن کرده بود.
_خب.... خانوم ها، آقایان، دانشجویان و دبیران محترم.
صدای محمد او را از دنیای خیال خارج کرد.
کارت صورتی رنگ کوچکی روی میز گذاشت:
پس فردا دامادیِ حامدِ و شما رو شخص شاخص داماد شخصا دعوت کرده.
کارت را برعکس کرد و نوشته پشتش را خواند:
آقا راشای گل و علی آقای عزیز .
شما مهمان های ویژه ی این جشن هستید.
خواهشمندیم با حضور گرمتان مجلسمان را نورانی کنید.
_اما........
محمد فرصت اعتراض به علی نداد:
اما و اگر و ولی نداریم ، آقای داماد شخصا دعوتتون کرده ، پس هردوتاتون باید بیاین.
با اجازه ای گفت و کارت را برداشت:
🌸❤حامد و دوشیزه کیخا❤🌸
خوب است و قشنگ اینکه دلگیر شویم.
در دام دل شکسته زنجیر شویم.
ای عشق ، همیشه از خدا میخواهم،
در کنار من باشی و پا به پای هم پیر شویم.
زمان: ۱۳۸۹/۰۹/۰۴
مکان: ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
کارت را جای اولش برگرداند:
خب. اما و ولی و اگر نداریم. فقط شما یدونه دلیل برا من بیار و بگو چرا داداشت باید منو تو دامادیش دعوت کنه؟؟
درحالی که هنوز یک ماه نمیشه شناختمش و شاید ۵ بار دیده باشمش.
محمد مثل همیشه حاضر جواب بود:
ما این پنج بار دیدارو نادیده میگیریم .
ولی شما به عنوان دوست داداش داماد باید تو عروسی حضور داشته باشی.
_آقا کی دوست داداشش رو تو دامادیش دعوت میکنه؟؟؟
_حالا حامد دوست داشته دعوت کنه.
یه دونه داداش بیشتر نداره منم فقط یه دونه علی دارم یه دونه راشا پس طبیعیه شما دعوت شده باشین.
از اول به حامد اطمینان داده بود که این دونفر را راضی میکند و حال مطمئن بود که می آیند .
اما خبر نداشت راشا به این سادگی ها راضی بشو نیست:
حرفت درست.ولی علی میاد دیگه.من نیام بهتره.
علی چشم گرد کرد:
اِاِاِ از من چرا مایه میذاری؟؟ آقا اصلا من میخوام با راشا بیام.
راشا رو راضی کنی من پایه اَم.
دستهایش را در هم قفل کرد:
بعله.
پس اوکی شد دیگه.من مطمئنم راشا دلش نمیاد حرف منو حامد رو رد کنه.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت12 خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد. به روزهایی که گریه هایش همه
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت13
خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید.
از سرمای سنگ سرش تیر کشید.
اشک هایش روی نام پدر ریخت:
سلام بابا عباس!
آیا دلتنگی گناه است؟! حامد دلتنگ بود.
دلتنگ پدرش:
دلم برات تنگ شده بابا! چرا نیستی؟!
چرا رفتی؟! چرا نموندی تا دامادی پسرتو ببینی؟! بابا فردا شب دامادیمه!
بلند شو ببین، حامدت، پسرت داره داماد میشه! درسته که تو نباشی!؟
جات خالیه بابا! جات خیلی خالیه!
بغض سنگین روی سینه اش شکست.
بد شکست؛ طوری که صدای هق هقش تا چند متر آن طرف تر هم رفت.
در این شرایط آیا غرورش مهم بود!؟
نه!
حاضر بود غرورش را تکه تکه کند و چند ثانیه، تنها چند ثانیه پدرش را ببیند.
غرور که هیچ، حاضر بود تمام دنیایش را بدهد و یک بار دیگر لبخند گرم پدر را ببیند .
اما...
****************
تلفن همراهش را روی تخت انداخت.
حوصله اش به شدت سر رفته بود:
اوووووووووووف
به پذیرایی رفت:
علی...
جوابی نشنید،صدایش را بلند تر کرد:
علی... کجایی؟
با غرغر از پله ها بالا رفت:
کشته شدی؟!
چند تقه به در اتاق علی زد.
باز هم جوابی نشنید.
با اجازه ای گفت و در را باز کرد.
حدسش درست از آب در آمد. علی در حال نماز خواندن بود!
همان جا جلوی در به تماشای او نشست.
از نگاه کردن به نمازش لذّت میبرد.
آرامش داشت و سرشار از حسّ خوب بود!
اما حسی در درونش منکر این حال خوب میشد و تماشا کردن علی را صرفاً جهت بیکاری میدانست! امّا اهمیّت نداشت چرا و به چه دلیل آنجا نشسته!
دنبال آرامش بود و این آرامش را با تماشای نماز علی به دست می آوَرد.
علی انگار حال راشا را فهمیده باشد و نخواهد آرامشش را بگیرد، پس از اتمام نماز قرآن کوچکش را برداشت و شروع به خواندن کرد؛ چند آیه کوتاه را با صوت دلنشین عربی قرائت کرد.
سپس قرآن را بست و چهار طرفش را بوسید:
چرا اونجا نشستی؟! بیا تو .
راشا از خدا خواسته ایستاد و روی تخت نشست:
چرا نماز میخونی؟؟ چه فایده ای برات داره؟؟
قرآن را روی میز گذاشت و کنار راشا نشست:
یک چیزایی تو دنیا هستن که حال آدمو خوب میکنن؛ چیزایی که آدم اگه از اونا باخبر باشه، نگاهش به خیلی چیزا تغییر میکنه.
خدا هم یه سری حال خوب کن معنوی برا ما آدما گذاشته که همیشه به کارمون میاد، حتی اون موقعی که هیچ بازی، خنده، تفریح و دوست و رفیقی به دردمون نمیخوره!
خوندن نماز توی ساعتای مشخصی از شبانه روز یکی از همون چیزاست که حال آدمو خوب میکنه و اگه با باور قلبی باشه نمک معنویت نماز به قدری نمک گیرت میکنه که دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستی نماز رو ترک کنی.
آدم هم با مراقبت دائمی از نمازهاش میتونه خودشو بالا بکشه و برسونه به دوستی و رفاقت با خدا و دریافت میلیارد ها ثروت معنوی تو هر نماز.
تا حالا نماز خوندی؟؟
سربالا انداخت:
نچ.
_دوست نداری امتحان کنی!؟
به فکر فرو رفت؛ ضرری نداشت و میتوانست امتحان کند ولی... ترجیح داد سکوت کند!
نویسنده:
سیدهزهراشفاهیراد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت13 خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت14
گرم حامد را در آغوش گرفت:
خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره.
به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه.
محمّد دندان نما لبخند زد:
بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁
علی چپ چپ نگاهش کرد:
کله پاچه!
محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد.
صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد.
_من برم دیگه خداحافظ.
_به راشا سلام برسون. خدانگهدار.
_چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی.
دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد.
_میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟
_داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم.
_اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت.
_جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم.
***********
دستش را روی گونه اش کشید:
مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟
خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟
میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺
ولی مامان...
من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم.
به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟
سه ماهه رفتین🥺
سه ماهه نیستین🥺
سه ماهه تنهام بابا جون🥺
دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭
ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد:
تو بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
سر گیجه گرفت:
بچه ی ما نیستی.
نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد:
بچه ی ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟
۱۹ سال زندگی...
۱۹ سال خاطره....
۱۹ سال هم نفس بودن.....
۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر...
چیز کمی است؟؟
میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟
نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت:
نه!
اینا دروغه!
بابام داشته هزیون میگفته..
من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری.
هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه.
دروغ محض.
داغ دلش بسیار بود.
تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود.
قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد.
نگران علی.
نگران غریبه ای آشنا.
_کلید داره خودش.
چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند.
اما این جمله رهایش نمیکرد:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت14 گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت15
با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد:
سلام مادر جون ، خوبین؟؟
_علیک السلام .
نخیرم خوب نیستم، خوبه بهت گفتم منو مثل مادر خودت بدون.
_قربون مامانم بشم. اتفاقی افتاده؟؟ خطایی از پسرتون سر زده؟؟
_نه اصلا. پسرم خیلیم آقاست.
فقط بی معرفته. زنگ نزنم زنگ نمیزنه،خبر نمیگیره. اصلا نمیگه من زنده اَم...
_اِ مادر نگین اینجوری، شما تاج سرِ مایی.
_اَلکی یه چیزی میگی دیگه. وگرنه کی از تاج سرش بی خبر می مونه؟؟
_نشد دیگه. من دورادور از محمّد و حامد جویای احوالتون میشم.😊
_دورادور به درد من نمیخوره.
امشب شام با دوستت راشا بیا خونمون.
_شما راشا رو از کجا میشناسین؟؟
_از صدقه ی سر محمّد ، چپ میره ، راست میره تعریفشو میکنه.
طنین دلنشین خنده اش پاسخی شد برای فاطمه خانم.
_خب پس شام منتظرتونم.
_نه مادرجان مزاحم نمیشیم.
_حرف اضافه نباشه
_آخه...
_گفتم حرف اضافه نباشه.منتظرتونم خداحافظ.
صدای بوق آزاد در گوشش پیچید:
به راشا چی بگم حالا؟؟
از اتاق خودش خارج شد و درب اتاق بغلی را کوبید:
اجازه هست؟؟
با صدای بفرماییدِ راشا درب را گشود.
از دیدن راشا در آن حالت حسی فراتر از تعجب وجودش را فرا گرفت.
پسرک روبه قبله نشسته و قرآن صورتی رنگ روبرویش روی رحل بود.
نگاه از قرآن گرفت:
تعجب کردی؟؟
جوابی غیر از آری نداشت.
داشت؟؟؟
_آره یکم زیاد.
نفس عمیقی کشید و قرآن را بست:
این قرآن مامانمه.
مامانم برعکس من و بابام نماز میخوند.
همیشه روزای پنجشنبه قرآن میخوند، برای مامان بابای خودش و بابام.
میگفت خیلی به دردشون میخوره.
میگفت همین یه صفحه قرآن ، واسه کسایی که دستشون از این دنیا کوتاهه یه دنیا ارزش داره.
میگفت اگه قرآن خوندن برات سخته تو این روز برا مرده ها صلوات بفرست.
آه کشید و ادامه داد:
قرآن خوندنو خودش بهم یاد داد.
از وقتی رفتن ، هر پنجشنبه یه صفحه قرآن برا مامانم و یکی هم برا بابام میخونم.
وقتی زنده بودن که بچه خوبی براشون نبودم.
امیدوارم این قرآن خوندنا به دردشون بخوره.
کاری داشتی؟؟
_ها؟ آره .
فاطمه خانم ، مامان محمّد و حامد زنگ زد برای شام دعوتمون کرد خونشون.
_ من از دست این خونواده چیکار کنم؟؟🤦🏻♂️
اون از حامد که منو دامادیش دعوت میکنه اینم از مامانش.
_دیگه این دعوت با اون دعوت فرق داره.
اونجا نتونستی بیای اینجا رو نیای محمّد میکُشتت.
_آخه بیام چیکار کنم؟؟؟
_تو بیا نمیخواد کاری کنی.
خانواده خون گرمی هستن خودشون یَخت رو باز میکنن.
چاره ای جز قبول کردن داشت؟؟؟؟
_باش. نیام چیکار کنم؟؟
علی لبخند زد:
آفرین حالا بلند شو بیا پایین یه ناهاری برات پختم که انگشتات هم باهاش بخوری.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت15 با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت16
_مامان...... مامان....
محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد:
ای درد ، مثلا دختری ها ، انقد فریاد نکش.
_دوست دارم فریاد بکشم. با خواهر بزرگترت درست صحبت کن.
محمد چپ چپ نگاهش کرد:
برو بابا ، همچی میگی بزررگتررر..
۵ دقیقه بزرگتری فقط.
_ ببند فَکِتو . مامان کجاست؟؟؟
_بی تربیت بز . خودت پیداش کن . به من چه..؟
_مامان دوستات رو برای شام دعوت کرده.
الان ساعت هفت و نیمِ ، پس اَلاناس که بیان.
من میرم تو اتاق ، مامان اومد بهش بگو تا موقعی که مهمونا نرفتن صدام نزنه.
_اوووووو ، مگه من ظبط صوتم؟؟ بعدشم جنابعالی بری تو اتاق مامان تنهایی کارارو انجام بده؟؟
_تو چی کاره ای؟؟؟؟
_ آها ، من برم به مامان کمک کنم بعد علی و راشا بشینن اینجا در و دیوارو تماشا کنن.
اصلا لازم نیست من کنارشون باشم.
کمی تفکر کرد.
محمّد درست میگفت:
اگه یدونه حرف درست تو زندگیت زده باشی همینه.
محمّد دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت:
من همیشه حرفام درسته😁
تو نمیشنوی تقصیر من نیست.
****************
راشا نگاهی به اطرافش کرد:
محمّد.....
_جان؟؟؟
انگشت اشاره اش را به سمت قاب عکس بالای اپن گرفت:
اون عکس کیه؟؟؟
با نیم نگاهی به عکس لبخند زد:
بابام...
نگاهش روی کلمه شهید ثابت ماند" شهید عبّاس خرّمی"
عجیب بود،در مخیله اش نمیگنجید که محمّد شاد و شنگول فرزند شهید باشد.
امّا بود.
و باید باور میکرد.
_خب پسرم.... خودتو معرفی نمیکنی؟؟؟ اهل کجایی؟؟؟ چند سالته؟؟؟
افکارش را گوشه ای گذاشت تا بعدا به آنها سر و سامان بدهد:
معرفی... خب محمد چیزی از من نگفته؟؟
محمد متعجب نگاهش کرد:
من؟؟؟ من کل اطلاعاتم از دوست گلم یعنی جنابعالی اینه که اسمت راشاست . همین.
علی لبخند زد:
من کشته مرده ی اطلاعات تو ام.
دستهایش را در هم قفل کرد:
خب.... اینجانب راشا حیدری فرزند محسن.
نوزده سالمه تو مشهد دنیا اومدم ولی بیشتر عمرمو تو آمریکا بودم.......
**************
سالاد شیرازی را در یخچال گذاشت.
گفتگوی مادرش با راشا ، محمّد و علی خیلی واضح به گوشش میرسید.
پسری که در آمریکا بزرگ شده...!
پوزخند زد.
حس خوبی به او نداشت .
اصلا حس خوبی به او نداشت.
زیبایی راشا چشمگیر بود. امّا هدی ، هستی نبود.
چادرش را مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد.
از ابتدای مهمانی اعلام حضور نکرده و حال دور از اَدب بود اگر سلام نمیکرد:
سلام؛خوش اومدید.
مامان یه دقیقه میای؟؟
**************
با شنیدن صدای ظریفی سر برگرداند تا صاحب صدا را ببیند.
دخترکی زیبا ، با چادر سرمه ای رنگ.
چادر و روسری نتوانسته بود شباهتش به محمد را پنهان کند .
دوست داشت نام او را بداند امّا چگونه؟؟؟
میتوانست از محمد بپرسد؟؟
از علی چطور؟؟؟
اصلا علی نام دخترک را میدانست؟؟؟
خودش هم نمیدانست چرا دنبال نام اوست.
اما خوب میدانست اگر جواب سوالش را پیدا نکند آسایش نخواهد داشت.
همیشه همین بود.
هر سوالی، هرچند کوچک ، ذهنش را مشغول میکرد تا جوابش را نمی یافت شب و روز درگیرش بود.
با وجود علاقه ای که به قرمه سبزی داشت.
قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب فاطمه خانم هم فکر نام دختر را از ذهنش پاک نکرد.
بالاخره هنگام خداحافظی محمّد نا خواسته جواب سوالش را داد:
هدی کاپشن منو میاری؟؟ بیرون خیلی سرده.
انگار کوه اورست را فتح کرده باشد لبخند زد. نفس عمیق کشید و با خود تکرار کرد:
هدی .... چه اسم باحالی.
حامد ، محمّد ، هدی.......
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت16 _مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت17
کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد.
فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش میرفت.
روبروی عکس آنها مینشسته و اشک میریخت.
اکنون هم همینطور ، روبروی عکس پدرش ایستاده و اشک میریخت:
بابا.... دلم برات تنگ شده...
جلوتر رفت و دستش را روی قاب عکس کشید.
ناگاه قاب عکس لغزید و با صدای بدی روی زمین افتاد.
کاغذی از پشت قاب روی زمین افتاده و زیر شیشه های شکسته قرار گرفت.
دستش را برای برداشتن کاغذ جلو برد.
شیشه کوچکی در انگشتش فرو رفت:
آخ.........
چند قطره خون روی زمین ریخت.
امّا حال خون دستش مهم نبود، کاغذ پشت قاب عکس مهم بود.
کاغذ را برداشت و تکان داد تا خرده شیشه های روی آن بریزد.
کاغذ تا شده بود.
ذره ذره آن را باز کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان
سلام امام مهربونم....
چند قطره خون روی کاغذ ریخت و پایین آن درست کنار امضای مادرش را سرخ کرد.
امّا مهم نبود.
میخواست بداند مادرش در این نامه خطاب به امام رضا چه چیزی گفته؟؟
ولی صدای اِف اِف روی اعصابش بود و مانع تمرکزش میشد.
با فکر کردن به اینکه ممکن است علی باشد کاغذ را گوشه ای گذاشت و از پله ها پایین رفت.
آیفون را برداشت:
کیه؟؟؟
دخترک برگشت و راشا کلافه اووووف کشید:
چیکار داری؟؟؟
_باید باهات حرف بزنم...
خون انگشتش قصد بند آمدن نداشت:
کارتو بگو حوصله ندارم...
_خب درو باز کن بیام تو،کار دارم.
_هستی میگم کارتو بگو کار دارم.
_خب یا بیا بریم بیرون یا درو باز کن بیام تو .
_هستی...
_باز کن درو خب.. نمیخورمت که.
دکمه سفید رنگ را فشرد و به آشپزخانه رفت.
آب سرد را باز کرد و انگشتش را زیر آن گرفت.
فکرش درگیر آن کاغذ بود و اصلا تمرکز نداشت.
شیر آب را بست و از روی میز دستمال کاغذی برداشت.
هستی در درگاه آشپزخانه قرار گرفت:
سلام نفس من ، سلام عمر من ، خوبی؟؟؟
با دیدن انگشت راشا ترسیده هی کشید:
وااااای قربونت بشم من دستت چی شده؟؟
جلوتر رفت و دست راشا را گرفت:
ببینم دستتو ، چیکار شده؟؟؟
دستش را از دست هستی بیرون کشید:
آخ ....نکن ... هیچی نشده ، کارتو بگو...
_اینجا؟؟؟ بیا بریم تو پذیرایی ، میگم.
_هستی دارم میگم کار دارم... مسخری کردی منو؟؟
_نه به جان خودت که زندگیمی ، تو بیا کار دارم.
_باشه برو من میام.
از کابینت بالای سرش چسب زخم برداشت و همان طور که از آشپز خانه خارج میشد آن را به انگشتش زد:
خب... اومدم ، کارتو بگو.
_اِ راشا...صبر بده خب..
_درد راشا ... کارتو بگو کار دارم.
دخترک دلخور اخم کرد:
میخوام برم آلمان... برا ادامه درسم.
_به سلامت ، شرت کم.
چشم های هستی لبریز از اشک شد:
راشا.... من یک هفتس کارم شده گریه و زاری ، در حالی که باید خوشحال باشم از تصمیم بابام.
ذهنش درگیر کاغذ بود:
خب خوشحال باش ، کی جلوت رو گرفته؟؟؟
_عشق تو .... چرا نمیفهمی من عاشقتم؟؟؟... زندگی من تویی... قراره چهار سال از زندگیم ، عمرم ، عشقم ، نفسم دور باشم ، چطور میتونم خوشحال باشم؟؟
هستی را دوست نداشت ، حتی به اندازه یک عدس :
میخواستی عاشقم نشی ، من روز اول بهت گفتم یه دوستی ساده.
من گفتم دوست دارم؟؟؟
دخترک اشک هایش روان شد:
نه...نگفتی...ولی چیکار کنم ؟؟؟ عاشقت شدم بی معرفت. مگه عشق دست خود آدمه؟؟؟
_هستی! ولم کن.... حوصله ندارم...اعصاب ندارم.. مامانم رفته.... بابام رفته.... ولم کن هستی... زندگیم جهنم شده ... از این بدترش نکن خواهشا.
_راشا وقتی تو حالت انقد بده من چجوری ولت کنم؟؟؟ چجوری با خیال راحت تو آلمان درس بخونم؟؟؟ خوش و خرم باشم؟؟ چجوری؟؟
_هستی برو دنبال کارت ، برو بزار به زندگیم برسم.
_تو غصه بخوری مامان و بابات زنده میشن؟؟
به من محل ندی زنده میشن؟؟
بیش از ظرفیتش تحمل کرده بود.
فریاد کشید:
نه ، زنده نمیشن ، ولی من می میرم میرم پیششون. می میرم اینجوری خیال تو هم راحت میشه.
صدایش هر لحظه بالاتر میرفت:
آره... رفتن.. مامان بابام رفتن.. دیگه نمیبینمشون.... تنهام گذاشتم... هر دفعه میبینمت باید به یادم بیاری یتیم شدنمو؟؟؟ تنهاییمو؟؟
_راشا.....
_درد راشا.... مرگ راشا.... زهر مار راشا.... ولم کن دیگه .... برو به زندگیت برس... آلمانتو برو... فکر کن راشا مُرد.
_من... عاشقتم.
_به جهنم که عاشقمی ، برو بیرون از خونم.
_راشا....
_هستی.. میری یا خودم بیرونت کنم؟؟
_نمیرم!
ایستاد:
نمیری؟؟؟
هستی هم متقابلا ایستاد:
نه نمیرم راشا ، این رسمشه بعد دوسال دوستی الآن که میخوام برای چهار سال برم آلمان از خونت بیرونم کنی؟؟
چشم بست و نفس عمیق کشید:
هستی ... از جلو چشمام دور شو.
_راشا... من...
فریاد کشید:
میگم از خونه ی من گمشو بیرون.
_راشا....
قندان را از روی عسلی برداشت و به سمت هستی پرتاب کرد :
درد راشا... میگم از جلو چشمام دور شو.
_را....
_فقط برووووو
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت17 کافی بود علی ، یکساعت خانه نباشد. فرصت را غنیمت شمرده و به اتاق پدر و مادرش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت18
به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد.
چند نفس عمیق کشید و به اتاق پدر و مادرش رفت.
کاغذ را برداشت ، گوشه ای نشست و شروع به خواندن کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام امام رضا جان....
سلام امام مهربونم....
سلام جانم به قربانت....
من ، چهارسال پیش در همین روز ، روبروی گنبدت گله کردم...
گله کردم از اینکه نمیتوانم مادر شوم...
گله کردم و بچه خواستم...
یا امام رضا... چهارسال پیش در همین روز روبروی گنبدت ، میان خون و جنازه.... میان دود و انفجار...
خودت پسرم را به من دادی.
هیچگاه فراموش نمیکنم آن روز را....
روزی که به زحمت همسرم را راضی کردم تا به زیارتت بیاییم....
از تو و خدایت گله کردم و بچه خواستم....
و تو ای ضامن آهو لطفت را در حقم تمام کردی آن لحظه که میان انفجار پسرکی دو ، سه ساله به آغوشم آمد و مرا مامان خطاب کرد.
به آغوشم آمد و در آغوش من از هوش رفت.
اگر در آن روز ، آن پسر که حال جان من است مرا با مادرش اشتباه گرفت از لطف تو بود.
نمیدانم حال پدر و مادر واقعی راشایم زنده هستند یا نه.
اما امیدوارم من و همسرم را ببخشند.
کمکم کن بتوانم پسرم را درست تربیت کنم.
یا انیس النفوس از لطفت سپاسگزارم...
جانم به فدایت از تو متشکرم....
امضا:
آتوسا مردان حسینی.
۱۳۷۷/۰۳/۳۰
قطرات اشکش نشان از دل بارانی اش بود.
چگونه میتوانست باور کند عمری کسانی را پدر و مادر خطاب کرده که پدر و مادرش نبودند؟؟؟
دیگر نمیتوانست حقیقت را کتمان کند.
باید قبول میکرد که پدرش هنگام مرگ توهم نزده....
باید قبول میکرد عمری کنار افرادی زندگی کرده که هیچ نسبتی با او نداشته اند...
و باید قبول میکرد این را که در حرم پیدایش کرده اند...
اما.....
چگونه؟؟؟؟
سرش را روی سرامیک های سرد کف اتاق گذاشت و از ته دل ضجه زد....
اشک ریخت و هق زد...
********
صابخونه.... کجایی؟؟؟ من اومَد...
چشم هایش روی شیشه های شکسته کف پذیرایی قفل شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
_راشا...
جوابی نشنید.
دسته گل نرگس را روی مبل گذاشت و از پله ها بالا رفت:
راشا....
درب اتاق راشا باز بود.
نگاهی به داخل آن انداخت کسی نبود:
راشا... کجایی؟؟
از پله ها پایین رفت و شماره راشا را گرفت:
در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.
لطفا بعدا تماس بگیرید.
چاره ای غیر از صبر کردن نداشت.
پس از تعویض لباس دستی به سر و روی خانه کشید.
شیشه ها را جارو کشید و قند ها را جمع کرد.
گل های نرگس را در آب گذاشت و خسته روی مبل نشست.
موبایلش را برداشت و دوباره شماره راشا را گرفت...........
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت18 به محض خروج هستی به آشپزخانه رفته و لیوانی آب خورد. چند نفس عمیق کشید و به
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت19
چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید:
سلام ، بله؟؟
_سلام ، کجایی تو؟؟؟ خوبی؟؟؟
_علی تویی؟؟؟
_آره علی ام . خوبی؟؟؟
صدایش بغض داشت:
خوبم....
_مطمئنی؟؟ کجایی؟؟؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ علی را داد:
حرم.....
چشم های علی تقریبا از حدقه در آمد:
حرم؟؟؟؟؟
***********
زانوانش را در بغل گرفته و روبروی گنبد به دیوار تکیه زده بود:
نمیدونم چرا اومدم پیشت.
شاید اومدم ببینم مامان و بابام کجا منو پیدا کردن.
اصلا اومدم ازت شکایت کنم.
مامانم بچه خواست ، درست.
این همه بچه!
چرا من؟؟؟
چرا منو از خانواده اصلیم جدا کردی؟؟؟
مامانم تو نامه گفته بودش روبروی گنبد ازت بچه خواست و تو منو بهش دادی.....
الآن من روبروی گنبدت ازت میخوام منو به خانواده اصلیم برسونی....
نمیدونم قضیه دود و انفجار اون سال چی بوده.
یه جایی خوندم که تو اون سال حرمو منفجر کردن.
امام رضا مامان بابای اصلی من زنده ان؟؟؟
تو ازشون خبر داری؟؟؟
قطرات اشک میهمان صورتش شد:
tired of depression....
(خسته شدم از افسردگی)
tired of grief of....
(خسته شدم از غم و اندوه)
grief of crying..
(از غصه از گریه)
Help me get away from this....
(کمکم کن از اینا دور شم)
Help me flnd my real family...
(کمکم کن خونواده اصلیمو پیدا کنم)
Let's make a promise...
(اصلا بیا یه قولی بدیم)
تو کمکم کن از غم و غصه و افسردگی دور شم.
کمکم کن زندگیم درست شه.
منم تلاش میکنم اونی بشم که تو دوست داری.
قول نمیدما ... سعی میکنم.
از علی سوال میکنم و کارای آسونی رو که تو دوست داری انجام میدم.
تو کمکم کن مامان بابامو پیدا کنم.
منم تلاش میکنم آدم شم.
قبول؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت19 چند ثانیه بعد صدای گرفته راشا در گوشش پیچید: سلام ، بله؟؟ _سلام ، کجایی تو
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت20
نگاه از خورشید در حال غروب گرفت.
دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود:
امام رضا... حسش نیست برم خونه...
حرمت خیلی باحاله... با اینکه خیلی شلوغه خیلیم آرومه..
اصلا یه حال و هوای خاصی داره.....
آرامش داره.
آه کشید:
کاش زودتر اینجا رو کشف میکردم....
مامانم وقتی زنده بود زیاد میومد حرم.. ولی تنها.
خیلی دوست داشت منم باهاش بیام.
ولی من میموندم خونه پیش بابام..
تنها جایی که مامانم تنها میومد حرم بود.
ناگاه سوالی برایش پیش آمد:
یعنی مامان واقعیم مثل مامان آتوسا مهربونه؟؟
با فکر کردن به اینکه ممکن است پدر و مادرش اصلا زنده نباشند لبخندش محو شد.
ولی سعی کرد خوش بین باشد:
یعنی میشه؟؟؟
مامان بابامو که پیدا کردم ببینم خواهر برادر دارم.
دو تا داداش داشته باشم بعد میشیم برادران افسانه ای:
راشا ، پاشا ، ساشا.
خندید کوتاه و آرام.
توجهش به پسرکی دو ، سه ساله جلب شد که گریان و سرگردان اطرافش را نگاه میکرد.
ایستاد و نزدیک پسرک شد:
آقا پسر...
پسرک با لب و لوچه آویزان به سمتش برگشت:
هووم؟
با من بودی عمو؟
سر تکان داد:
بعله کوچولو با شمام...
خوبی؟؟؟
چرا گریه میکنی؟؟؟
اشک ریختن بی صدای پسرک تعجبش را بر انگیخت:
مامان بابام...گم سدن....
لبخند زد و دستهایش را برای به آغوش گرفتن پسرک باز کرد:
این که گریه نداره...
بیا بغل عمو بریم باهم مامان بابا رو پیدا کنیم.
با تردید راشا را نگاه کرد:
مامان دفته با غلیبه ها دایی نلم.
لبخندی زد و بسته آدامس کوچکی از جیبش در آورد:
خب الان میخوای چیکار کنی؟؟؟
اینجا که آقا پلیس نداره...
باید بیای بغل عمو بریم مامان و بابا رو پیدا کنیم..
پسرک چند قدم جلو رفت و آدامس را از راشا گرفت:
گول میدی منو ندژدی؟؟
قهقهه زد:
قول میدم ندزدمت... قول مردونه.
دست پسرک را گرفت:
حالا بدو بیا بغل عمو...
پسرک را در آغوش گرفت و آهسته آهسته نزد خادمی رفت:
ببخشید گمشده ها رو کجا میبرن؟
نگاهی به پسر در آغوش راشا انداخت:
دفتر پیداشدگان... اون سمته.
تشکر کرد و راهش را به سمتی که خادم گفته بود کج کرد:
خب... اسمت چیه گل پسر؟؟
_محمد مهدی...
_به به چه اسم قشنگی....
آقا مهدی....
_محمد مهدی....
_بله آقا محمد مهدی ....
چند سالته؟؟؟
_سه سالمه...
راه باقی مانده را در سکوت طی کرد.
روبروی دفتر پیدا شدگان ایستاد:
رسیدیم....
پسرک حرفش را ادامه داد:
لسیدیم و لسیدیم کاکشی نمیلسیدیم تو راه بودیم خوس بودیم سوار لاک پست بودیم..
راشا قهقهه زد و پسرک را روی زمین گذاشت:
من لاک پشتم؟؟؟
در جواب راشا دندان های خرگوشی اش را به نمایش گذاشت:
مامان بابام اوندان؟؟
_ نه تو میری اونجا اسمتو بهشون میگی....
فامیلتم میگی.. بعد اونا مامان باباتو صدا میزنن بیان دنبالت..
دستان کوچک محمد مهدی را گرفت و داخل شد.
_تو میری عمو؟؟
_آره دیگه باید برم مامان بابات خودشون میان..
_به بابام میگم بلات یه جایزه بزرگ بخله...
دستت درد نکنه عمو دون...
_آخ من قربون عمو جون گفتنات....
برو به سلامت... بای بای.
از دفتر خارج شد...
با خود اندیشید که اگر مادرش در آن روز او را به خانه نمیبرد و قضیه را به پلیس میگفت حال سرنوشتش این نبود...
فکر کرد که اگر مادرش در آن روز راشا را پسر خودش نمی دانست او میتوانست الآن یک زندگی عادی داشته باشد... یک زندگی معمولی که فراز و نشیب های کمتری دارد...
ولی....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت20 نگاه از خورشید در حال غروب گرفت. دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود: امام رض
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت21
یک سال بعد:
دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
به صداق و مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، آیینه و شمعدان ، چهارده شاخه نبات و دوازده سکه ی تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذمه ی زوج مکرم دین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند شد.
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم؟؟؟
آیا بنده وکیلم؟؟
_عروس داره قرآن میخونه...
_ماشاءالله به این عروس.
عروس خانم... خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
_عروس داره واسه عاقبت به خیری خودش و علی آقا دعا میکنه...
_خانم ضحی حکمتی برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
ضربان قلبش تندتر از همیشه بود.
استرس داشت:
با اجازه ی چهارده معصوم علی الخصوص آقا امام زمان.....
دستانش میلرزید:
پدر و مادرم و بزرگترای مجلس....
نفس عمیقی کشید و زیرلب صلوات فرستاد:
بله.....
عطر صلوات بر حضرت محمد فضا را معطر کرد:
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
_النّکَاحُ سُنَّتِی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِی فَلَیسَ مِنّی.
زهیر پدر ضحی و فاطمه خانم مادر حامد اول از همه نزد عروس و داماد رفتند.
پدر ضحی دست دخترش را در دست علی گذاشت:
از این لحظه به بعد تو میشی عین پسرم...
من رو مثل پدر خودت بدون.
حواست به دخترم باشه...
مراقبش باش.
دست بر روی چشم گذاشت:
چشم آقاجون...
پس از تبریک و دادن هدیه از آنها دور شد.
فاطمه خانم جعبه کوچک و زیبایی دست علی داد و چیزی در گوش او گفت.
علی سرخ شد لبخند زد و نگاه کوتاهی به پدر ضحی انداخت:
چشم...
سپس حلقه ظریف و زیبایی از داخل جعبه در آورد.
دستان سرد و لرزان ضحی را در دست گرفت.
حلقه را در دست او کرد و طبق گفته فاطمه خانم بوسه نرم و کوچکی روی پیشانیش کاشت:
مبارک باشه ضحی خانو......جان.
****************
کفش هایشان را از دارالحجه گرفتند و دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند....
_احوالات شما خانوووم؟؟؟ به به چه حلقه قشنگی... مبارکتون باشه...
جواب همه حرف های علی را در یک کلمه داد:
ممنون....
روبروی گنبد نشستند:
ممنون؟؟ فقط همین؟؟
آیا این درست است که با این نوع جواب دادن ذوق بنده را کور کنید؟؟؟
ضحی چشم به گنبد دوخت و هیچ نگفت...
علی نگاهی به آسمان کرد ، نگاهی به گنبد و نگاهی به ضحی:
چی دارین میگین به امام رضا؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت21 یک سال بعد: دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت22
آه کشید و تکانی به تاب داد.
اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر در این خانه تنها میشود.
بدون علی.....
به یاد آورد گذشته را...
روزهایی که علی برای شاد کردنش،برای لبخند زدنش هرکاری میکرد.
از لطیفه گفتن گرفته...
تا آب بازی...آشپزی....گردش.
دمنوش های خوشمزه ای که درست میکرد و از آنها تعریف میکرد:
برای اعصاب خوبه، برا ناراحتی خوبه، برا سردرد خوبه...
و هزار و یک خاصیت دیگر...
روزهایی که علی، ساعت هفت صبح...
به زور و با کمک آب یخ ، قاشق ، قابلمه وآلودگی صوتی از خواب ناز بیدارش میکرد...
ورزش صبحگاهی....پارک ملت...کله پاچه...بستنی طلاب...
روزهایی که محمد و حامد را دعوت کرده و چهار نفری به گردش میرفتند.
شهربازی...بازار....
خواجه مراد...خواجه اباصلت....بهشت رضا... بازار سپاد...الماس شرق...و از همه مهمتر حرم...
به یاد آورد دوماه پیش را....
اولین نمازی که خواند،حس و حال عجیب خودش و خوشحالی علی.
سجاده،جانماز، قرآن و تسبیحی که از علی هدیه گرفت.
یک مروارید از چشمش افتاد و غلتان تا زیر چانه اش رفت...
دسته گل نرگس روبرویش قرار گرفت:
سرور من...در کجا سیر میکنی؟؟
دسته گل را گرفت و نفس عمیقی کشید..
علی کنارش نشست:
خب؟؟؟ تو را چه شده است؟؟؟
پا روی زمین کشید و آرام آرام تاب را تکان داد:
تو از اینجا بری.....من...افسردگی میگیرم.
تاب را نگه داشت:
داری بیرونم میکنی؟؟ کجا میخوام برم؟؟
_خودت گفتی داری دنبال خونه میگردی ، گفتی نمیشه ضحی خانومو بیاری اینجا.
سر تکان داد:
آها. پس واسه اون ناراحتی.
خب راشا جان..عزیز من...نمیخوام برم استرالیا که.
همینجام. تو مشهد. فقط خونمو عوض میکنم رفیقمو که ول نمیکنم.
_تو بری خونه خودت یادت میره راشا کی بوده ، کجا بوده..کلا فراموشم میکنی...
_چه کسی این را گفته است؟؟
اخم کرد و با لب و لوچه آویزان سر بر روی شانه علی گذاشت:
نمیدونم...
تو بری من تو خونه به این بزرگی چیکار کنم؟؟
نمیشه نری؟؟ تازه حالم خوب شده...
نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند....
در مقابل علی غرورش را کنار میگذاشت...
نگاه علی نیرویی داشت که وادارش میکرد حرف دلش را بزند...
به دور از دروغ ، تظاهر ، مخفی کاری و غرور..
_راشا جان ... هنوز که نرفتم... وقتی برمم توی همین شهرم..من میام اینجا تو میای اونجا.
بعدشم الآنو بچسب که ور دلتم..
صدای موبایل راشا آمد:
😜 حامد 😜
_سلام..جانم؟؟
_علیک سلام. چرا درو باز نمیکنی؟؟ زیر پام هویج سبز شد.
خندید:
ببخشید تو حیاطیم ، الآن میام. بصبر.
تلفن را قطع کرده و همراه علی تا دم در رفت.
درب را گشود:
سلام..
حامد شیرینی به دست وارد شد و محمد هم پشت سرش.
محمد فرصت سلام و احوال پرسی نداد.
راشا را در آغوش گرفت و تقریباً فریاد کشید:
دارم عمو میشم😍😍
راشا و علی حیرت زده به محمد خیره شدند:
ها؟؟؟
_یعنی محمد ، حقته این جعبه شیرینی رو تو سرت خورد کنم.
من دارم بابا میشم..تو چی کاره ای؟؟ میخواستم خودم بگم...فوضول فضایی.
_تو چیکار داری اصلاً؟؟
من که نگفتم حامد داره بابا میشه... گفتم خودم دارم عمو میشم😁
راشا میان بحثشان پرید:
مبارک باشه داداش....
علی هم همان طور که در را میبست گفت:
مبارکا باشه...تبریک میگم رفیق جان...
حامد تشکری کرد و چهار نفری...
در حالی که لبخند میزدند حیاط زیبا را طی کرده و وارد خانه شدند....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت22 آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت23
_حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی...
حامد چشم گرد کرد و به محمّد خیره شد:
جان؟؟ من؟؟ شهربازی؟؟ کی گفته؟؟
_برادر عزیزت...
_برادر عزیزم واسه خودش گفته...من شونصد تا کار دارم... به مبینا گفتم زود بر میگردم...
محمد اما دنده اش روی شهربازی گیر کرده بود:
خب باش... الان تو برو پیش زنداداش...من میرم خونه. شب میریم شهربازی.
علی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد:
گیر دادی ها محمد.
راشا نگاهش را به علی دوخت:
راست میگه خب.. شیرینی رو واسه خونه و ماشین و اینجور چیزا میدن.
ولی حامد داره بابا میشه..پس باید ما رو ببره شهربازی..تازه خودتم هنوز بستنی دامادیتو ندادی.
سکوت کرد و با نگاهش ادامه کلام را به محمد سپرد:
ایولا داداش..گل گفتی ، الان ساعت چهارِ ، حامد بره خونش منم میرم خونه خودمون بعد ساعت هشت همه باهم روبروی شهربازی پارک ملت.
تصویب؟؟؟
****************
لبخند ، عضو جدا نشدنی صورتش بود.
امّا.. با ضحی که بود.. صدای ضحی را که می شنید...حتی اگر نام او را هم جایی میدید.
لبخندش ، خواه ناخواه عمیق میشد... خیلی عمیق..
تلفن همراهش زنگ میخورد.
پاسخ داد:
جانم خانم؟؟
_سلام...آقا سیّد.
ذوق کرد ، نگاهی به اطرافش انداخت.
راشا را ندید امّا محض احتیاط به اتاق رفت و در را بست:
آخ من قربون آقا سیّد گفتنات.
هر دو سکوت کردند...
علی گوش سپرد به ریتم نفس های نامنظم و منقطع ضحی...
و ضحی... ضحی جز صدای ضربان تند قلبش صدایی نمیشنید.
_خب خانوم. شما که چیزی نمیگی ، اجازه هست من یه چیزی بگم؟؟
_بفرمایید.
به دیوار تکیه داد و مصنوعی اخم کرد:
من اعتراض دارم.
_اعتراض وارد نیست.
لحنش را مظلوم کرد:
خب باشه..اعتراض نمیکنم. اجازه صادر میکنید یه سوال بپرسم؟؟
_بله. صادر شد. بفرمایید.
_چرا اینگونه؟؟
_چی و چگونه؟؟
_چرا میخوای منو بزنی همش؟؟ خب مهربون باش یکم.
کل حرفات تو سلام ، باشه و بفرمایید خلاصه میشه. آیا این رفتار صحیح است؟؟
ضحی نگاهی به آیینه کرد.
تلفن را روی میز گذاشت و مشغول شانه زدن موهایش شد:
الان میخواستم یه چیزی بگم غیر سلام و باشه و بفرمایید. حالا که اینجوری گفتین نمیگم.
متفکر به سقف زل زد:
من پوزش میطلبم. خوبه؟؟
_اوومم خوب که نیستش ولی چون کارم پیشتون گیره میگم...میشه..یعنی..
صدای در آمد:
یه لحظه گوشی.
در را باز کرد. راشا بود:
ساعت هفت و نیمه... آماده ای؟؟ هشت باید اونجا باشیم.
سر تکان داد:
آره آمادم. فقط چند دقیقه صبر کن تلفنم تموم شه میام پایین.
راشا باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت.
داخل اتاق برگشت و روی تخت نشست:
ببخشید..خب؟؟ داشتی میگفتی.
_اوومم...میشه..میشه یه..
نفس عمیقی کشید :
میشه یه عکس از خودتون برام بفرستید؟؟
تعجب کرد:
عکس بدم؟؟ چرا؟؟
_چون که زیرا...
_آها این یعنی میخوای عکس منو به دوستات نشون بدی پُز بدی. مگه نه؟؟
_شما فکر کن بله.میفرستین آیا؟؟
_بله که میفرستم. چرا نفرستم؟؟ فقط یه شرط داره.
_چه شرطی؟؟
_نمیشه که فقط من عکس بدم..نامردیه.
عکس میدم. عکس میگیرم. قبول؟؟
_باشه. قبول..هروقت شما فرستادین منم میفرستم. فعلا یاعلی.
تلفن را قطع کرد و فرصت خداحافظی به علی نداد.
به تلفن همراهش خیره شد.
چرا ضحی اینگونه رفتار میکرد؟؟
تا کی میخواست با علی مثل غریبه ها رفتار کند؟؟
نفس عمیقی کشید و موبایل را در جیبش گذاشت.
در حال حاضر اولین ، آخرین و بهترین کاری که میتوانست بکند صبر بود..فقط صبر.
چشمش به ساعت که افتاد با سرعت جت از جا پرید:
واااای دیر شد.
پانزده دقیقه راشا را منتظر گذاشته بود....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت23 _حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت24
سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه....
بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و تنهایی و شب هایش با اشک سپری میشد....
سیزده ماه بود که به عکس های راشا نگاه میکرده و اشک می ریخت...
قربونت بشم من...دلم تنگه...دلم تنگه واسه خودت..لبخندات..شیطنتات..خنده های نفس گیرت...😭
انگار مسابقه باشد قطرات اشکش از یکدیگر سبقت میگرفتند...
چشم به عکس دوخت...
راشا روی برف ها دراز کشیده و با لبخند قشنگی به آسمان خیره شده بود...
چشم بست و سرش را روی زانوانش گذاشت...
به گذشته رفت...
به یاد آورد دو سال پیش را:
زمستان بود...کریستال های زیبای برف روی سرشان میبارید...❄
راشا دستانش را در جیبش کرده بود و آرام آرام قدم میزد...
_راشا...
نگاه کوتاهی به هستی انداخت:
جان؟؟
تردید داشت برای پرسیدن سوالش..شاید برای اینکه جوابش را میدانست:
چقد منو...دوست داری؟؟
انتظار جواب عاشقانه نداشت...اما...نمیدانست چرا امید دارد...نمیدانست چرا امید دارد که جواب متفاوتی دریافت کند...میدانست انتظار بی جایی است اما..دست خودش که نبود...دست دلش بود.
راشا نفس عمیقی کشید و سرعت قدم هایش را کم کرد:
هیچی..تو فرق داری با ملیسا و عسل و مهسا و بقیه...فرق داری برام چون میدونم دنبال پولم نیستی..چون میدونم ندیده نیستی...دور و برت پول زیاده..واسم فرق داری چون میدونم منو به خاطر خودم میخوای نه پولم..فرق داری واسم ولی دوسِت ندارم... میدونم دخترا احساساتین ولی منم پسر رُکی ام و حرفمو نمیپیچونم....
اگر ذره ای دوست داشته باشم..به عنوان یه دوستِ..نه برای ازدواج.
لحنش مهربان بود و دوست داشتنی ، اما حرفهایش...
حرفهایش تلخ بود..تلخ تر از زهر مار..جوری تلخ که اشک هستی را در آورد..
چند لحظه سکوت کرد..روی برف ها نشست:
وووویی چه سرده...
نگاهش روی اشک های هستی قفل شد:
گریه میکنی هستی؟؟
سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد..
هستی..بشین ببینم..گریه؟؟چرا؟؟
مطیع بود..خیلی آرام کنار راشا نشست ، اما هیچ نگفت.
دستش را زیر چانه هستی گذاشت و سرش را بالا آورد:
ببین منو...
نگاهش را لحظه ای بالا آورد و دوباره به زمین دوخت..
سرش را پایین برد و در چشمان هستی زل زد:
هستی جان..مگه بار اولمه این حرفا رو میزنم؟؟
مگه اینا رو قبلا بهت نگفته بودم؟؟
خوشگل خانم..تو که دلت نازکه..چرا سوالی میپرسی که جوابشو میدونی؟؟
اشک های هستی را پاک کرد و دستش را در دست گرفت:
گریه بسه دیگه..
تقریبا یک وجب برف آمده و هوا یخبندان بود..
ملت تو پاییز میرن زیر بارون قدم میزنن ، بعد ما دوتا بی مغز وسط زمستون تو برف و یخبندون اومدیم پارک قدم میزنیم...
_به عشق من نگو بی مغز.
دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند.
هرچه بیشتر بحث میکردند خودش عصبی تر و هستی دل آزرده تر میشد..
خیلی آرام روی برف ها دراز کشید:
وووویی...چه باحاله..یخخخخ میزنی😁
_راشا..سرما میخوری.
موبایلش را دست هستی داد:
مهم نیست..نمیمیرم که سرما میخورم..عکس بگیر بعدا نگاه میکنیم میخندیم .
تلفن را گرفت و از زاویه های مختلف چند عکس زیبا انداخت.
_تموم نشد؟؟
چند قدم عقب رفت:
نچ..بلند شو بشین..آفرین حالا چشمک بزن.
یک ..دو..
صدای موبایل راشا عکسش را نصفه گذاشت:
مامان جون نوشته.
موبایل را از هستی گرفت:
سلام مامانی..
_...........ء
جونم؟؟
_...............ء
به روی چشم. دیگه؟؟
_..............ء
قربونت بشم چشم..الساءِ در خدمتم.
_...............ء
چشم مامان جون به بابایی سلام برسون..بای.
تلفن را در جیبش گذاشت:
توسط مامانم احضار شدم.کاری چیزی؟؟
_مرسی تو خودت باش دنیا نباشه مهم نیست.. مواظب خودت باش عشقم..
خم شد و کمی برف از روی زمین برداشت..
آن را گلوله کرد و به سمت هستی پرتاب کرد..
هستی جیغ کشید و راشا قهقهه زد..
قهقهه زد و این قهقهه آخرین خنده ی نفس گیر راشا بود که هستی دید...😭
به دنیای حال برگشت.
اشک های بی صدایش به هق هق تبدیل شد.
طاقت نداشت...طاقت نداشت خاطراتش با راشا را مرور کند و اشک نریزد.
کار غیر ممکنی بود.
عکس را روی قلبش گذاشت و ضجه زد:
راشاااا😭😭
تصمیمش را گرفت..
باید به ایران برمیگشت.
به هر قیمتی...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت24 سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت25
_بابا....
نگاه کوتاهی به دخترش کرد..
هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت را بزن.
_من...میخوام ، برگردم...ایران.
تیز نگاهش کرد:
آرزوی برگشتن به ایرانو با خودت به گور میبری.
دیگه برنمیگردیم ایران.
_ولی بابا.
_برو تو اتاقت هستی رو اعصابم قدم نزن.
چشم هایش بارانی شد:
نمی خوام...نمیرم...خسته شدم از اتاق ، افسردگی گرفتم تو اون اتاق لعنتی. من میخوام برگردم ایران..تو نمیخواد بیای خودم تنها میرم..
پدرش ایستاد و فریاد کشید:
تو غلط میکنی....
هستی هم متقابلا صدایش را بالا برد:
مامانمو ازم گرفتی هیچی نگفتم...💔
منو به زور آوردی آلمان دم نزدم...💔
یکسال از عشقم دورم کردی بازم چیزی نگفتم..💔
چشم بست و از ته دل فریاد کشید:
بس نیست؟؟
تا کی میخوای عذابم بدی؟؟؟😭
دیگه چی از جونم میخوای؟؟؟
زندگیمو جهنم کردی...
چشمش روی کمربند در دست پدر قفل شد.
_عذاب؟؟؟معنی عذابو میدونی اصلا؟؟؟
نشونت بدم عذابو؟؟ جهنمو بیارم جلو چشمت؟؟
چند قدم عقب رفت..
پایش به گلدان خورد...
گلدان سفالی افتاد و خرو و خاکشیر شد..
جسم سیاه رنگی که زیر خاک ها بود توجهش را جلب کرد...
اسلحه.!
کمربند چرم که با صورتش برخورد کرد اسلحه را از یاد برد و جیغ کشید..
پدرش بی رحمانه ، خشن و بدون ذره ای محبت پدرانه در حال به قتل رساندن هستی بود..
زیر ضربات کمربند در حال جان دادن بود:
بابا....غلط کردم..بابا..ترو خدا...بابا...
با هزار جان کندن اسلحه را برداشت...
کار کردن با اسلحه را از پدرش آموخته بود..
دست پدر در هوا خشک شد:
بزارش زمین اونو خطرناکه...
ضامن اسلحه را کشید.
نفس کشیدن برایش سخت شده بود:
بابا...دستت بهم بخوره...میزنم...کمر..بندتو...بزاار.
زمین...
تلاش پدرش برای گرفتن اسلحه همان و صدای شلیک گلوله همان..
چشم باز کرد...
پدرش غرق در خون روبرویش بود...
در کمتر از یک صدم ثانیه از کار خود پشیمان شد.
بالای سر پدرش رفت:
بابا..خوبی؟؟
پوزخند روی لب پدر اشکش را در آورد:
بابا غلط کردم...
چشم های پدرش باز بود و هنوز نفس میکشید.
مردد بود ... میترسید با اورژانس تماس بگیرد.
نمیدانست باید چه خاکی بر سرش بریزد...
خون زیادی از پدرش رفته و مطمئن بود زنده نمیماند ...
بالای سر پدرش زانو زد و هق زد...
نمیدانست برای کدام دردش اشک بریزد...
برای پشیمانی از کاری که کرده؟
برای سرنوشت سیاهش؟
برای جسم غرق در خون روبرویش که نام پدر را یدک میکشید؟؟
یا برای کتک هایی که خورده بود؟؟
برای کدام یک باید اشک میریخت؟؟؟
هرچه فکر کرد راه حلی غیر از فرار پیدا نکرد..
اسلحه را برداشت و به اتاقش رفت.
لباس های خونی اش را تعویض کرد..
کارت بانکی، سوویچ ماشین و اسلحه را در کیفش گذاشت و پیش پدرش رفت..
پدر خوبی نبود اما...حقش نبود به دست دخترش کشته شود...
با چشم های اشکی خانه را ترک کرد و تا خود فرودگاه زار زد....
عذاب وجدان داشت..
باورش نمیشد کسی را کشته..
باورش نمیشد پدرش را به قتل رسانده...
اشک هایش برای راشا ... اصرار برای برگشتن به ایران...کمربند..کتک...اسلحه...خون..و در آخر جسم بی جان پدرش..
همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت.
نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و مانند ابر بهار اشک میریخت💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت25 _بابا.... نگاه کوتاهی به دخترش کرد.. هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت ر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت26
سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست:
برادر گلم...کتابت را بسته کن و من را بنگر...
محمد چشم از کتاب نگرفت:
خواهر خلم...آیا زیبایی که بنگرمت؟؟
چشم غره ای نثار محمد کرد و کتاب را از دستش گرفت:
از تو یکی زیباترم...چاییتو بنوش گوشتو بده من کارت دارم...
موبایلش را برداشت و روی تخت دراز کشید:
بگو میشنوم...
_میتونی کلید خونه ی داداش علی رو واسم بیاری؟؟ یه جوری که خودش نفهمه...
موبایلش را کنار گذاشت و با چشمان گرد شده به هدی زل زد:
بسم الله خواهر...دزد شدی؟؟ کلید خونه ی راشا رو میخوای چیکار؟؟؟ هرچی میخوای بگو خودم واست میخرم... دزدی چرا؟؟😱
بالش را از کنارش برداشت و به سمت محمد پرتاب کرد:
ببند فک مبارکتو...پسر عمت دزده....
قهقهه زد:
اگه به سهیل نگفتم...یه آش برات نپختم..😜
_منو از سهیل چهار ساله میترسونی؟؟
_ الان سهیل بنده خدا رو ولش کن..به کدامین دلیل به دزدی پناه بردی؟؟ کلیدو میخوای چیکار؟؟
_ببین کلیدو من نمیخوام یکی دیگه میخواد...و تو ماموریت داری بری کلید خونه ی علی آقا و آقا راشا رو بیاری...یه جور که داداش علی نفهمه. بعدشم آقا راشا رو ببری بیرون..که علی آقا خونه تنها باشه...
یک تای ابرویش را بالا داد:
خب؟؟ بعدش؟؟
_بعدش دیگه به من و تو مربوط نیس..
چشم غره ای نثار هدی کرد:
وقتی به من مربوط نیست و نمیدونم چی میخواد بشه..چرا باید کلید خونه ی رفیقمو بدزدم بیارم واسه تو؟؟🤔
_اِ محمد .... گیر دادی به دزدی ها.... اصلا به رفیقت بگو کلیدو میخوای..از خودش بگیر لازم نکرده بدزدی... فقط یه جور که علی نفهمه.
اخم کرد و ضربه آرامی به سر هدی زد:
علی آقا....
_باش...به تو و حامدم از این به بعد میگم آقا...داداشمه دیگه..ایییش.
_خب داداشت باشه...نامحرمه...یه آقا ته اسمش بگی خفه میشی؟؟
لب آویزان کرد:
باشه خب...چرا میزنی؟؟ بیا بخور منو.. چوب میخوای؟؟؟
لبخند زد و نرم و آرام پیشانی خواهرش را بوسید:
نه چوب نمیخوام...ولی حواست باشه..من و حامد اگه داداشتیم هم خونیم...به هم محرمیم..ولی علی و راشا که به اسم صداشون میزنی نامحرمن...هرچند که تو اونارو داداش خودت بدونی ولی....نامحرمن...درست؟؟
سرتکان داد:
اوهوم درست..چشم میگم آقا..حالا بگو میری کلید خونه ی آقا راشا رو بیاری یا نه؟؟؟
نفس عمیقی کشید و متفکر به سقف زل زد:
خب نمیگی برا چی میخوای...برا کی میخوای...من برم به راشا بگم کلید خونتو بده بدم به خواهرم؟؟ خودتم بیا بریم بیرون؟؟ به نظرت میده کلیدو؟؟
لیوان چای را از روی سینی برداشت و آن را به دست محمد سپرد:
دیگه اونشو من نمیدونم....تو باید یه کاری کنی که بده....
_خو برا چی میخوای؟؟میخوای کلیدو به چه کسی بدی؟؟ تو منو قانع کن تا من بتونم راشا رو قانع کنم.
_به من اعتماد داری؟؟
سرتکان داد و آرام اوهومی گفت...
_میدونی که کاری رو میخوام انجام بدم قبلش قشنگ فکر میکنم.نه؟؟
باز هم سر تکان داد...
_خب پس برو بگیر کلیدو دیگه...لطفاً .... جون آبجی...
کلافه نفسش را بیرون داد:
باید فک کنم...کار آسونی نیستش...فردا بهت خبر میدم...
چشمانش برق زد:
قربون داداش مهربونم بشم من...میدونم رد نمیکنی دیگه...اوکیه؟؟
نفس عمیقی کشید و آرام سرتکان داد:
هعی...خدایا شکرت...آره اوکیه...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت26 سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست: برادر گلم...کتابت را بسته کن
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت27
کلید را در قفل چرخاند و آرام درب را گشود...
وارد شد و در را بست..
نگاهش روی تاب قفل شد.. راشا.
او چرا خانه بود؟؟ مگر هدی اوکی نداده بود که غیر از علی کسی خانه نیست؟؟
راشا هم دست کمی از او نداشت..
متعجب بود..
برایش سوال شده بود که ضحی اینجا چه میکند؟؟ اصلا کلید را از کجا آورده؟؟
هدفون را از روی سرش برداشت.. آن را روی تاب گذاشت...نزد ضحی رفت و سلام کرد.
_سلام..ببخشید علی خونه نیست؟؟
راشا سر بالا انداخت:
نچ..با محمد رفته بیرون...
غمگین شد...کلی برای امروز برنامه ریخته بود.
باشدی گفت و بیرون رفت..
راشا حتی فرصت نکرد بپرسد کلید را از کجا آورده است..
خدانگهدار گفت. شانه بالا انداخت و روی تاب نشست:
به من چه...حتما از علی گرفته..
******************
نفس عمیقی کشید و شماره ی هدی را گرفت.
_جانم؟؟ موفق شدی؟؟ سلام.
پکر پاسخ داد:
علیک.. میدونی ضایع شدم یعنی چی؟؟
_چی شد؟؟ داداش علی چیزی گفت؟؟
_اصلا نبود که چیزی بگه....با داداشت رفته بود بیرون..
تعجب کرد:
با محمد؟؟؟ من بهش گفته بودم با آقا راشا بره بیرون...
_دیگه..علی خونه نبود... آقا راشا خونه بود.
_بزار زنگ بزنم محمد بیاد.. ازش بپرسم چیکار کرده. شب بهت خبر میدم آجی..شرمنده.
_دشمنت شرمنده گلکم.. باش پس منتظرم یا علی.
********************
روی تخت نشست و شماره ی برادرش را گرفت.
_سلام..جان؟؟
_محمد....هرجایی هستی... پیش هرکسی هستی.... تا ۳ میشمرم..روبروم بودی بودی ، نبودی خودت میدونی....
خواهرش را میشناخت.. آرام بود و بی خیال.
اما امان از روزی که عصبی میشد....
هدی ی عصبی..وحشتناک بود..وحشتناک..
تلفن را قطع کرد.
از علی عذر خواهی کرد و پس از خداحافظی راهی خانه شد..
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت28
روی تخت محمد نشسته بود و حرص میخورد:
بهش گفتم راشا رو ببر بیرون علی رو برده....
خداااااااااا🤦🏻♀️
پایش را از تخت آویزان کرد... کلافه اووف کشید.
خواست شماره ی محمد را بگیرد که در باز شد..
دهن باز کرد با رگبار کلمات برادرش را ترور کند که محمد دستهایش را بالای سرش گرفت:
من تسلیمم.... آرام باش.... آرامش خودتو حفظ کن توضیح میدم...
_توضیحت به درد عمت میخوره.... خرابکار...
_کمی آرام باش خواهرم.... الان میفتی ناقص میشی.
_بزار ناقص شم از دست تو راحت بشم...
نفس عمیقی کشیده و ناگاه جیغ کشید:
مگه من به تو نگفتم راشا رو ببر بیرون؟؟؟؟؟؟؟
چرا علی رو بردی؟؟؟
چهره محمد درهم شد.
از علاقه ی راشا به خواهرش خبر داشته و حس خوبی نداشت وقتی هدی او را به اسم صدا میزد
اما الان وقت تذکر دادن نبود:
صبر پیشه کن عزیز دلم... توضیح میدم...آرام باش.
ببین تو کلیدو خواستی....منم مث دزدا اونو از جیب راشا کش رفتم و برات آوردم...گفتی راشا رو ببرم بیرون ولی علی خونه بمونه.
منم رفتم به راشا گفتم بیا بریم بیرون.
ولی نیومد.... هرچی اصرار کردم گفت حوصله بیرون رفتن ندارم.
از اون طرف علی گفت من حوصلم تو خونه سر رفته بیا بریم من پایه ام.... به نظرت ضایع نبود میگفتم تو نه میخوام با راشا برم؟؟
نه خدایی ضایع نبود؟؟
اصلا چه معنی داره بگم تو بیا تو نیا.....
هدی جیغ کشید و کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبید:
من از دست تو چیکار کنم؟؟؟؟😤
محمد قهقهه زد و به دیوار تکیه داد:
شرمنده واقعا....😆
هدی بالش را از کنارش برداشت و به سمت محمد پرتاب کرد:
زهرمار...زهر هلاهل...😫😣
اما نشانه گیری اش اشتباه بود....
زیادی اشتباه بود...
بالش جای اینکه با محمد برخورد کند به تابلوی بزرگ بالای سرش برخورد کرد....
تابلو لغزید و ناگاه افتاد..کجا؟؟؟ روی سر محمد.
هدی جیغ کشید و ایستاد... سرش به سقف برخورد کرد... آخی گفت و نامتعادل از تخت پایین پرید.
شیشه در دست و پایش فرو رفت....
اشکش در آمد. خون روی صورت محمد را که دید درد دستش را فراموش کرد... میان گریه جیغ کشید:
مامان....
بالای سر محمد رفت... بی هوش بود:
محمد.....داداش...محمد....
فریاد کشید:
مامان... بیا پسرت کشته شد..😱😭..... مامان....
بیا.....محمد مرد.
_چه خبرتونه چقد......
تابلوی شکسته... محمد بی هوش با سر خونی و دست هدی را که دید فریاد کشید:
یا حضرت عباس....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت28 روی تخت محمد نشسته بود و حرص میخورد: بهش گفتم راشا رو ببر بیرون علی رو برد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت29
پای پیاده تا خانه رفت...
میان راه کمی میوه هم خرید...
به خانه که رسید راشا خواب بود....
روی او پتویی انداخت و با محمد تماس گرفت..
به طرز خیلی عجیبی تلفنش را پاسخ نداد..
نگران شد...چند ساعت پیش یکهو گذاشته و رفته بود و حال تلفنش را پاسخ نمیداد...
چند بار دیگر هم تماس گرفت... ولی باز هم پاسخی دریافت نکرد...
نا امید نشد..چند صلوات فرستاد برای آرامش دلش و دوباره تماس گرفت...
اینبار صدای گرفته ای در گوشش پیچید:
سلام...
_سلام آبجی..خوبی؟؟ محمد نیست؟؟
_داداش علی...
صدای پر از بغض و نگرانی هدی نگرانی اش را چند برابر کرد:
آبجی محمد کجاست؟؟ حالش خوبه؟؟
_بیمارستان...
دستش را روی سرش گذاشت:
یا امام هشتم....چیشده آبجی؟؟ درست توضیح بده...حال محمد خوبه؟؟ نمیتونی گوشیو بهش بدی؟؟
دیگر نتوانست بغضش را خفه کند:
نه...بی هوشه...!
لب گزید:
آدرس بیمارستان...
_نه داداش...الان شما برو پیش ضحی..اون بیشتر بهت احتیاج داره..
_آبجی داری میگی محمد بیمارستانه...بعد ضحی...
اینجا چیکارس؟؟
_ببخشید داداش.. من نمیتونم بیشتر توضیح بدم...حالم خوب نیست..ضحی خودش همه چیرو واستون تعریف میکنه...خداحافظ.
تلفن را قطع کرد و نگاهش را به محمد دوخت...
نگاهش را به محمدی دوخت که در آغوش تخت اسیر بود...
******************
سردرگم بود...هنگ کرده بود...دلنگران محمد بود اما به گفته ی هدی حال ضحی بیشتر به او احتیاج داشت.
_علی...
صدای راشا او را میان چهارچوب در نگه داشت:
جانم؟
_بیمارستان قضیش چیه؟؟ کی بیمارستانه؟؟
_راشا جان الان من باید برم عجله دارم.. فقط همین قدر میدونم که محمد بیمارستانه.. از جزئیاتش خبر ندارم...فهمیدم بهت خبر میدم...
یا علی گفت و با قدم های بلند از خانه خارج شد..
و حتی فرصت نداد راشا دهن باز کند...
********************
زنگ در را فشرد...
_کیه؟؟
آرام پاسخ داد:
علی ام...
صدای قدم های کسی آمد و چند ثانیه بعد در باز شد.
به زیتون..خواهر چهارده ساله ی ضحی سلام کرده و وارد شد...
_داداش لطفا به مامان و بابا چیزی نگو... از هیچی خبر ندارن..
او که خودش از همه جا بی خبر بوده و به دنبال خبر آمده بود...چه چیز را نباید به بقیه میگفت؟؟
سکوت کرده و تنها پلک برهم نهاد..
پشت سر زیتون حیاط کوچک اما با صفا را طی کرده و وارد شد...
پدر و مادر ضحی خیلی گرم از او استقبال کردند.
_ضحی مادر...
لبخند قشنگی زد و سر پایین انداخت:
مادر جان....اگه امکانش هست...من برم پیش ضحی خانوم.
_برو مادر...نمیدونم این دختر چشه.. دیشب نیشش باز بود...از ظهر که از بیرون برگشته تو اتاق غمبرک گرفته...
با نگاهی به آقا زهیر..از او هم اجازه خواست.
پلکهای او که بر روی هم نشست... لبخند زد و به اتاق ضحی رفت..
دخترک سر بر روی زانو گذاشته و صدایش بغض داشت:
برو بیرون زیتون...حوصلتو ندارم..
سکوت پیشه کرد...
ضحی محرمش بود...پس نگاه کردن به موهای پریشان او عیب نداشت...داشت؟؟؟
با قدم های آرام نزدیک ضحی شد و کنارش روی دوپا نشست:
سلااااام خانوم گلی خودم...
ضحی همانند برق گرفته ها سر بلند کرد و به چشمان علی نگاه کرد...
علی که لبخند زد به خودش آمد..
نگاه از چشم های او گرفته و با خجالت سر پایین انداخت..
سرخ شده بود... لباس هایش مناسب بود اما هیچگاه بدون روسری جلوی علی ظاهر نشده بود...
خجالت ضحی را که دید لبخندش عمیق شد...
چشم بست:
تا ۳ میشمرم... اگه معذبی بدو برو روسری بپوش..
یک.... دو..... سه....
یک چشمش را باز کرد... و چند ثانیه بعد دیگری را....
ضحی همان طور بود...حتی ذره ای تکان نخورده بود... با سر پایین ..و بدون روسری...
دنبال تکیه گاه بود...تکیه گاهی که بتواند با او درد و دل کند... کسی که بتواند آرامش کند...
و علی خودش... حرف هایش...لبخندش..همه و همه سراسر آرامش بود..
سرش را دوباره روی زانوانش گذاشته و نالید:
علی...
اولین بار بود علی خطابش میکرد..بی هیچ پسوند و پیشوندی...
از جایی در اعماق دلش پاسخ ضحی را داد:
جون دل علی؟؟
طوری با عشق پاسخ داد که دل ضحی زیر و رو شد...
با به یاد آوردن محمد از فاز عشق و عاشقی بیرون آمد....🙄
_ضحی جان محمد چیکار شده؟؟ چرا بیمارستانه؟؟ آبجی هدی گفت از تو بپرسم میدونی...
هق زد:
تقصیر من بود....اگه...اگه..... نمیگفتم کلیدو واسم بیارن... اینجوری نمیشد....
هق هق هایش قلب علی را از جا کند..
دست ضحی را گرفت:
آروم باش خانومی...
با دست دیگرش دستمال کاغذی از جیبش در آورده و به دست ضحی داد:
گریه چرا؟؟
ایستاد و دست ضحی را کشید:
یا علی بگو...
ضحی را گوشه ی اتاق روی تخت نشاند:
آفرین... اشکاتو پاک کن الان میام.
از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت:
مامان جان...
زهرا خانوم شیر آب را بست و دامادش را نگاه کرد:
جان مامان...
_یه لیوان آب میدید لطفا؟؟
لیوانی برداشت آن را لبریز از آب کرده و به علی داد...
لیوان را گرفت...تشکر کرد و به اتاق بازگشت...
ضحی مثل قبل روی تخت
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت30
آب را نوشید... سر پایین انداخت و دستی به چشمانش کشید:
میدونستم رفتارم...باهات بد بوده... میخواستم بیام ازت عذرخواهی کنم... به هدی گفتم کلید خونتو واسم بیاره... تا بتونم علاوه بر عذرخواهی... غافلگیرتم بکنم...
چشمان علی برق زد و لبخندش عمیق شد...
ضحی سرش را بیشتر پایین برد:
گفتم یه کاری کنه که آقا راشا از خونه بره بیرون... شبش بهم زنگ زد گفت اوکیه.... صبح ساعت ۹ کلیدو واسم آورد... گفت ساعت چهار بعد از ظهر بیام خونت... گفت اون موقع داداشش آقا راشا رو برده بیرون...
لب گزید و سپس قهقهه زد:
که من با محمد رفتم....
سرتکان داد:
آره... ساعت چهار رفتم خونت.. درو باز کردم... ولی آقا راشا تو حیاط بود... ازشون پرسیدم علی کجاست... گفتن با آقا محمد رفتی بیرون...
بیرون که رفتم زنگ زدم به هدی و بهش گفتم چیشده... اونم گفت از داداشش میپرسه و بهم خبر میده...
خونه که اومدم.... بهم زنگ زد گفت داداشش بیمارستانه...
علی اشک های غلتان روی گونه های ضحی را پاک کرد...
_پرسیدم چرا... گفت تابلو خورده تو سرش... گفت میخواسته با بالشت بزنتش.. بالش خورده به تابلو و تابلو افتاده...
سرش را میان دستانش گرفت:
تقصیر من بود... اگه... اگه.. به هدی نمیگفتم کلیدو میخوام...
دست ضحی را گرفت و بوسه ای روی آن نشاند:
تقصیر تو چیه خانوم؟؟ اتفاقیه که افتاده... با اما و اگر چیزی درست نمیشه... و گرنه اگه من با محمد نمیرفتم بیرون اگه راشا خونه نمیموند..اگه هدی خانوم بالشتو پرت نمیکرد اینجوری نمیشد...
صدای اذان مغرب که در اتاق پیچید ...
چشمان علی برای دهمین بار برق زد:
پایه ی یه نماز عاشقانه هستی؟؟
موافقتش را اینگونه اعلام کرد:
من وضو دارم...
علی لبخند زد:
پس تا شما جانماز آماده میکنی من برم وضو بگیرم... یه زنگم بزنم حال محمدو بپرسم.
ضحی سر تکان داد...
علی که رفت جلوی آیینه ایستاد...
روسریش را در آورد... تند موهایش را شانه زد..
روسری سفید رنگ مخصوص نمازش را روی سرش گذاشته و آن را لبنانی بست...
دو سجاده برداشته یکی را جلو و دیگری را چند قدم عقب تر پهن کرد...
چادر سفیدش را پوشید...
سر سجاده نشست و زانوانش را در بغل گرفت...
اعصاب نداشت... همچنین حوصله.... و مطمئن بود رگبار بی اعصاب بودنش دل دیگران را میشکند...
از یک طرف قضیه کلید و ناقص شدن محمد... از یک طرف چشم های پف کرده و قرمز از گریه و موهای پریشان و پلخ پولوخش در اولین دیدار بعد عقد...
میخواست تا روز نامزدی یعنی چهار روز دیگر مو هایش را از علی پنهان کند... تا در آن روز با آرایش و لباسی زیبا جلوی علی ظاهر شود... اما..
_اصلا به من چه... خودش در نزده اومده تو... بعد میگه چشمامو میبندم روسری بپوش... تازه اونم تو ۳ شماره... خو من تا از هنگ رفتار این بشر بیام بیرون یک ساعت طول میکشه🤦🏻♀️
************************
کفش هایش را در آورد و وارد خانه شد..
نگاهی به ساعت انداخت:
8:00
به آشپزخانه رفت... کمی آب خورده از آشپزخانه خارج شد و از پله ها بالا رفت:
راشا...
صدایش از اتاق آمد:
بله؟...
وارد اتاق شد...
راشا گوشه ای نشسته و مشغول خواندن قرآن بود.
کنارش نشست...
راشا قرآن برداشت... بوسید و سرجایش گذاشت:
علی...
_جانم؟؟
_محمد خوبه؟؟
آرام پلک هایش را روی هم گذاشت:
آره شکر خدا... به حامد زنگ زدم... گفت تازه به هوش اومده... دکترش گفته باید چند تا عکس از سرش بگیرن.. انشاءالله فردا مرخص میشه.
چشم بست و سرش را روی شانه ی علی گذاشت:
میترسیدم زنگ بزنم حامد... میترسیدم زنگ بزنم و بشنوم محمد رفته... زنگ بزنم و بشنوم که محمد رفته پیش مامان و بابام... مثل اونا تنهام گذاشته... شماها ندیدین... شماها از دست دادن عزیزاتون تو بیمارستانو تجربه نکردین...
من دیدم.. من تجربه کردم... متنفرم از بیمارستان... متنفرم از دستگاهاش.... متنفرم...
نمیدانست چه بگوید... از رفتار خود پشیمان بود...
او که میدانست راشا حتی با شنیدن نام بیمارستان حالش بد میشود... او که دید راشا با شنیدن نام بیمارستان از خواب پرید... او که درد و دل های راشا را شنیده بود... چرا خبر بستری شدن محمد را داد و رفت؟؟؟
چرا نماند تا شاهد اشک های رفیقش باشد؟؟ چرا نماند تا مثل همیشه دمنوش درست کند برای آرام شدن راشا؟؟ چرا رفت و نماند تا او را در آغوش بگیرد و آرامش کند؟؟ چرا گذاشت راشا دوباره... پس از یکسال... طعم تلخ تنهایی.... طعم تلخ بی کسی.... طعم تلخ درک نشدن را بچشد؟؟؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت30 آب را نوشید... سر پایین انداخت و دستی به چشمانش کشید: میدونستم رفتارم...ب
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت31
گل نرگس را به همراه بطری گلاب از داخل ماشین برداشته و مابین قبر پدر و مادرش نشست..
به رسم ادب خم شده و ابتدا قبر پدر و سپس قبر مادرش را بوسید:
سلام بابا جون... سلام مامانی.... قربونتون برم خوبین؟؟ دلم خیلی براتون تنگ شده بود....
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید..
لبخند زد و اشکش را پاک کرد...
با ذوقی که به شدت در لحنش مشهود بود شروع به صحبت کرد:
یادتونه از بچگی میگفتم دوست دارم پلیس بشم؟؟؟ شما هم همیشه میگفتین پلیسی خطرناکه... میگفتین اگه بری پلیس بشی و خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته من و بابات دق میکنیم....
ولی مامانی.. امروز جواب آزمونم اومد.... بابایی باورت میشه به آرزوم رسیدم؟؟ باورت میشه دانشگاه افسری قبول شدم؟؟؟ میدونم از دستم ناراحت نیستین... شاید دلخور باشین از اینکه به حرفتون گوش ندادم.. ولی مطمئنم ناراحت نیستین... میدونم شما فقط خوشحالی منو میخواین و الان که من خوشحالم شماهم خوشحالین...
کمی دیگر هم با پدر و مادرش صحبت کرد..درد و دل کرد.... خندید.. گریه کرد....ذوق کرد و اشک ریخت.
نگاهی به ساعتش کرد:
من برم دیگه...دو ساعته اینجام...قول میدم زود بهتون سر بزنم...
ایستاد و چند قدم عقب رفت... دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفت:
گود بای مامان و بابا...
***********************
طبق گفته ی راشا با حامد تماس گرفته و او و همسرش را برای شام دعوت کرد...
همچنین فاطمه خانم... محمد و هدی را.
همه را دعوت کرد اما نگفت به چه مناسب...
جارو را خاموش کرد... نفس عمیقی کشید و خسته روی مبل نشست...
_سلام علیکم... من اومدم....
علی لبخند زد و ایستاد:
و علیکم السلام آقای پلیس....
دو جعبه ی شیرینی در دستش را روی اپن گذاشت....
دست بر روی سینه گذاشته و سر خم کرد:
قربانت....
*********************
از ابتدای مهمانی سرش پایین بود...
تنها دو ماه از تحولش گذشته و کنترل نگاه برایش خیلی سخت بود.....
هدی را دوست داشت اما محمد را میشناخت...
مطمئن بود... ذره ای.... تنها ذره ای... کنترل نگاهش را از دست بدهد با حامد و محمد طرف است....پس همه ی تلاشش را به کار گرفته بود که نگاهش به هدی نیفتد:
خب..... راستش.....
خانه که در سکوت کامل فرو رفت راشا ادامه داد:
میخواستم یه خبری بهتون بدم....
دندان نما لبخند زد و نگاهش را به علی دوخت.
علی هم در جوابش دندان نما لبخند زده و ادامه کلام را به دست گرفت:
عرضم به حضور حُضّار گرامی... آقای راشای گل...
علی که سکوت کرد و نگاهش را به راشا دوخت محمد کلافه اوووف کشید:
مسخره کردین؟؟ یه خبر میخواین بدین ها...
علی دستش را روی شانه ی محمد گذاشت:
والله یحب الصابرین برادر... خدا صابران را دوست دارد... صبور باش...
فاطمه خانم میان بحث آمد:
خب مادر... آقا راشا چی؟؟
حامد منتظر نگاهش را به او دوخت...
راشا در یک جمله حرف آخرش را زد:
دانشگاه افسری قبول شدم....
برقی که در چشمانش بود... علاقه ی زیادش به پلیس شدن را فریاد میزد...
همه خوشحال شدند.. اما اولین نفر که خوشحالیش را ابراز کرد محمد بود:
به به... رفیق پلیس خودمو عشقه.... از ظهر حس میکردم بوی شهربازی میاد..
بازار تبریک گرم شد...
تنها دونفر بودند که ساکت بودند:
هدی و مبینا.
هدی بی هیچ حسی به پسری فکر میکرد که مطمئن بود اگر دوستانش او را میدیدند برایش غش و ضعف میکردند... خودش اما هیچوقت نتوانست آنها را درک کند.... هیچگاه نتوانست درک کند کسانی را که برای پسر جماعت غش و ضعف میکردند...
همیشه بر این عقیده بود که همه ی پسر ها غیر از محارمش دشمن هستند...
و این برای خودش دلیل محکمی بود که در برابر نامحرمان اخم کند... سنگین باشد و محکم رفتار کند...
صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت32
صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت...
از آنجایی که راشا مشغول پذیرایی بود ، علی به سمت اف اف رفت:
کیه؟؟
پاسخی نشنید... آیفون را سر جایش برگرداند که دوباره صدایش بلند شد:
کیه؟...
باز هم پاسخی دریافت نکرد...
فرد پشت در جوری ایستاده بود که صورتش دیده نمیشد...
شانه بالا انداخت:
جواب نمیده... برم ببینم کیه..
راشا که سرتکان داد علی از پذیرایی خارج شد..
باران نم نم را که دید لبخند زد...
سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل زمزمه کرد:
الهم عجل لولیک الفرج....
لبخند زد و با قدم های تند به سمت در رفت..
درب را که گشود...دخترکی جلویش سبز شد..
سرپایین انداخت و نگاه به زمین دوخت:
سلام...بفرمایید... امرتون؟
دختر اما خیره خیره به علی زل زده بود:
آقا کی باشن؟؟
_شما امرتونو بفرمایید...
شالش را که آزادانه روی سرش انداخته بود کمی عقب برد:
با راشا کار دارم..
علی اخم کرد:
شما؟؟
کلافه اوف کشید:
دوستشم... هستی..
گره اخم های علی محکم تر شد:
فکر میکنم یک اشتباهی رخ داده...اگر احیانا دوستی هم وجود داشته بین شما و راشا...مرتبط به گذشته بوده....
_برو اونور آقا... به تو چه مربوطه؟؟ میخوام راشا رو ببینم...
_ولی من مطمئنم راشا نمیخواد شما رو ببینه..
راشا عوض شده... از همه ی دخترایی که باهاشون دوست بوده فاصله گرفته...بهتره برید و آرامشی که تازه تو زندگیش اومده رو فراری ندین.. یاعلی.
بدون نگاه به اشک های هستی درب را بست:
خدایا... خودت به خیر بگذرون...
نفس عمیقی کشید و با قدم های تند حیاط را طی کرد..
از پله ها بالا رفت... به پذیرایی که رسید نگاهش را بین جمع چرخاند...
_کی بود؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد.... دوست نداشت دروغ بگوید:
مهم نیست...
نگاهش را به حامد دوخت:
حامد یه دقیقه میای لطفاً...
حامد نگاهی کوتاهی به علی انداخت و پس از کمی مکث نزد او رفت:
جانم؟؟ چیزی شده؟؟
علی دستش را کشید و با ببخشیدی او را به آشپزخانه برد...
خیلی آرام.. جوری که تنها حامد بشنود قضیه را برایش تعریف کرد...
علی به عنوان یک دوست و همخانه... و حامد به عنوان یک مشاور از ریز و درشت زندگی راشا باخبر بودند...
در واقع غیر از راشا.. تنها کسانی که هستی را میشناختند... این دو بودند...
حامد با پایش روی زمین ضرب گرفت و به فکر فرو رفت..
تعریف پیله بودن هستی را از راشا شنیده بودند..
با تعاریف راشا اطمینان داشتند هستی.. تا راشا نبیند ول کن نیست...
صدای اف اف که آمد علی لب گزید و دستش را شانه وار در موهایش کشید:
حامد... راشا خوشحاله.. تازه آروم شده... تازه خنده هاش واقعی شده.. نمیخوام دوباره اعصابش داغون بشه....
چه میگفت؟؟؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟؟
از آشپزخانه خارج شد و نگاهش را بین جمع چرخاند:
راشا کو؟؟
محمد پاسخش را داد:
رفت درو باز کنه....
علی مستاصل نگاه به علی دوخت..
آرام پلک روی هم گذاشت:
نگران نباش.. شاید راشا تونست قانعش کنه...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت32 صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت... از آنجایی که راشا مشغول پذیرای
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت33
درب را که باز کرد....نگاهش روی صورت هستی قفل شد...
همزمان تعجب کرد...اخم کرد.. عصبی شد و ناراحت از بازگشت بزرگترین مزاحم زندگی اش...
راشا را که دید... دنیا را فراموش کرد...اشک هایش روان شد...
چند قدم جلو رفت...
راشا قصدش را فهمید ، اخم کرد و چند قدم عقب رفت:
جلو نیا .....
متعجب ایستاد و نگاهش را به چشمان عشقش دوخت:
دلم برات تنگ شده بود بی معرفت... یک ساله دارم واسه دیدن دوبارت له له میزنم...چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟؟؟ عشق من کی بی معرفتی رو یاد گرفت؟؟
اخم هایش درهم شد و سر پایین انداخت..
شاید اگر عوض نشده بود در چشم های هستی خیره میشد و میگفت دوستت ندارم....
میگفت آویزانم نشو....
شاید اگر عوض نشده بود فریاد میکشید...ناسزا میگفت... شاید هم صورت هستی را میهمان یک سیلی جانانه میکرد...
حال اما قضیه فرق داشت...عوض شده بود...خودش...رفتارش...اخلاقش...اعتقاداتش...
نگاهش به زمین دوخته شده و لحنش آرام بود:
ببینید خانم غفّاری...
هستی متعجب میان حرفش پرید:
راشا... به من میگی خانم غفاری؟؟
منی که یه روز خوشگل خانم صدام میزدی..... چت شده راشا؟؟ من هستی ام... ببین منو...
چرا اصرار داشت گذشته را مرور کند؟؟
چرا نمیخواست قبول کند این راشا عوض شده و راشای قبلی نیست؟؟
_ببینید هستی خانم... من توی گذشتم اشتباهات زیادی داشتم...که یه مورد از اون اشتباهاتم دوستی با جنس مخالف بود.... من از گذشتم پشیمونم...
و ارتباطمو با همه ی دخترایی که باهاشون دوست بودم قطع کردم.... من راهم عوض شده...دیگه اون راشایی نیستم که چند سال پیش بودم...
نمیدونم علی بهتون گفته یا نه...ولی زندگی من تازه اوضاعش رو به راه شده...امیدوارم درک کنید..
چگونه میتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد وقتی عشقش بعد یکسال با این کلام تلخ از او استقبال میکرد؟؟
حس بدی داشت اینکه راشا جمع خطابش میکرد...
مانند حس یک غریبه.. اما..مگر میتوانست از عشقش بگذرد؟؟
_راشا.... من دوست دارم...عاشقتم دیوونتم....من...من زندگیم بدون تو معنی نداره راشا...
هق هقش اوج گرفت:
ترو خدا راشا.... من حاضرم به خاطر تو قید همه
زندگیمو بزنم...حاضرم یک قرن التماست کنم تا فقط یه بار دیگه خوشگل خانم صدام کنی...یه بار دیگه دستامو بگیری... یه بار دیگه حس کنم گرمای دستتو...
زانوانش سست شد و روی زمین افتاد:
راشا...من...دوست دارم...
نفسش را کلافه بیرون داد و دستش را روی پیشانی گذاشت:
بسه خانم غفوری..بسه....من از گذشتم فراری ام....دوست ندارم مرور کنم خاطرات اشتباه و غلطمو...خواهش میکنم بس کنین...
اشک هایش انگار مسابقه داشتند:
راشا... همه دنیای من... زندگی من...عمر من و عشق من توی تو خلاصه میشه...من این یکسال دوری رو با مرور خاطراتم با تو زنده موندم... بعد تو به خاطراتی که هر لحظش واسه من یه دنیا عشقه میگی غلط؟؟
نفس عمیقی کشید...سردرد گرفته بود:
بسه.. هستی خانم..بسه...
مشت کم توانش را نثار زمین کرد و میان گریه فریاد کشید:
نمیخوام... به من نگو هستی خانم...عشقم نمیگی..نفسم نمیگی..هستی بگو..
دستهایش را در جیبش برد.. سکوت کرد ... چشم بست و سر پایین انداخت...
حرفی برای گفتن نداشت...مطمئن بود هرچه بگوید هستی راضی بشو نیست.
پس ترجیح داد سکوت کند...
با سکوت راشا خیالات برش داشت که اشک ها و ضجه هایش...هق هق ها و داد و فریاد هایش نتیجه داده و راشا نرم شده است...
به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد.....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت34
به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد...
به آرامی چند قدم جلو رفت...
چشم های بسته شده ی راشا این جرئت را به او داد که دستش را روی بازوی راشا بگذارد:
راشا...
در کسری از ثانیه چشم های راشا باز شد...
اخم وحشتناکی مهمان صورتش شد و با ضرب دست هستی را کنار زد:
سرکار خانم هستی غفوری....خواهشاً حد خودتو بدون... من اگه لال میشم و چیزی نمیگم دلیل نمیشه شما گستاخیتو به حداکثر برسونی....
بغض کرد و به سختی لب زد:
راشا... من....من عاشقتم....اگه دستتو میگیرم از عشقه...از...عطش عشق.....
فراموش کرد...فراموش کرد هرچه حد و مرز برای خودش گذاشته بود.....
فریاد کشید:
بسه هستی...بس کن...خستم کردی....اصلا غلط کردم باهات دوست شدم...بس کن...
ناگاه انگار انرژی اش رو به اتمام باشد تُن صدایش پایین آمد:
هستی... به خدا من تغییر کردم...عوض شدم...چرا نمیخوای بفهمی اینو...
تا دوسال پیش..افکارم غربی بود...یه انسان کاملا غرب زده بودم... چون تو آمریکا بزرگ شده بودم واسم عادی بود دوست شدن با دخترا...
ولی الان..به خودم اومدم...
الان من یه عذرخواهی بهت بدهکارم...
بابت بازی با احساساتت...من عذر میخوام...
ولی ما واسه همدیگه ساخته نشدیم.. بهتره بری و دنبال زندگی خودت باشی...
یه زندگی که راشا نداشته باشه... نه خود راشا... نه فکر راشا و نه حرف راشا... بازم معذرت میخوام..
حلالم کن... یاعلی.
چرخید و قصد کرد درب را ببندد...
_راشا...
نگاه کوتاهی به چشم های گریان هستی کرد...
چشم بست و سر پایین انداخت:
متاسفم...حلالم کن...خدانگهدار.
در را بست...
همانجا پشت در نشست و زانوانش را در بغل گرفت...گوش سپرد به صدای هق هق هستی...
اشک هایش روان شد... عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمیکرد... شرمنده بود....پشیمان بود....
میدانست باید تقاص قطره قطره اشک های هستی را پس بدهد...
اگر به جسم دوست دخترهایش آسیبی نمیرساند...
با زیبایی اش... با شیطنت هایش... با هدیه خریدن های گاه و بی گاهش...آنها را وابسته خود کرده و آسیب بزرگی به روح آنها زده بود...
آسیبی که حال...خودش داشت با چشم خودش آن را میدید...
به گذشته اندیشید...
روح چند دختر را خدشه دار کرده بود؟؟
احساسات چند دختر را به بازی گرفته بود؟؟
یکی؟؟ دوتا؟؟ سهتا؟؟....
نه.... خیلی بیشتر از اینها....
_راشا...
سرش را بالا برد و نگاهش را به علی دوخت:
علی... دارم دیوونه میشم...
علی کنازش زانو زد و در سکوت دستش را در دست گرفت...
_میشنوی صدای هق هقشو علی؟؟؟
میدونی چند تا دختر دیگه اینجوری اشک ریختن واسه منِ بی شعور؟؟
علی... هستی یکیشونه...دوست دخترام خییلی زیاد بودن... بعضیاشون به خاطر پولم باهام دوست بودن... بعضیاشون مث خودم از بیکاری و واسه سرگرمی...بعضیاشونم به هزار و یک دلیل دیگه..ولی علی...کم نبودن کسایی مث هستی...
کم نبودن کسایی که میشد عشقو از تو نگاهشون خوند... علی... منِ خر میدیدم عشق تو نگاهشونو...
گوش میدادم به ابراز علاقه هاشون...
ولی بازم واسشون کادو میخریدم...بازم با تیپ دخترکش میرفتم سر قرار...
علی...اگه هرکدوم از اونا مث هستی زار بزنن... زندگی من جهنم میشه... اگه آه اونا دامن منو زندگیمو بگیره..من چه خاکی تو سرم بریزم؟؟
چیکار کنم؟؟؟
دستش را روی شانه ی راشا گذاشت:
آروم باش راشا جان... خدا بزرگه...
_آره راست میگی... خدا بزرگه...ولی خدایی که برای من بزرگه برای اونام بزرگه... خدا جواب اشکای هستی رو نمیده؟؟ جواب اون دلایی که من شکستمو نمیده؟؟ از چند نفرشون حلالیت بخوام؟؟ از چند نفرشون عذر خواهی کنم؟؟ اصلا چند نفرشون میبخشن منو؟؟
_راشا جان... عزیز دل من... همه ی اینایی که میگی تو گذشتت بوده...تو دیگه اون کارارو تکرار نمیکنی...میکنی؟؟.... پشیمونی...نیستی؟؟...تو نمیتونی گذشتتو تغییر بدی.....میتونی؟؟
با اشک هیچی درست نمیشه.... با غصه خوردن هیچی درست نمیشه... سعی کن جبران کنی گذشتتو... همین!
گذشته رفته... الآنو بچسب...آیندرو داشته باش..😉
لبخند زد... علی درست میگفت...اما:
عذاب وجدان دارم علی... حس بدیه... دارم دیوونه میشم...دوست دارم برم بمیرم...
علی اخم کرد و بوسه ای روی پیشانی راشا کاشت:
زبونتو گاز بگیر بچه...
لبخند زد... اما با به یاد آوردن هستی لبخندش محو شد:
میگم این هستی کار دست خودش نده.. صداش نمیاد... اون کله شقه... خودکشی نکنه..
به دنبال این حرف ایستاد و در را باز کرد..
اما هستی را ندید:
نیستش... رفته فکر کنم...
علی الحمدالله گفت... در را بست و دست راشا را گرفت:
بیا بریم تو خونه.. مهمونا تنهان.
_الان یک ساعته بیرونیم.. چی میخوای بگی بهشون؟؟
لبخند زد:
هیچی.. تو خیلی عادی رفتار میکنی انگار نه انگار اتفاقی افتاده.. اگرم سوال پرسیدن خیلی زیبا بحثو عوض میکنیم...
چرخید و همان طور که عقب عقب به سمت خانه میرفت در چشمان علی خیره شد:
دقیقا چجوری زیبا میخوای بحثو عوض کنی؟؟
لبخند علی پررنگ شد و چشمک زد:
هنوز یه خبر
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت34 به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد... به آرامی چند قدم جلو رفت... چش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت35
_بگو دیگه...
علی لبخند دندان نمایی زد:
زوده هنوز... صبر کن..
محمد مشکوک نگاهشان کرد:
شما دو تا امروز بدجور مشکوک میزنینا...
در گوشی در جمع؟؟
راشا با لبخند دستش را روی شانه ی محمد گذاشت:
شما به فکر شهربازی باش...
و چشمکی زد...
فاطمه خانم به یک قدمی در رسیده بود که علی صدایش را کمی.. فقط کمی بالا برد:
مادرجان....میشه یه لحظه صبر کنید لطفاً..
فاطمه خانم... و به دنبالش هدی.. حامد و همسرش مبینا هم ایستادند:
جانم مادر...
علی متواضع لبخند زد و لحنش را مظلوم کرد:
این انصاف است آیا؟؟ به راشا تبریک میگین به من نمیگین؟؟
محمد که کنارش ایستاده بود متفکر نگاهش کرد:
چی چی میگی؟؟ تبریک چیکار چی؟؟
لبخند علی پررنگ شد و نگاه کوتاهی به راشا انداخت..
محمد لاالهالاالله گفت:
باز شروع کردن.. چرا میپیچونین؟؟ اصلا چرا همه خبرا رو با هم نمیدین؟؟ دم در... موقع خداحافظی.. جای خبر دادنه؟؟
علی با لبخند قشنگی دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به اعتراض محمد نداد:
منم دانشگاه افسری قبول شدم..😁
به راشا تبریک میگین به من تبریک نمیگین؟؟
چقد من مظلومم...
**********************
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و چشم به در دوخته بود...
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و اشک میریخت از بی معرفتی عشقش...
با خود عهد کرده بود که آنقدر جلوی در خانه ی راشا بنشیند...تا یا بمیرد ....یا توسط عشقش پذیرفته شود....
سردرد داشت و باد سردی که از پنجره می آمد درد سرش را بیشتر کرده بود..
سرش را از روی فرمان برداشت و صاف نشست..
دستش که روی دکمه نشست تا پنجره را ببندد ، صدایی آمد... از بستن پنجره منصرف شد و نگاهش را به درب سفید رنگ دوخت..
از بین هفت نفری که خارج شدند.. تنها راشا را شناخت..
صداها واضح به گوشش میرسید..
پسر جوانی که کنار راشا ایستاده بود.. بدون توجه به هوای تاریک شده صدایش را روی سرش انداخته و همانند بچه ای دوساله شعر میخواند:
شبا که ما میخوابیم...
راشا و علی بیدارن....
ما خواب خوش میبینیم.....
اونا دنبال شکارن.....
_محمد... خجالت بکش...
خانم مسن که فرد محمد نام را توبیخانه صدا زد...
قهقهه ی جمع بلند شد...
نگاه هستی قفل شد روی لب های خندان راشا...
طاقت از کف داد..
از ماشین پیاده شد...
خنده های راشا... با او که مجنون بود.. چه کرد؟؟
کاری کرد که زمان و مکان را فراموش کند....
فراموش کند این را که رفتن آبروی راشا.. قطعا به ضررش تمام میشود....
فراموش کند و میان گریه بگوید:
هستی قربون خنده هات بشه... تو فقط بخند..
به آنی .. جمع در سکوت فرو رفت... سکوتی سهمگین...
نگاه غضب آلود حامد چشمان هستی را نشانه گرفت....
علی اخم کرد و سر پایین انداخت...
راشا چشم بست و نفس عمیقی کشید....
محمد تعجب کرد و اندیشید:
مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد