eitaa logo
مدافعان حـــرم
764 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
۱_سلام و نور خدا زنده باشید🌱 آدما وقتی درداشون روی هم جمع میشه و میخوان نشون ندن شبا همه دردا میاد روی قلبشون و میشه یه بغض بزرگگگگگگ🙂💔 ۲_سلام و نور خدا چشم میگم بزارن✨🌿 ۳ _ من اینو میشناسممممم😂 یه نفر توی جهان هستی به من میگه میمون😂✋🏾 قربونت رفیق من🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
روی تخت محمد نشسته بود و حرص میخورد: بهش گفتم راشا رو ببر بیرون علی رو برده.... خداااااااااا🤦🏻‍♀️ پایش را از تخت آویزان کرد... کلافه اووف کشید. خواست شماره ی محمد را بگیرد که در باز شد.. دهن باز کرد با رگبار کلمات برادرش را ترور کند که محمد دستهایش را بالای سرش گرفت: من تسلیمم.... آرام باش.... آرامش خودتو حفظ کن توضیح میدم... _توضیحت به درد عمت میخوره.... خرابکار... _کمی آرام باش خواهرم.... الان میفتی ناقص میشی. _بزار ناقص شم از دست تو راحت بشم... نفس عمیقی کشیده و ناگاه جیغ کشید: مگه من به تو نگفتم راشا رو ببر بیرون؟؟؟؟؟؟؟ چرا علی رو بردی؟؟؟ چهره محمد درهم شد. از علاقه ی راشا به خواهرش خبر داشته و حس خوبی نداشت وقتی هدی او را به اسم صدا میزد اما الان وقت تذکر دادن نبود: صبر پیشه کن عزیز دلم... توضیح میدم...آرام باش. ببین تو کلیدو خواستی....منم مث دزدا اونو از جیب راشا کش رفتم و برات آوردم...گفتی راشا رو ببرم بیرون ولی علی خونه بمونه. منم رفتم به راشا گفتم بیا بریم بیرون. ولی نیومد.... هرچی اصرار کردم گفت حوصله بیرون رفتن ندارم. از اون طرف علی گفت من حوصلم تو خونه سر رفته بیا بریم من پایه ام.... به نظرت ضایع نبود میگفتم تو نه میخوام با راشا برم؟؟ نه خدایی ضایع نبود؟؟ اصلا چه معنی داره بگم تو بیا تو نیا..... هدی جیغ کشید و کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبید: من از دست تو چیکار کنم؟؟؟؟😤 محمد قهقهه زد و به دیوار تکیه داد: شرمنده واقعا....😆 هدی بالش را از کنارش برداشت و به سمت محمد پرتاب کرد: زهرمار...زهر هلاهل...😫😣 اما نشانه گیری اش اشتباه بود.... زیادی اشتباه بود... بالش جای اینکه با محمد برخورد کند به تابلوی بزرگ بالای سرش برخورد کرد.... تابلو لغزید و ناگاه افتاد..کجا؟؟؟ روی سر محمد. هدی جیغ کشید و ایستاد... سرش به سقف برخورد کرد... آخی گفت و نامتعادل از تخت پایین پرید. شیشه در دست و پایش فرو رفت.... اشکش در آمد. خون روی صورت محمد را که دید درد دستش را فراموش کرد... میان گریه جیغ کشید: مامان.... بالای سر محمد رفت... بی هوش بود: محمد.....داداش...محمد.... فریاد کشید: مامان... بیا پسرت کشته شد..😱😭..... مامان.... بیا.....محمد مرد. _چه خبرتونه چقد...... تابلوی شکسته... محمد بی هوش با سر خونی و دست هدی را که دید فریاد کشید: یا حضرت عباس.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت28 روی تخت محمد نشسته بود و حرص میخورد: بهش گفتم راشا رو ببر بیرون علی رو برد
پای پیاده تا خانه رفت... میان راه کمی میوه هم خرید... به خانه که رسید راشا خواب بود.... روی او پتویی انداخت و با محمد تماس گرفت.. به طرز خیلی عجیبی تلفنش را پاسخ نداد.. نگران شد...چند ساعت پیش یکهو گذاشته و رفته بود و حال تلفنش را پاسخ نمیداد... چند بار دیگر هم تماس گرفت... ولی باز هم پاسخی دریافت نکرد... نا امید نشد..چند صلوات فرستاد برای آرامش دلش و دوباره تماس گرفت... اینبار صدای گرفته ای در گوشش پیچید: سلام... _سلام آبجی..خوبی؟؟ محمد نیست؟؟ _داداش علی... صدای پر از بغض و نگرانی هدی نگرانی اش را چند برابر کرد: آبجی محمد کجاست؟؟ حالش خوبه؟؟ _بیمارستان... دستش را روی سرش گذاشت: یا امام هشتم....چیشده آبجی؟؟ درست توضیح بده...حال محمد خوبه؟؟ نمیتونی گوشیو بهش بدی؟؟ دیگر نتوانست بغضش را خفه کند: نه...بی هوشه...! لب گزید: آدرس بیمارستان... _نه داداش...الان شما برو پیش ضحی..اون بیشتر بهت احتیاج داره.. _آبجی داری میگی محمد بیمارستانه...بعد ضحی... اینجا چیکارس؟؟ _ببخشید داداش.. من نمیتونم بیشتر توضیح بدم...حالم خوب نیست..ضحی خودش همه چیرو واستون تعریف میکنه...خداحافظ. تلفن را قطع کرد و نگاهش را به محمد دوخت... نگاهش را به محمدی دوخت که در آغوش تخت اسیر بود... ****************** سردرگم بود...هنگ کرده بود...دلنگران محمد بود اما به گفته ی هدی حال ضحی بیشتر به او احتیاج داشت. _علی... صدای راشا او را میان چهارچوب در نگه داشت: جانم؟ _بیمارستان قضیش چیه؟؟ کی بیمارستانه؟؟ _راشا جان الان من باید برم عجله دارم.. فقط همین قدر میدونم که محمد بیمارستانه.. از جزئیاتش خبر ندارم...فهمیدم بهت خبر میدم... یا علی گفت و با قدم های بلند از خانه خارج شد.. و حتی فرصت نداد راشا دهن باز کند... ******************** زنگ در را فشرد... _کیه؟؟ آرام پاسخ داد: علی ام... صدای قدم های کسی آمد و چند ثانیه بعد در باز شد. به زیتون..خواهر چهارده ساله ی ضحی سلام کرده و وارد شد... _داداش لطفا به مامان و بابا چیزی نگو... از هیچی خبر ندارن.. او که خودش از همه جا بی خبر بوده و به دنبال خبر آمده بود...چه چیز را نباید به بقیه میگفت؟؟ سکوت کرده و تنها پلک برهم نهاد.. پشت سر زیتون حیاط کوچک اما با صفا را طی کرده و وارد شد... پدر و مادر ضحی خیلی گرم از او استقبال کردند. _ضحی مادر... لبخند قشنگی زد و سر پایین انداخت: مادر جان....اگه امکانش هست...من برم پیش ضحی خانوم. _برو مادر...نمیدونم این دختر چشه.. دیشب نیشش باز بود...از ظهر که از بیرون برگشته تو اتاق غمبرک گرفته... با نگاهی به آقا زهیر..از او هم اجازه خواست. پلکهای او که بر روی هم نشست... لبخند زد و به اتاق ضحی رفت.. دخترک سر بر روی زانو گذاشته و صدایش بغض داشت: برو بیرون زیتون...حوصلتو ندارم.. سکوت پیشه کرد... ضحی محرمش بود...پس نگاه کردن به موهای پریشان او عیب نداشت...داشت؟؟؟ با قدم های آرام نزدیک ضحی شد و کنارش روی دوپا نشست: سلااااام خانوم گلی خودم... ضحی همانند برق گرفته ها سر بلند کرد و به چشمان علی نگاه کرد... علی که لبخند زد به خودش آمد.. نگاه از چشم های او گرفته و با خجالت سر پایین انداخت.. سرخ شده بود... لباس هایش مناسب بود اما هیچگاه بدون روسری جلوی علی ظاهر نشده بود... خجالت ضحی را که دید لبخندش عمیق شد... چشم بست: تا ۳ میشمرم... اگه معذبی بدو برو روسری بپوش.. یک.... دو..... سه.... یک چشمش را باز کرد... و چند ثانیه بعد دیگری را.... ضحی همان طور بود...حتی ذره ای تکان نخورده بود... با سر پایین ..و بدون روسری... دنبال تکیه گاه بود...تکیه گاهی که بتواند با او درد و دل کند... کسی که بتواند آرامش کند... و علی خودش... حرف هایش...لبخندش..همه و همه سراسر آرامش بود.. سرش را دوباره روی زانوانش گذاشته و نالید: علی... اولین بار بود علی خطابش میکرد..بی هیچ پسوند و پیشوندی... از جایی در اعماق دلش پاسخ ضحی را داد: جون دل علی؟؟ طوری با عشق پاسخ داد که دل ضحی زیر و رو شد... با به یاد آوردن محمد از فاز عشق و عاشقی بیرون آمد‌....🙄 _ضحی جان محمد چیکار شده؟؟ چرا بیمارستانه؟؟ آبجی هدی گفت از تو بپرسم میدونی... هق زد: تقصیر من بود....اگه...اگه..... نمیگفتم کلیدو واسم بیارن... اینجوری نمیشد.... هق هق هایش قلب علی را از جا کند.. دست ضحی را گرفت: آروم باش خانومی... با دست دیگرش دستمال کاغذی از جیبش در آورده و به دست ضحی داد: گریه چرا؟؟ ایستاد و دست ضحی را کشید: یا علی بگو... ضحی را گوشه ی اتاق روی تخت نشاند: آفرین... اشکاتو پاک کن الان میام. از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت: مامان جان... زهرا خانوم شیر آب را بست و دامادش را نگاه کرد: جان مامان... _یه لیوان آب میدید لطفا؟؟ لیوانی برداشت آن را لبریز از آب کرده و به علی داد... لیوان را گرفت...تشکر کرد و به اتاق بازگشت... ضحی مثل قبل روی تخت
دیشب زدیم اول تو صورت آمریکا محکم زدیم و گفتیم ما زدیم (نه مثل اونا که با ترس و لرز بندازن گردن داعش) و باز هم خواهیم زد به اذن الله گفته بود بهتون, بزنید می خورید
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان تورو جان رقیه ات... مارو قبرستون نشین نکن!❤️‍🩹 حسین جان تورو جان رقیه ات... یه کاری کن عین مادرت فاطمه زهرا (س) از پهلو بشکنم... این کلیپ عجیب منو بهم ریخت!!!
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغل وا کن تو پناه خودمی . . (:❤️‍🩹