eitaa logo
مدافعان حـــرم
756 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت24 سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و
_بابا.... نگاه کوتاهی به دخترش کرد.. هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت را بزن. _من...میخوام ، برگردم...ایران. تیز نگاهش کرد: آرزوی برگشتن به ایرانو با خودت به گور میبری. دیگه برنمیگردیم ایران. _ولی بابا. _برو تو اتاقت هستی رو اعصابم قدم نزن. چشم هایش بارانی شد: نمی خوام...نمیرم...خسته شدم از اتاق ، افسردگی گرفتم تو اون اتاق لعنتی. من میخوام برگردم ایران..تو نمیخواد بیای خودم تنها میرم.. پدرش ایستاد و فریاد کشید: تو غلط میکنی.... هستی هم متقابلا صدایش را بالا برد: مامانمو ازم گرفتی هیچی نگفتم...💔 منو به زور آوردی آلمان دم نزدم...💔 یکسال از عشقم دورم کردی بازم چیزی نگفتم..💔 چشم بست و از ته دل فریاد کشید: بس نیست؟؟ تا کی میخوای عذابم بدی؟؟؟😭 دیگه چی از جونم میخوای؟؟؟ زندگیمو جهنم کردی... چشمش روی کمربند در دست پدر قفل شد. _عذاب؟؟؟معنی عذابو میدونی اصلا؟؟؟ نشونت بدم عذابو؟؟ جهنمو بیارم جلو چشمت؟؟ چند قدم عقب رفت.. پایش به گلدان خورد... گلدان سفالی افتاد و خرو و خاکشیر شد.. جسم سیاه رنگی که زیر خاک ها بود توجهش را جلب کرد... اسلحه.! کمربند چرم که با صورتش برخورد کرد اسلحه را از یاد برد و جیغ کشید.. پدرش بی رحمانه ، خشن و بدون ذره ای محبت پدرانه در حال به قتل رساندن هستی بود.. زیر ضربات کمربند در حال جان دادن بود: بابا....غلط کردم..بابا..ترو خدا...بابا... با هزار جان کندن اسلحه را برداشت... کار کردن با اسلحه را از پدرش آموخته بود.. دست پدر در هوا خشک شد: بزارش زمین اونو خطرناکه... ضامن اسلحه را کشید. نفس کشیدن برایش سخت شده بود: بابا...دستت بهم بخوره...میزنم...کمر..بندتو...بزاار. زمین... تلاش پدرش برای گرفتن اسلحه همان و صدای شلیک گلوله همان.. چشم باز کرد... پدرش غرق در خون روبرویش بود... در کمتر از یک صدم ثانیه از کار خود پشیمان شد. بالای سر پدرش رفت: بابا..خوبی؟؟ پوزخند روی لب پدر اشکش را در آورد: بابا غلط کردم... چشم های پدرش باز بود و هنوز نفس میکشید. مردد بود ... میترسید با اورژانس تماس بگیرد. نمیدانست باید چه خاکی بر سرش بریزد... خون زیادی از پدرش رفته و مطمئن بود زنده نمیماند ... بالای سر پدرش زانو زد و هق زد... نمیدانست برای کدام دردش اشک بریزد... برای پشیمانی از کاری که کرده؟ برای سرنوشت سیاهش؟ برای جسم غرق در خون روبرویش که نام پدر را یدک میکشید؟؟ یا برای کتک هایی که خورده بود؟؟ برای کدام یک باید اشک میریخت؟؟؟ هرچه فکر کرد راه حلی غیر از فرار پیدا نکرد.. اسلحه را برداشت و به اتاقش رفت. لباس های خونی اش را تعویض کرد.. کارت بانکی، سوویچ ماشین و اسلحه را در کیفش گذاشت و پیش پدرش رفت.. پدر خوبی نبود اما...حقش نبود به دست دخترش کشته شود... با چشم های اشکی خانه را ترک کرد و تا خود فرودگاه زار زد.... عذاب وجدان داشت.. باورش نمیشد کسی را کشته.. باورش نمیشد پدرش را به قتل رسانده... اشک هایش برای راشا ... اصرار برای برگشتن به ایران...کمربند..کتک...اسلحه...خون..و در آخر جسم بی جان پدرش.. همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت. نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و مانند ابر بهار اشک میریخت💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد