eitaa logo
مدافعان حـــرم
903 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت30 آب را نوشید... سر پایین انداخت و دستی به چشمانش کشید: میدونستم رفتارم...ب
گل نرگس را به همراه بطری گلاب از داخل ماشین برداشته و مابین قبر پدر و مادرش نشست.. به رسم ادب خم شده و ابتدا قبر پدر و سپس قبر مادرش را بوسید: سلام بابا جون... سلام مامانی.... قربونتون برم خوبین؟؟ دلم خیلی براتون تنگ شده بود.... قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.. لبخند زد و اشکش را پاک کرد... با ذوقی که به شدت در لحنش مشهود بود شروع به صحبت کرد: یادتونه از بچگی میگفتم دوست دارم پلیس بشم؟؟؟ شما هم همیشه میگفتین پلیسی خطرناکه... میگفتین اگه بری پلیس بشی و خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته من و بابات دق میکنیم.... ولی مامانی.. امروز جواب آزمونم اومد.... بابایی باورت میشه به آرزوم رسیدم؟؟ باورت میشه دانشگاه افسری قبول شدم؟؟؟ میدونم از دستم ناراحت نیستین... شاید دلخور باشین از اینکه به حرفتون گوش ندادم.. ولی مطمئنم ناراحت نیستین... میدونم شما فقط خوشحالی منو میخواین و الان که من خوشحالم شماهم خوشحالین... کمی دیگر هم با پدر و مادرش صحبت کرد..درد و دل کرد.... خندید.. گریه کرد....ذوق کرد و اشک ریخت. نگاهی به ساعتش کرد: من برم دیگه...دو ساعته اینجام...قول میدم زود بهتون سر بزنم... ایستاد و چند قدم عقب رفت... دستش را به نشانه خداحافظی بالا گرفت: گود بای مامان و بابا... *********************** طبق گفته ی راشا با حامد تماس گرفته و او و همسرش را برای شام دعوت کرد... همچنین فاطمه خانم... محمد و هدی را. همه را دعوت کرد اما نگفت به چه مناسب... جارو را خاموش کرد... نفس عمیقی کشید و خسته روی مبل نشست... _سلام علیکم... من اومدم.... علی لبخند زد و ایستاد: و علیکم السلام آقای پلیس.... دو جعبه ی شیرینی در دستش را روی اپن گذاشت.... دست بر روی سینه گذاشته و سر خم کرد: قربانت.... ********************* از ابتدای مهمانی سرش پایین بود... تنها دو ماه از تحولش گذشته و کنترل نگاه برایش خیلی سخت بود..... هدی را دوست داشت اما محمد را میشناخت... مطمئن بود... ذره ای.... تنها ذره ای... کنترل نگاهش را از دست بدهد با حامد و محمد طرف است....پس همه ی تلاشش را به کار گرفته بود که نگاهش به هدی نیفتد: خب..... راستش..... خانه که در سکوت کامل فرو رفت راشا ادامه داد: میخواستم یه خبری بهتون بدم.... دندان نما لبخند زد و نگاهش را به علی دوخت. علی هم در جوابش دندان نما لبخند زده و ادامه کلام را به دست گرفت: عرضم به حضور حُضّار گرامی... آقای راشای گل... علی که سکوت کرد و نگاهش را به راشا دوخت محمد کلافه اوووف کشید: مسخره کردین؟؟ یه خبر میخواین بدین ها... علی دستش را روی شانه ی محمد گذاشت: والله یحب الصابرین برادر... خدا صابران را دوست دارد... صبور باش... فاطمه خانم میان بحث آمد: خب مادر... آقا راشا چی؟؟ حامد منتظر نگاهش را به او دوخت... راشا در یک جمله حرف آخرش را زد: دانشگاه افسری قبول شدم.... برقی که در چشمانش بود... علاقه ی زیادش به پلیس شدن را فریاد میزد... همه خوشحال شدند.. اما اولین نفر که خوشحالیش را ابراز کرد محمد بود: به به... رفیق پلیس خودمو عشقه.... از ظهر حس میکردم بوی شهربازی میاد.. بازار تبریک گرم شد... تنها دونفر بودند که ساکت بودند: هدی و مبینا. هدی بی هیچ حسی به پسری فکر میکرد که مطمئن بود اگر دوستانش او را میدیدند برایش غش و ضعف میکردند... خودش اما هیچوقت نتوانست آنها را درک کند.... هیچگاه نتوانست درک کند کسانی را که برای پسر جماعت غش و ضعف میکردند... همیشه بر این عقیده بود که همه ی پسر ها غیر از محارمش دشمن هستند... و این برای خودش دلیل محکمی بود که در برابر نامحرمان اخم کند... سنگین باشد و محکم رفتار کند... صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد