#پشت_سنگر_شهادت
#پارت32
صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت...
از آنجایی که راشا مشغول پذیرایی بود ، علی به سمت اف اف رفت:
کیه؟؟
پاسخی نشنید... آیفون را سر جایش برگرداند که دوباره صدایش بلند شد:
کیه؟...
باز هم پاسخی دریافت نکرد...
فرد پشت در جوری ایستاده بود که صورتش دیده نمیشد...
شانه بالا انداخت:
جواب نمیده... برم ببینم کیه..
راشا که سرتکان داد علی از پذیرایی خارج شد..
باران نم نم را که دید لبخند زد...
سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل زمزمه کرد:
الهم عجل لولیک الفرج....
لبخند زد و با قدم های تند به سمت در رفت..
درب را که گشود...دخترکی جلویش سبز شد..
سرپایین انداخت و نگاه به زمین دوخت:
سلام...بفرمایید... امرتون؟
دختر اما خیره خیره به علی زل زده بود:
آقا کی باشن؟؟
_شما امرتونو بفرمایید...
شالش را که آزادانه روی سرش انداخته بود کمی عقب برد:
با راشا کار دارم..
علی اخم کرد:
شما؟؟
کلافه اوف کشید:
دوستشم... هستی..
گره اخم های علی محکم تر شد:
فکر میکنم یک اشتباهی رخ داده...اگر احیانا دوستی هم وجود داشته بین شما و راشا...مرتبط به گذشته بوده....
_برو اونور آقا... به تو چه مربوطه؟؟ میخوام راشا رو ببینم...
_ولی من مطمئنم راشا نمیخواد شما رو ببینه..
راشا عوض شده... از همه ی دخترایی که باهاشون دوست بوده فاصله گرفته...بهتره برید و آرامشی که تازه تو زندگیش اومده رو فراری ندین.. یاعلی.
بدون نگاه به اشک های هستی درب را بست:
خدایا... خودت به خیر بگذرون...
نفس عمیقی کشید و با قدم های تند حیاط را طی کرد..
از پله ها بالا رفت... به پذیرایی که رسید نگاهش را بین جمع چرخاند...
_کی بود؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد.... دوست نداشت دروغ بگوید:
مهم نیست...
نگاهش را به حامد دوخت:
حامد یه دقیقه میای لطفاً...
حامد نگاهی کوتاهی به علی انداخت و پس از کمی مکث نزد او رفت:
جانم؟؟ چیزی شده؟؟
علی دستش را کشید و با ببخشیدی او را به آشپزخانه برد...
خیلی آرام.. جوری که تنها حامد بشنود قضیه را برایش تعریف کرد...
علی به عنوان یک دوست و همخانه... و حامد به عنوان یک مشاور از ریز و درشت زندگی راشا باخبر بودند...
در واقع غیر از راشا.. تنها کسانی که هستی را میشناختند... این دو بودند...
حامد با پایش روی زمین ضرب گرفت و به فکر فرو رفت..
تعریف پیله بودن هستی را از راشا شنیده بودند..
با تعاریف راشا اطمینان داشتند هستی.. تا راشا نبیند ول کن نیست...
صدای اف اف که آمد علی لب گزید و دستش را شانه وار در موهایش کشید:
حامد... راشا خوشحاله.. تازه آروم شده... تازه خنده هاش واقعی شده.. نمیخوام دوباره اعصابش داغون بشه....
چه میگفت؟؟؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟؟
از آشپزخانه خارج شد و نگاهش را بین جمع چرخاند:
راشا کو؟؟
محمد پاسخش را داد:
رفت درو باز کنه....
علی مستاصل نگاه به علی دوخت..
آرام پلک روی هم گذاشت:
نگران نباش.. شاید راشا تونست قانعش کنه...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد