حاجآقاپناهیان :
بیایید با خدا زندگی کنیم ،
نه اینکه گاهی بهش سر بزنیم ؛
تا با کسی زندگی نکنی ،
نمیتونی اون رو بشناسی
و باهاش انس بگیری .
اگه یه مدت شب و روز
با کسی زندگی کنی ،
بهش مانوس میشی .
اگر با خدا انس پیدا کنی ،
شدیدا بهش علاقمند میشی !
خدا تنها انیسی است که
مأنوس خودش را هیچوقت
تنها نمیگذارد .. ! :)🤍
#عآرفانه
#خدای_من
#سخن_بزرگان
مدافعان حـــرم
...
از ولایت فقیه غافل نشوید . .
و بدانید من به یقین رسیده ام که ؛
امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان است !
-شهید ححجی
خوب
امروز چه کارای مثبتی کردید ؟ 😁🦖
یه چندتاش رو بگید ببینم و بیاموزم
ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
مدافعان حـــرم
خوب امروز چه کارای مثبتی کردید ؟ 😁🦖 یه چندتاش رو بگید ببینم و بیاموزم ناشناس https://harfeto.
خیلی وقته ناشناس حرف نزدید😁✋
مدافعان حـــرم
خوب امروز چه کارای مثبتی کردید ؟ 😁🦖 یه چندتاش رو بگید ببینم و بیاموزم ناشناس https://harfeto.
فردا تولد داریم اگه گفتین تولد کیه؟🎁🎉
امیرالمؤمنینعلیهالسلام:
دل نوجوان مانند زمینِ آماده است !
که هر بذری در آن بکارند، میپذیرد .
[نهجالبَلاغه،نامه۳۱]
شبتون آروم 🌱🌿
مدافعان حـــرم
✨✨✨✨✨✨ رمان: #قصهدلبری قسمت_شصت_وسوم برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولد
✨✨✨✨✨
رمان: #قصهدلبری
قسمت_شصتوچهارم
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
✨✨✨✨✨✨