eitaa logo
مدافعان حـــرم
876 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
‌بہ‌قول‌استاد‌پناهیان؛ خدا‌ناراحت‌‌میشہ اگه‌بندش‌ناخوش‌احـواݪ‌وناراحت باشہ پس‌‌مشتےبه‌خاطر‌دلِ خدا، باهمه‌ی‌ناسازگارۍهابسازُ سعی‌کن‌خوب‌باشی"^^♥️ _استادپناهیان_ 🪴
حاج‌آقاپناهیان : بیایید با خدا زندگی کنیم ، نه اینکه گاهی بهش سر بزنیم ؛ تا با کسی زندگی نکنی ، نمیتونی اون رو بشناسی و باهاش انس بگیری . اگه یه مدت شب و روز با کسی زندگی کنی ، بهش مانوس میشی . اگر با خدا انس پیدا کنی ، شدیدا بهش علاقمند میشی ! خدا تنها انیسی است که مأنوس خودش را هیچوقت تنها نمیگذارد .. ! :)🤍
مدافعان حـــرم
...
از ولایت فقیه غافل نشوید . . و بدانید من به یقین رسیده ام که ؛ امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان است ! -شهید ححجی
خوب امروز چه کارای مثبتی کردید ؟ 😁🦖 یه چندتاش رو بگید ببینم و بیاموزم ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
۱ _ بلا نسبتتون😂 نگید اینطوری به قول مدیر هر وقت پیشش میشینم میگه یه خانم متشخص😂 انرژی منفی نمیده توکلت علی الله مهم تلاش شما بوده ۲_ سلامتی رفقا نصفم تو زمینه 😂✋🏾
امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام: دل نوجوان مانند زمینِ آماده است ! که هر بذری در آن بکارند، می‌پذیرد . [نهج‌البَلاغه،نامه۳۱] شبتون آروم 🌱🌿
سلام علیکم✋😁
مدافعان حـــرم
✨✨✨✨✨✨ رمان: #قصه‌دلبری قسمت_شصت_‌و‌سوم برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولد
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌چهارم وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش. می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند هر چی استیکر بوس داشت فرستاد .. دائم می پرسید : « چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟! وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت : «برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!» می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! » خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت .. به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا .. به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!» امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد .. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! » ✨✨✨✨✨✨
حال و احوال؟