eitaa logo
مدافعان حـــرم
742 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹|شهید مدافع حرم حسین رضایی ✍️ عشق خانواده ▫️پدر علاقه شدیدی به مادرم داشت. بعد از شهادتش، از همرزمانش شنیدیم که وابستگی بیش از حدی به خانواده‌اش داشت و همیشه دوست داشتند راز این دلبستگی را بدانند. این علاقه حتی در بین همرزمانش در سوریه هم پیچیده بود. همیشه به ما سفارش می‌کرد که به مادرتان احترام بگذارید و دست و پای مادرتان را ببوسید. دوستت دارم را خیلی به مادرم می‌گفت.
🌹|شهید اسماعیل دقایقی ✍️ دوری از اختلافات خانوادگی ▫️معمولاً صورت بشاشی داشت. یک‌بار سر مسئله‌ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت، بعد از خانه زد بیرون... وقتی برگشت دوباره همان‌طور با روحیه باز و لبخند آمد. بهم گفت: بابت امروز ظهر معذرت می‌خواهم. می‌گفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند... 🌷
🌹|شهید مهدی باکری ✍️ کته ▫️مادرم نمی‌گذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می‌شد، ناراحت می‌شد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت: ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه‌ها می‌خوان بیان دیدن. می‌تونی شام درست کنی؟ کته‌ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست‌هاش. گفت: خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه‌ای خوب نبوده، وارفته.
🌹|شهید ابراهیم همت ✍️ جبران محبت ▫️وقتی به خانه می‌آمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض می‌کرد، شیر برایش درست می‌کرد، سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد، پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد! آن قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به او می‌گفتم: درسته که کم می‌آیی خانه، ولی من تا محبت‌های تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم می‌کرد و می‌گفت: تو بیش‌تر از این‌ها به گردن من حق داری! 📚 راوی: همسر شهید
🌹|شهید محمد بروجردی ✍️ ازدواج ▫️هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خاله‌اش. عروسی‌شان خانه پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. من حلقه نمی‌خواهم... موقع خرید حلقه، گفت: من حلقه نمی‌خوام. چیزی نگفتم. من هم پیش‌تر گفته بودم که آئینه شمعدان نمی‌خواهم. مشهد که رفتیم، برایشان به جای حلقه، یک انگشتر عقیق خریدم. گفتم باشه به جای حلقه. بعد از شهادت ناصر، وسایلش را برایم آوردند. انگشتر عقیقش هنوز خونی بود. 📚 کتاب یادگاران، جلد ۱۲ کتاب شهید بروجردی، صفحه ۶ (❤️کانال مدافعان حرم❤️)