||...❤️🔥🧨...||
حـدود یـکـ مـاهـ بــرنـامـهـ اشـ ایـنـ بــود؛)
صـبــحـ تـا شـبــ سـپـاهـ و بــرنـامـهـ ریـزیـ، شـبــ هـا شـکـار تـانـکـ🕶👌🏽
بــعـد از ظـهـرهـا، اگـر کـاریـ پـیـشـ نـمـیـ آمـد، یـکـ سـاعـتـیـ مـیـ خـوابــیـد.
||...❤️🔥🧨...||#خاطره_شهید
||...❤️🔥🧨...||#شهیدانه
||...❤️🔥🧨...||#شهید_چمران
||...🎧💌...||
دلخوشی استاد شهید افشار !!
در سه جمعه پیاپی که در منزل بنده محضرشان بودم این مطلب را فرمودند.
روزی ابتدا به ساکن فرمودند:🤚🏾
« فلانی! قضیه قائم مقامی سر نمی گیرد. کسی که ما دلخوش به او هستیم، آقای خامنه ای است. »🌼✨
بنده هم عرض کردم: 🔈
بله آقا، و رفتم برای اینکه چای خدمت آقا بیاورم فرموده ایشان را یادداشت کردم.
هفته بعد روز جمعه حدود ساعت ده صبح فرمودند:
« همانطور که ما به شما گفتیم اینها می خواهند کاری کنند، اما موفق نمی شوند دلخوشی ما به آقای خامنه ای است. »
عرض کردم، بله آقا و بلند شدم رفتم یادداشت کردم و برگشتم.
هفته سوم باز به همین مضامین درباره آینده مطلبی فرمودند، من نگاهی به چشمهای آقا کردم، آقا فرمود:
« چه باید کرد؟ شما تعجب می کنی؟ اما دید ما این است. »
||...🎧💌...||#شهید_جلال_افشار
||...🎧💌...||#خاطره_شهید
||...🎧💌...||#شهیدانه
||...🛵🌕...||
خیلی اهل مطالعه بود.
به شدت هم خودش را درگیر کتاب ها می کرد و گاهی کتاب هایی می خواند که قطرش آن قدر زیاد بود که اگر با آن به گردن کسی می زدیم، می شکست.
متنش آنقدر عجیب زیاد بود که من فقط نگاه می کردم خسته می شدم و حوصله برای خواندن آن در خودم نمی دیدم.
اگر اردویی می رفتیم، من در کیفم آجیل پر می کردم و او کتاب! انواع و اقسام کتاب. موضوعات ریاضی، تاریخی، جغرافیایی، مذهبی و ...
سوریه که رفتیم یک سری از اقلام و اجناس را نمی توانستیم ببریم؛ یکی از آنها کتاب بود.
گاهی محل استقرار ما خانه مردم بود، گاهی نیز نبود. آنجا که اتاقکی داشتیم مطالعه اش قرآن بود و دعا و اگر خانه مردم بودیم، چون عربی اش خوب بود و دیده بودم مسیر دو ساعته را با یک عرب صحبت کرده است و مطالبش را به آن می رساند، البته نه آنکه سلیس باشد؛
اما بخاطر مطالعات زیادش توان انتقال پیام را داشت. 📕📌
خلاصه آنجا برایم جالب بود که کتاب های آن ها را بر می داشت و می خواند. با دقت هم می خواند.
||...🛵🌕...||#شهید_سعید_سامانلو
||...🛵🌕...||#خاطره_شهید
||...🛵🌕...||#شهیدانه
_بهش گفتم :« بابک من به خاطر خانوادم
نمیتونم بیام دفاع از حرم!»
+گفت: توی #کربلا هم دقیقا همین بحث بود!
یکی گفت خانوادم💓
یکی گفت کارم🗄
یکی گفت زندگیم 💞
اینطوری شد که امامحسین(ع) تنها موند💔...
🍃#شهیدانه
🍃#خاطره_شهید
🍃#شهید_بابک_نوری
برامون از اون یازهرا ها
که برا خودت گفتی بگو
ای شهید :)💔🥲
حضرت زهرایی ترین شهید شهادت مبارک
#شهیدبرونسی
#شهیدانه
#خاطره_شهید
محمودرضارفتنشایندفعہ
بادفعاتقبلفرقداشت
خیلےعـارفانہرفت . . . !
وقتےداشتمےرفت
پیشمنهماومدوگفت :
فلانےایندفعہازڪوثرمهم
دلبریدمومیرم . . .
دیگہمثلهمیشہ
شوخےوبگوبخندنمےڪرد
وحالشمتفاوتبود . . .
همسر
#شهیدمحمودرضابیضایـے
#شهیدانه
#خاطره_شهید
#شَهیدانه
یکی از همسنگریہاش تو سوریہ میگف:
من بستنِ کمربندایمنی وازمحمودرضا یادگرفتم!
وقتی میشِست پشتِ فرمون ، کمربندش ومیبست.
یباربہش گفتم اینج ـا دیگہ چرا میبندی!
سوریہ کہ پلیس نیست!
گف: میدونی چقدر زحمت کشیدم باتصادف نَمیرم!؟
#شہیدمحمودرضابیضایی🌱-
#شهیدانه
#خاطره_شهید
#معرفی_شهید📄🌹°°°
شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند...
شادی روحشان صلوات ....
#شهیدانه
#خاطره_شهید
بسم االله الرحمن الرحیم
وصیت نامه عجیب یک شهید
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در چندین سخنرانی خود به وصیت شهیدی اشاره کرد ، که انسان با درک ان حیران میشود
شهید حاج علی محمدی پور از شهدای گرانقدر رفسنجان در وصیتامه خود اورده است:
اما تو ای برادر عراقی، اگر چه تو ماموری و قاتل جان من. اما من تو را برادر خود می دانم از تو خواهم گذشت
و اگر خدا اجازه بدهد اول کسی را که شفاعت کنم تو هستی.
آماده باش و غمی بدل راه نده
وحشتی، نداشته باش. سینه ی من آماده است تو تفنگت را آماده کن
خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خودت.
ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت و روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم
در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم.
#شهیدانه
#خاطره_شهید
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
سردار #شهید_مصطفی_ردّانی_پور
– فرمانده قرارگاه فتح
متولد ۱۳۳۷،
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۵،
والفجر ۲ ، حاج عمران ، جاوید الاثر
📚کتاب مربوط به شهید
یادگاران شهید ردانی پور
_🌷_ #خاطره_شهید
می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ "اهل بیت" علیهم السلام
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (علیه السلام) مشهد .
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه) مسجد جمکران
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (سلام الله علیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها)
قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش... فرموده بود :
“چرا دعوت شما را رد کنیم ؟
چرا به عروسی شما نیایم؟
کی بهتر از شما ؟
ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی”
شادی رو ح پاک همه شهیدان
و سردار
#شهید_مصطفی_ردّانی_پور_صلوات
#شهیدانه
#خاطرات_شهید
|•💜🌂•|
عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود.
اطلاع یافتم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است.
جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم. مدتی را به جستجو پرداختند، اما اثری نیافتند.
ناامیدانه دست از تلاش بر داشتند و آستین به عرق خیس کردند.
در راه رفتن به اردوگاه بودند که ناگهان فریاد یکی از آنها به هوا خواست و مفهوم کلام عربی اش این بود که من جای دفن شهدا را به خاطر آوردم، برویم تا نشانتان بدهم.
برادران را به پای تپه ای برد که پرچم عراق بر روی آن نقاشی شده بود ...
زمین را حفر کردند و اجساد را بیرون آوردند.
از قبل به مسئول تعاون لشکر تأکید کرده بودم که اگر جسد شهید اسلامی نسب پیدا شد به من اطلاع بده.
همین طور هم شد.
سریعاً خود را به معراج شهدا رساندم،
حیرت و شگفتی غیر قابل وصفی بر چهره ام گل انداخت وقتی آن پیکر مجروح را تازه و معطر دیدم.
اصلاً انگار نه انگار که پانزده روز در زیر خاک های گرم و سوزان آرمیده بود.
خدایا! خیلی عجیب بود.
جنازه عراقی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ما پیکرش سالم بود.
بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و خون تازه بیرون می آمد.
به اين شهيد به دليل آنكه علاقه بسيار زياد به معناي واقعي به حضرت زهرا(س) داشت دوستانش بهش ميگفتند سردار زهرايي......
|•💜🌂•|#شهیدانه
|•💜🌂•|#خاطره_شهید
|•💜🌂•|#شهید_محمد_اسلامی_نسب
🌸)-#خاطره_شهید
ماجرای کشتی با قهرمان جهان
«سیدحسین طحامی، کشتیگیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچهها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، میبازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا میکردیم. مدتی طولانی دو کشتیگیر درگیر بودند اما هیچکدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند میگفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان.
#شهید_ابراهیم_هادی