مدافعان حـــرم
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_تنها_میان_داعش
#رمان
پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده
بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه
را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی
و خونی که از سر انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به
سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و
پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست کسی اورا با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین
نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از
پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای
پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
لب پرسید:»همه سالمید؟« پس از حمالت دیشب، نگران
حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حاال دیگر
رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید
:»پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند
کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :»خوبم
خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا
نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی
زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف
بهتره؟«
مدافعان حـــرم
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به
#رمان_تنها_میان_داعش
#رمان
دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش
بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و
درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست
مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و
طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس
دعا کن برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا
سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :»دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید،
دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه-
هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس
داعش رو میگرفتیم.« سپس غریبانه نگاهم کرد و
عاشقانه شهادت داد :»انگار داریم با همه دنیا میجنگیم!
فقط سیدعلی خامنهای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما
همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه
صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
مدافعان حـــرم
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به
#بسماللهالرحمنالرحیم
#رمان
#رمان_تنها_میان_داعش
با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از
دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به
دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس ازبرادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را
یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن
بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد
:»انشاءاهلل کار به اونجا نمیرسه...« دیگر نفسش باال
نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با
قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت. او میرفت و
دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم
و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد،
دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در
آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس
کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش
درنمیاد، شما شیر دارید؟«