📌#روایت_کرمان
"مثل عادل "
🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید شود. مظلومانه شهید شد.
نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم.
از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش.
🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است.
📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی
🥀شهید عادل رضایی
📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع
📌#روایت_کرمان
باشه برو
✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد
یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد
🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه .
قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون.
🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم.
از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهیده زهرا شادکام