|...🦋🌏...|
از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریبچی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر میگشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف میزد. پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش. حاجی برگشت. همدیگر را بغل کردند. پیرمرد میخواست پیشانیاش را ببوسد. حاجی میخندید و نمیگذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه همه خوابیدند روی زمین. گرد و غبار که نشست همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنهای که حریصانه خون گرم و جوانش را میمکید، آرام گرفت.
|...🦋🌏...|#شهیدانه
|...🦋🌏...|#خاطرات_شهید
|...🦋🌏...|#شهید_خرازی
|. . .📓⃟🌙. . . |
🍂 رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت « حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟»🍂
|...📓⃟🌙...|#شهیدانه
|...📓⃟🌙...|#خاطرات_شهید
|...📓⃟🌙...|#شهید_خرازی
•••🍓🚗"
یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.
تعارف کردیم حاجی یکی برداشت.
گفتم: " خب حاجی. شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ "
گفت:
" من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم."
{🍓🚗} ☜#شهیدانه
{🍓🚗} ☜#خاطرات_شهید
{🍓🚗} ☜#شهید_خرازی
•••🗿🎤"
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت:" بابا ! من حوصله م سر رفته."
گفتم:" چی کار کنم بابا ؟ "
گفت:" منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم." بردمش.
تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد،
گفت:
"من اهوازم.بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره"
{🗿🎤} ☜#شهیدانه
{🗿🎤} ☜#خاطرات_شهید
{🗿🎤} ☜#شهید_خرازی
•••🚧🛵"
نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد.
بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید...
گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"
گفتم: " نه. کیه ؟"
گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟"
{🚧🛵} ☜#شهیدانه
{🚧🛵} ☜#خاطرات_شهید
{🚧🛵} ☜#شهید_خرازی
یادمونباشهکههرچی
برایخداکوچیکیوبندگیکنیم
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنه🌱!'
{•🍂🤎•}#شهید_خرازی
{•🍂🤎•}#شهیدانه
{•🍂🤎•}#خاطرات_شهید
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿غیر ممکنی که ممکن شد!
#شهید_صیاد_شیرازی در سخنانی به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر درباره #شهید_خرازی گفته است :
« در قرارگاه، صدای شهید خرازی را از بیسیم شنیدیم که میگفت : اجازه بدهید با یک گردان وارد خرمشهر شویم.
اما به وی گفتیم: مگر می شود با یک گردان با چند لشکر رو به رو شد؟
به هر صورت او اصرار میکرد . .
ناخودآگاه به او اجازه دادیم .
پس از ساعتی دوباره وی با بی سیم گفت : عراقیها تسلیم شدند . .
و ما باورمان نمی شد ، زیرا واقعا این کار باورنکردنی بود که انجام دادند .
#شهیدانه
╭┈────𖦹 🌱مدافعان حرم
╰─┈➤↯
@Modafeane_Haraam