{🏈🍗}
شهید رستگار فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی
نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد.
حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد.
وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر 10 برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت
جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره میکرد که « چرا در میان جمعیت بلند
شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.»
حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم.
خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود.
حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید.
اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند.
﴿🏈🍗﴾#شهیدانه
﴿🏈🍗﴾#خاطرات_شهید
﴿🏈🍗﴾#شهید_رستگار
{🧅🕌}
درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست.
به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد.
دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود
و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست برود؛ دکتر نگذاشت.
ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند.
﴿🧅🕌﴾#شهیدانه
﴿🧅🕌﴾#خاطرات_شهید
﴿🧅🕌﴾#شهید_رستگار