{🖤💣}
دیر کرده بود مدام راه میرفتم. خانهمان نزدیک مسجد صدری بود. طاقت نیاوردم چادرم را انداختم سرم و رفتم تو خیابون شلوغ. صدای سخنرانی از بلندگوی مسجد میآمد. صبح علیه شاه راهپیمایی شده بود و پنج تا از روحانیهای شهرضا را دستگیر کرده بودند. دم در مسجد فقط مردها ایستاده بودند. لا به لای جمعیت هیچ زنی دیده نمیشد. سخنران هم معلوم نبود اما صدای آشنایی داشت پرسیدم: «آقا کی داره سخنرانی میکنه؟» مرد هول و دستپاچه گفت: «نمیدونم، یه آقایی! موهایش بوره عمامه هم نداره. برا جوونا حرف میزنه». سریع دور شد. دیگه مطمئن شدم خود محسن. داشت بلند میگفت: «شما جوونهای این شهر نمیتونستید اختیار شهر به این کوچکی را به دست بگیرید و نگذارید پنج تا از روحانیهای شهرتون رو دستگیر کنند؟ چطور اجازه دادید مسجد را مثل بت بگذارند وسط شهر! بروید روحانیون زندانی را آزاد کنید.» سخنرانی کار خودش را کرد و تأثیرش رو گذاشت. فردا صبح مردم ریختند توی شهربانی.
﴿🖤💣﴾#شهیدانه
﴿🖤💣﴾#خاطرات_شهید
﴿🖤💣﴾#شهید_صفوی
{🗿🎬}
گردنبند فیروزه
خیلی وقت بود که دلم میخواست یک روز که از مدرسه برمیگردم آقا محسن توخونه باشه اما هیچوقت بهش نگفته بودم. اون روز عصر که برگشتم آقا محسن خانه بود و خونه هم مرتب و تمیز. کنار اتاق یه پتو پهن بود و میوه، شیرینی، هم آماده؛ پرسیدم: مگه مهمون داریم؟ گفت: «نه!» اون موقعها مادرم هم پیش ما زندگی میکرد. مادرم گفت: یه ساعتی هست که اومده و خونه رو تمیز و مرتب کرده. دور هم نشستیم، آقا محسن پرتقال تعارف کرد؛ از قبل پوستش رو گرفته بود. پرتقال رو گرفتم و باز کردم، وسطش یک گردنبند فیروزه بود؛ گفت: «تولدت مبارک.» برق شادی را میشد در نگاهم خواند. باورم نمیشد که آقا محسن اینگونه تولدم را جشن بگیرد. آن گردنبند همیشه برایم با ارزشترین هدیه زندگیام بود....
﴿🗿🎬﴾#شهیدانه
﴿🗿🎬﴾#خاطرات_شهید
﴿🗿🎬﴾#شهید_صفوی
{👀🕸}
جاده شهیدصفوی
یکی از جادههای شلمچه رو خودش احداث کرده بود و مرتباً هم زیر آتش دشمن رفت و آمد میکرد و میگفت: «اسم این جاده را باید بگذارید شهید محسن صفوی. وقتی شهید شد همان طور که دلش میخواست شد جاه شهید محسن صفوی
﴿👀🕸﴾#شهیدانه
﴿👀🕸﴾#خاطرات_شهید
﴿👀🕸﴾#شهید_صفوی