||...🦋✈️...||
شش – هفت سالش که بود یک روز با هم زدیم به صحرا باید برای گوسفندها علوفه جمع می کردیم توی راه که می رفتیم دیمه زار زیاد بود خواستم کار را آسان کنم گفتم بیا از همین علفهای اینجا بکنیم و ببریم
گفت مگه نمی دونی این زمینها مال مردمه ؟
دور و برم را نگاه کردم گفتم حالا که کسی این جا نیست چرا بریم راه دور؟
گفت خدا که هست
||...🦋✈️...||#شهیدانه
||...🦋✈️...||#خاطرات_شهید
||...🦋✈️...||#شهید_ناصری