مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت36 محمد تعجب کرد و اندیشید: مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟ هستی اما کله شق تر
#پشتسنگرشهادت
#پارت37
راشا که رفت... زانوانش سست شده و روی زمین افتاد... گریه کرد... هق هق کرد... ضجه زد...
فاطمه خانم و هدی نگاهشان به هستی بود...
محمد گوشه ای به دیوار تکیه زده و دندان قروچه میکرد....
علی مستاصل قدم میزد و لاحولولاقوهالابالله میگفت...
حامد دست همسرش را گرفته و گوشه ای مشغول صحبت با او بود...
هدی نفس عمیقی کشید و نزدیک هستی شد..
بطری آب کوچکی از داخل کیفش در آورد و روبروی هستی زانو زد...
بطری را به سمتش گرفت:
حالت بده....آب بخور آروم بشی...
بطری آب را نگرفت...در عوض اخم کرد و فریاد کشید:
به جهنم که حالم بده...به گور سیاه که حالم بده... به شما چه....بدبختی من دیدن داره؟؟ بیچارگی من دیدن داره؟؟؟ ولم کنین برین دنبال زندگیتون...
_هدی...
چشم از هستی گرفت و به محمد نگاه کرد:
بله...
محمد دستش را گرفت:
بیا بریم... زنداداش حالش خوب نیست.
هدی و محمد که داخل ماشین نشستند ... حامد به سمت علی رفت:
داداش...
علی چشم باز کرد:
جانم...
حامد لبخند زد و دست بر روی شانه علی گذاشت:
مواظب خودت باش... حواست به راشا هم باشه... قطعا حال خوبی نداره.
آرام پلک روی هم گذاشت و حامد را در آغوش گرفت:
چشم.. شرمندتم داداش... از طرف من از خانواده عذر خواهی کن.
بوسه ای روی شانه علی کاشت و با گفتن دشمنت شرمنده از او دور شد و در ماشین نشست...
از جَوّ سنگین بوجود آمده در ماشین بگذریم..
هستی ماند و علی...
ضجه های هستی و اخم های درهم علی...
هق هق های هستی و سرپایین افتاده علی...
سعی کرد حضور هستی را ندید بگیرد...
اما نتوانست:
به امید برگشتن راشا نباشین... حالا حالا ها بر نمیگرده..
با گفتن این جمله وارد حیاط شد و درب را بست...
فاصله حیاط تا پذیرایی را با دو طی کرد...
وارد پذیرایی که شد نگاهی به ساعت انداخت...
با وجود بلبشویی که هستی راه انداخته بود...
خداحافظیشان یک ساعتی طول کشیده ...
و تقریبا میتوانست بگوید بیست دقیقه ای از رفتن راشا گذشته.....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد