#پشتسنگرشهادت
#پارت38
اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد:
سلام آقا....
نفس عمیقی کشید و گوش سپرد به صدای همهمه....
نشست و زانوانش را در بغل گرفت...
نه حس و حال حرف زدن داشت..... نه انرژی و حوصله اش را....
نیم ساعت پیاده روی... زیر باران... برای راشا سخت نبود.... به پیاده روی عادت داشت...
خسته نبود...اما انرژی نداشت...
شاید انرژی اش آن لحظه ای تحلیل رفت که هستی... جلوی جمع... از گذشته گفت... گفت و آبرویش را به باد داد...
نگاهش را به گنبد طلایی رنگ دوخت...
حوصله صحبت کردن نداشت.... اما... در دل که میتوانست صحبت کند... نمیتوانست؟؟
_امام رضا.... دارم دیوونه میشم... تا کی باید گذشته مرور شه واسم؟؟ خسته شدم... حالا با چه رویی برم خاستگاری؟؟ به محمد گفتم... آقایی کرد و فقط اخم کرد... آقایی کرد و نگفت از گذشته سیاهم... ولی آقا... با این اتفاقایی که افتاد... من چجوری برم به حامد بگم؟؟ چجوری برم خاستگاری؟؟؟ مامان و بابا که ندارم... گذشتمم که نگم اصلا... با این آبروریزی امشب... با اون حرفای هستی....من چیکار کنم خب؟؟ چه خاکی بریزم تو سرم؟؟
به خدا خسته شدم آقا... دارم دیوونه میشم.... تا میخوام خوشحال باشم یه اتفاقی میفته...
میدونم اینا همش تاوان اشتباهاتمه... میدونم حقمه... ولی به خدا دارم کم میارم... به خدا دیگه طاقت ندارم...
شیطان درونم میگه برو خودکشی کن راحت شی... ولی اگه من میخواستم خودکشی کنم... وقتی مامان بابام تنهام گذاشتن خودکشی میکردم.... وقتی فهمیدم یه عمر پیش کسایی بودم که هیچ نسبتی باهام نداشتن خودکشی میکردم....
شیطان چرت و پرت زیاد میگه... من راشام.. خودکشی نمیکنم....ولی آقا... دلم گرفته...کمکم کن دارم روانی میشم..... کمکم کن.... دست دلمو بگیر....
آه کشید...
لیوان آبی جلویش قرار گرفت..
نگاهش را بالا برد..
به صورت علی رسید...
_سلام...
میدانست علی دیر یا زود پیدایش میکند...
علی به خوبی میدانست راشا... جایی برای رفتن ندارد... و هرگاه دلش پر است.... حرم میرود یا بهشت رضا...
آرام کنارش نشست:
خوبی؟؟؟
صادقانه پاسخ داد:
نه... دارم دیوونه میشم علی.. با اون چرت و پرتایی که هستی گفت.. گذشتم اومده جلو چشم... هرچی بیشتر فکر میکنم.. بیشتر دوست دارم محو شم... بمیرم...
میدونم کاری از دستم بر نمیاد... ولی دارم روانی میشم.. نمیدونم دردم چیه... نمیدونم چه مرگمه... فقط میدونم عذاب وجدان دارم... فقط میدونم از خودم متنفرم... فقط میدونم دوست دارم بمیرم... روانی شدم علی.... با چه رویی برم خاستگاری؟؟
علی... دلم خونه علی.... اصلا من مامان بابامو میخوام... دلم براشون تنگ شده... الان که باید باشن نیستن... مامانم همیشه میگفت کی بشه دامادیتو ببینم... الان که میخوام برم خاستگاری... حالا که عاشق شدم... نیست... نیست علی... تنهام...نمیخوام این زندگیو... نمیخوام... خیلی تنهام... میخوام برم پیش مامان بابام...
دلش پر بود... خیلی پر... در آغوش برادرانه علی غرق شد... اشک ریخت و گریه کرد... هق هق کرد و گله کرد...گله کرد از دنیا... از زندگی... از عشق... از دلتنگی... 💔
و علی تنها پاسخش سکوت بود..
تنها میتوانست همراه او اشک بریزد....
اهل نفرین کردن نبود.. اما در آن لحظه واقعا دوست داشت هستی را نفرین کند که اینگونه رفیقش را غمگین کرده...
_علی... غم شده همدم هر لحظم... خسته شدم.. از خنده های الکی خسته شدم...نمیدونی چه حالی دارم علی... یکساله مامان بابام رفتن... ولی هنوز نتونستم با رفتنشون کنار بیام..
خیلی حس بدیه... نمیدونم پدر مادر واقعیم زندن یا نه... من مامان بابا میخوام... هروقت میرم پیش مامان بابام... وقتی سلام میکنم و جواب نمیگیرم.. میمیرم علی... میمیرم.💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد