مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت38 اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد: سلام آقا.... نفس عمیقی کشید و گوش
#پشتسنگرشهادت
#پارت39
یک هفته بعد...
سینی نقره ای رنگ را برداشت و لیوان های شربت را در آن گذاشت...
با لبخند از آشپزخانه خارج شد و روی مبل کنار حامد نشست....
حامد به تلویزیون خاموش زل زده و در دنیایی دیگر سیر میکرد...
_حامد جان...
چشم از تلویزیون نگرفت و در همان حال لب زد:
جان دلم... بفرما.
زل زد به نیمرخ همسرش:
به چه می اندیشی همسر عزیز تر از جانم؟؟
لبخند عمیقی میهمان صورت حامد شد:
به علاقه یک فردی... به خواهر گرامیم...
مبینا چشمانش برق زد:
واوو... کی هست اون فرد؟؟
دستش را زیر چانه اش گذاشته و با لبخندی شیطنت آمیز خیره شد به چشمان مبینا :
یه بنده خدا...
_اِ حامد... اذیت نکن دیگه.. بگو کیه؟؟
حامد ابرو بالا انداخت:
پسر گل بابا حالش چطوره؟؟
_حامد...
_جوون؟؟
_بگو دیگه...
کنترل را از روی دسته مبل برداشت:
چی بگم؟؟ تو فقط امر بفرما....
_بگو دیگه... کی خاطر خواه هدی شده؟؟؟
تلویزیون را روشن کرد و مشغول بالا و پایین کردن شبکه ها شد:
اول تو بگو... محمد حیدر بابا چطوره؟؟؟
لحن مبینا بیشتر شبیه ناله بود:
حامد...
تلویزیون را خاموش کرد:
جون دل حامد؟؟
_من میشناسمش؟؟
آرام چشم روی هم گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد:
میشناسیش...
دستش را روی دست حامد گذاشت و مشغول بازی با انگشتر عقیق در دست همسرش شد:
اسمش چیه؟؟؟
لبخند زد:
اگه گفتی..
مبینا اخم کرد:
حامد...
زیادی روی اعصاب مبینا قدم زده بود... پس کوتاه آمد:
صبح... تو مطب بودم... تلفنم زنگ خورد...علی بود...
گفت بعد از ظهر بیا پارک ملت..گفتم باشه... رفتم... گفت...راشا هدی رو دوست داره.
گفت با هدی صحبت کنم و بهش خبر بدم...تازه گفت محمدم خبر داشته...
به عشق راشا اطمینان دارم... اونقدری بیمار عاشق داشتم که بتونم آدم عاشقو بشناسم...
عشق راشا واقعیه.. تغییرشم قابل انکار نیست... ولی فک نمیکنم هدی بتونه با خودش و گذشتش کنار بیاد...
مبینا خندید:
هدی و آقا راشا؟؟ این هدی هردفعه رفیقتو میبینه مخ منو میخوره... چقد این پسره لوسه.. خوشم نمیاد ازش... خودشیرینه.. مرفه بی درد...
الان بهتر شده... قبلا میدیش همچین اخم میکرد که نگو... میگفت این پسره بد نگام میکنه.. رو اعصابمه... به خصوص به لباساش خییلی گیر میداد... میگفت لباساش شیطانیه.. اسکلت داره.. هیولا داره...
الان الحمدالله رفته تو فاز بیخیالی... قبلا خییییلی حرص میخورد.
حامد قهقهه زد:
پس بهش بگم دوست داره و میخواد بیاد خاستگاریت کلمو گوش تا گوش میبره...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد