مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت51 ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد... حامد تازه خوابیده بود... نم
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت52
چشم از گنبد گرفت و شال سبز رنگ را از روی شانه اش برداشت:
چرا میپرسی این سوالو؟؟
ضحی شال را از علی گرفت...
آن را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید...
_ همینجوری...میخوام بدونم رو چه اساسی همچین خونه و زندگی ای داره...
چرا من هیچوقت ندیدم پدر مادرشو..؟؟
علی تلخ لبخند زد:
پدر و مادرش فوت کردن...
عمه و خاله اینا هم نداره...
یه چند تا فامیل دور داره که تو آمریکا ساکنن.
چند ثانیه سکوت شد...
که علی گفت:
دعا کن به هوش بیاد...دعا کن برگرده به زندگی... اون هنوز خانواده واقعیشو پیدا نکرده...
_خانواده واقعیش؟؟
علی آه کشید و سرتکان داد:
آره..هفده سال پیش.. وقتی سه سالش بوده تو انفجار حرم... سال هفتاد و سه... از خانوادش جدا میشه...یه خانواده که بچه دار نمیشدن راشا رو پیدا میکنن و میبرنش آمریکا...
ضحی خندید..
بلند...
طوری که اخم های علی درهم شد..
اما ضحی باز هم خندید... بلند تر ازقبل...
گره اخم های علی محکم تر شد..
مچ دست ضحی را در دست گرفت و محکم فشرد:
بس کن... چته؟؟
اما ضحی...
_لاالهالاالله...
رگ های پیشانی اش باد کرد و محکم تر مچ دست ضحی را فشار داد:
ضحی...
ضحی باز هم خندید...
آنقدر خندید که اشکش در آمد...
خنده اش طبیعی نبود..
ناباور میخندید...
عجیب بود خنده اش... عادی نبود..
ناگاه خنده اش تبدیل به گریه شد...
زیر گریه زد و هق هقش تعجب علی را برانگیخت..
میخندید...
اما گریه میکرد...
لبخند بر لبش بود...
اما اشک میریخت...
نگاه متعجب علی روی صورت ضحی ماند...
نگاه مردم روی اعصابش بود ...
اما مردم مهمتر بودند یا همسرش؟؟؟
قطعا در برابر اشک های همسرش حرف مردم هیچ ارزشی نداشت...
آرام و در یک حرکت ناگهانی ضحی را در آغوش گرفته و در گوشش نجوا کرد:
هیییش... آروم باش دختر...گریه نکن قربونت برم... بریم خونه؟؟
خود ضحی هم از وضع پیش آمده راضی نبود..
در حرم امام رضا(علیه السلام)... جلوی آن همه چشم... در آغوش همسر؟؟
هرکه بود خجالت میکشید...
ضحی که دیگر در حالت عادی هم خجالتی بود:
آره..بریم.
علی ضحی را از خود جدا کرد..
پلاستیک کفش هایشان را برداشت و با قدم های بلند به سمت خروجی به راه افتاد و ضحی را دنبال خود کشید..