#پشتسنگرشهادت
#پارت55
هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد..
هنوز نمیتوانست باور کند...
مردی که در عکس با آن لبخند زیبا و ژست دلبرانه به دوربین خیره شده...
همین مردیست که حال کفن پوش در کنارش است...
اصل چرا عکس روز عقد راشا را بالای قبرش گذاشته بودند؟؟
واقعا چرا ؟؟
شاید برای اینکه رهگذران دلشان به حال جوانی راشا سوخته و فاتحه ای نثار روح او کنند...
هرکس نگاهش به عکس می افتاد جگرش کباب میشد...
هر کس به عکس مینگریست به یاد آن روز می افتاد.. روز عقد..
روزی که راشا خوشحال بود...
کت و شلوار به تن کرده... لبخند میزد...
او به آرزویش رسیده بود...
اما... دنیا همین بود دیگر....
وفا نداشت...
******
محمد با وجود غمِ بزرگی که در دل داشت...
خواهرش را فراموش نکرده بود...
خودش اشک میریخت و هق هق میکرد...
اما آغوشش برای اشک های خواهرش باز بود...
و با زبانش به خواهرِ عزیز تر از جانش دلداری میداد...
دلش پر از غم بود...
اما هوای خواهرش را داشت...💔
حامد مراقب مادرش بود...
مراقب فاطمه خانم... کسی که راشا را مانند فرزند خودش دوست داشت...
ضحی اصلا حال خوشی نداشت...
و در این میان برای همه جای تعجب داشت که چرا ضحی برای دوستِ همسرش اینطور بیقراری میکند...؟؟
آن ها که نمیدانستن راشا... برادرش است...
ضحی حتی نمیتوانست راحت برای زکریایش اشک بریزد....💔
از حال علی برایتان نگویم...
علی از همه شکسته تر شده بود...
علی داغان شده بود..
ویران شده بود..
علی... تنها رفیقش..
برادر عزیزش را از دست داده بود...
اما نمیتوانست باور کند...
نمیتوانست با جنازه ی راشا وداع کند...
سخت بود...
جلو رفت و بالای سر رفیقش نشست...
خواست حرف بزند..
خواست گله کند که نرو..
خواست التماس کند که بمان...
اما نگفت..
نمیتوانست..
هنوز در شوک بود..
تنها خم شد و ناباور و با بغض در گوش راشا نجوا کرد:
خیلی بی معرفتی رفیق... خییلی💔
میدانست بعدا پشیمان میشود که چرا آخرین دیدار را انقدر زود و خلاصه به اتمام رسانده اما واقعا نمیتوانست...
در توانش نبود...
هنوز در شوک بود... دلخور بود... غمگین بود...
دستش را دراز کرد و با کمک محمد ایستاد...
وداع کرد با پیکر راشا و به آغوش محمد رفت...
محمد برعکس علی و حامد هق هق میکرد..
بی صدا اشک ریختن را خوب بلد نبود..
محمد نمیتوانست مانند برادرش خود دار باشد..
محمد مانند علی صبور نبود...
سخت بود برایش..
سخت بود که ببیند رفیقش..
همسرِ خواهرش...
حال روبرویش در کفن است...
نمیتوانست نگاه کند به چاه عمیقی که نام قبر را یدک میکشید... و قرار بود رفیق عزیزش در آن آرام بگیرد.. برای همیشه...💔
طاقتش را نداشت...
علی به آغوش او رفته بود اما خود محمد بیشتر از هرکس نیاز داشت به یک آغوش تا بتواند راحت اشک بریزد...
محمد هنوز بچه بود...
نوزده سال... شما بگویید.. برای پسری نوزده ساله سخت نیست؟؟
سخت نیست ببیند رفیقش...
همسرِ خواهرش... همسر خواهرِ دوقلویش...
قرار است برای همیشه زیر خروار ها خاک بخوابد؟؟
بگویید...
برای پسری نوزده ساله...
مانند محمد..
سخت نیست ببیند به خاک سپرده شدن رفیقش را ؟؟
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد