eitaa logo
مدافعان حـــرم
757 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
علی که از جنازه ی رفیقش فاصله گرفت... هدی با قدم های سست به سمت همسرش رفت... با کمک محمد... زانوان سستش کنار پیکر بی جان راشا سقوط کرد... چرا رخت سفید عروسی اش.... یکهو به لباس مشکی عزا تبدیل شد؟؟ این انصاف بود؟؟ تنها چند ساعت خاطره... نه! بهتر است بگویم چند دقیقه.... انصاف است؟؟ نفس کشیدن برایش سخت بود... نمیتوانست باور کند کسی که کنار پیکر بی جانش زانو زده.... همسرش است... نیمه ی جانش... واقعا جایش بود این شعر خوانده شود: در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.. آری... هدی دید... دید تیر خوردن همسرش را... دید پیکر غرق در خون او را.... دید ایستادن قلب نیمه ی جانش را... و حال... حال داشت میدید که عشقش... در شرف خاک شدن است...💔 صدای ضجه و گریه... صدای شیون و زاری... سخت بود از دست دادن جوان... مگر راشا چند سالش بود که مستحق مرگ باشد؟؟ بیست و یک سال... کمی برای مرگ زود نیست؟؟ دستان سرد و لرزانش را جلو برد و روی گونه راشا گذاشت... اشک هایش روان شد و بالاخره سکوتش را شکست: یادته... یادته روز عقد چی بهم گفتی؟؟ گفتی دوست دارم... گفتی میمونم کنارت... این بود موندنت؟؟ بهت گفتم ثابت کن... گفتی اونقدر عاشقتم که حاضرم جونمم واست بدم...من... من خندیدم... ولی تو چند دقیقه بعد... صدای هق هقش بلند شد... خم شد و پیشانی اش را روی پیشانی راشا گذاشت: گذاشتی رفتی تا عشقتو ثابت کنی؟؟ به فکر من و دلم نبودی؟؟ من دوست داشتم نامرد... عاشقت بودم... غلط کردم اذیتت کردم... غلط کردم لجبازی کردم با دلم... تو چرا رفتی؟؟ ترو خدا بیدار شو راشا.. اگه بری.. اگه بری من میمیرم...💔 بالاخره اعتراف کرد..! اعتراف کرد که عاشق بوده ولجبازی کرده... اما الان؟؟ حال... کمی دیر نبود؟؟ دیر نبود برای پشیمانی؟؟ برای اعتراف؟؟ به خدا قسم دیر بود... حال پشیمانی چه سودی داشت؟؟ _نرو.. جونِ هدی نرو... تنهام نذار... اومدی منو عاشق خودت کردی که بری؟؟ منو وابسته خودت کردی که بری و عذابم بدی؟؟ درد و دلش با راشا... اشک همه را در آورد... فامیل و دوست... دور و نزدیک.. همه اشک می ریختند.. حتی غریبه ها..!💔 محمد توان ایستادن نداشت...💔 ضحی غش کرد...💔 قلب فاطمه خانم داشت پر پر میشد..💔 علی هنوز مبهوت بود...💔 هدی اما هیچکدام را نمیدید... نه! میدید... اما اهمیت نمیداد... وقتی همسرش... کفن پیچ کنارش بود... چه چیز غیر از او میتوانست برایش مهم باشد؟؟