#پشتسنگرشهادت
#پارت57
سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی...
هق هقش اوج گرفت:
یادته تو اتاق عقد چی گفتی؟؟
گفتی این قلب واسه تو میتپه ...
حس کرد صدایی می آید..
صدایی شبیه به صدای قلب... ضربان قلب.
حتما خیالاتی شده بود..
قلب آدم مرده که نمی تپد... می تپد؟؟
با دقت بیشتری گوش داد...
فکر میکرد توهم زده..
اما نه..!
قلب همسرش میزد...
واقعی بود... توهم نبود.
آب دهانش را به سختی قورت داد ..
سرش را از روی قلب راشا برداشت و با بهت به روبرو خیره شد...
از شدت بهت قدرت تکلمش را از دست داده بود...
تلاش میکرد صحبت کند اما صدایش از گلو خارج نمیشد...
علی و حامد جلو آمده و صورت راشا را پوشاندند تا او را به دستِ خاک سرد بسپارند..
هدی اما همچنان به روبرویش خیره بود...
وقتی دو سر کفن را گرفتند هدی به خودش آمد...
دست حامد را گرفت و داد کشید:
قلبش... قلبش میزد!
با هق هق ادامه داد:
تروخدا خاکش نکنید... راشای من زندس... به خدا زندست.. خودم شنیدم صدای قلبشو..
ناگاه همهمه ای به پا شد...
بعضی به حالِ زار هدی اشک ریختند...
بعضی بی رحمانه خندیدند...
بعضی مهربانانه دعا کردند که خدا به هدی صبر دهد...
هیچکس اما حرفش را باور نکرد...
همه آنها فکر میکردند توهم زده...
حتی حامد... محمد... و علی.
محمد چرخید و پشتش را به هدی کرد...
لرزش شانه هایش نشان میداد که هق هق میکند...
بغض مردانه ی حامد هم شکست..
هدی روی پای حامد خم شد و التماس کرد:
حامد.. ترو خدا... تو پزشکی خوندی... من شنیدم صدای قلبشو ...
از شدت گریه به سرفه افتاد اما سکوت نکرد:
حامد... به قرآن قلبش... قلبش ضربان داشت...
حامد که به التماس هایش جواب نداد مبینا نزدیکش شد در آغوش گرفتش و رو به حامد گفت:
نمیبینی حالشو حامد؟؟
یه درصد احتمال بده که حرفش درست باشه آدم زنده رو میخواین خاک کنین؟؟
چی ازت کم میشه دو دقیقه وقت بذاری نبضشو بگیری؟؟
همسرش درست میگفت...
اگر حرف هدی توهم نبود چه؟؟
اشک هایش را پاک کرد و آرام کنار پیکر راشا زانو زد...
سرش را روی قلب راشا گذاشت..
برای لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت و همهمه خوابید..
حامد اما صدایی نشنید..
در واقع صدای قلب راشا را نشنید...
نفس عمیقی کشید..
صاف نشست و سر انگشتانش را روی شاهرگ راشا گذاشت...
حس کرد زیر انگشتش ضربان دارد...
با بهت فریاد کشید:
آمبولانس... آمبولانس خبر کنید...
صدای جیغ آمد...
ترسیده بودند..
میان همهمه این جمله به گوش میرسید:
مرده زنده شد...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.