eitaa logo
مدافعان حـــرم
895 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای زنگ موبایلش را شنید... خمیازه کشید... غلتی زد... موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد: بله؟؟ _سلام مَشکوله خان... خوابی هنوز؟؟ چشم هایش را اندکی باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت... خمیازه دیگری کشید و پاسخ داد: تازه ساعت دهِ برادرِ من... کجایی تو؟؟ تا جایی که من یادمه این ساعت تو باید خونه باشی. علی خندید: ده واسه ما سحر خیزا لنگ ظهره داداش...پاشو اماده شو... خودتو خوشگل کن من اومدم یه جای خوب...ادرس میفرستم واست ساعت ۱۱ اینجا باش..خوشگل کنی خودتو ها... منتظرم. _ باش... خوشگل هستم... خدافظ. نپرسید چه شده و چرا انقدر شادی... تماس را قطع کرد و حتی منتظر نماند علی تذکر بدهد: خدافظ نه ! خداحافظ. ******* ماشین را جلوی ادرس مورد نظر پارک کرد: خیابان حجاب،......،........،......، پلاک هشتاد و پنج. صدای موسیقی اش را کم کرد و با علی تماس گرفت. پس از اطلاع دادن به علی ماشین را خاموش کرد و پیاده شد... درست همان لحظه... در کوچک آبی رنگ گشوده شد و علی بیرون آمد. دستی به ریش های نه چندان بلندش کشید. چند قدم جلو رفت و نزدیک علی شد: سلام. علی لبخند زد: علیکم... بفرما داخل. متفکر به علی زل زد: اینجا کجاس؟ علی به داخل هلش داد: ایران است.. برو تو میفهمی. _یاالله. وارد خانه شد... نگاهش را دور تا دور آن چرخاند... خانه ای نقلی.. با پذیرایی کوچک که فرش سه در چهار خورده بود. اتاق کوچک دو در سه. و در آخر آشپزخانه جمع و جور و نقلی... به اپن تکیه زد و به علی خیره شد: خب؟؟؟ علی خندید: به خونم خوش اومدی...! ابروانش بالا پرید و ناگاه دلش پر از غم شد: یعنی... میخوای از پیشم بری؟؟ میخوای تو اون خونه درندشت تنهام بذاری؟؟ علی لبخند زد و دستش را روی شانه راشا گذاشت: عروسی که گرفتم بله... بعدم مگه تو نمیخوای خانومتو بیاری تو اون خونه؟؟ میخواستی روزی که بیرونم کردی خونه بگیرم؟؟ نفس عمیقی کشید: نه. بیرونت نمیکردم. تا هر وقت خواستی بمونی قدمت رو چِشَم. مبارکت باشه. علی دستش را روی قلبش گذاشت و اندکی خم شد: چاکرتم رفیق...! سلامت باشی. سپس چشمک زد: برو بشین ... اصل ماجرا مونده هنوز. رفتار علی امروز زیادی عجیب نبود؟؟ _ بگو همینجوری راحتم. علی اخم کرد: بیا برو بشین... اینجوری بگم پس می افتی! _اوووووووف. اوف کشید و روی اپن نشست: بگو نشستم. علی ضربه ای به پس گردنش زد: رو اپن؟؟ عصبی نام رفیقش را به زبان آورد: علی! علی قهقهه زد: اعصاب مصاب نداریا... ! نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد