#پشتسنگرشهادت
#پارت62
صدای زنگ موبایلش را شنید...
خمیازه کشید...
غلتی زد... موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد:
بله؟؟
_سلام مَشکوله خان... خوابی هنوز؟؟
چشم هایش را اندکی باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت...
خمیازه دیگری کشید و پاسخ داد:
تازه ساعت دهِ برادرِ من... کجایی تو؟؟ تا جایی که من یادمه این ساعت تو باید خونه باشی.
علی خندید:
ده واسه ما سحر خیزا لنگ ظهره داداش...پاشو اماده شو... خودتو خوشگل کن من اومدم یه جای خوب...ادرس میفرستم واست ساعت ۱۱ اینجا باش..خوشگل کنی خودتو ها... منتظرم.
_ باش... خوشگل هستم... خدافظ.
نپرسید چه شده و چرا انقدر شادی...
تماس را قطع کرد و حتی منتظر نماند علی تذکر بدهد:
خدافظ نه ! خداحافظ.
*******
ماشین را جلوی ادرس مورد نظر پارک کرد:
خیابان حجاب،......،........،......، پلاک هشتاد و پنج.
صدای موسیقی اش را کم کرد و با علی تماس گرفت.
پس از اطلاع دادن به علی ماشین را خاموش کرد و پیاده شد...
درست همان لحظه...
در کوچک آبی رنگ گشوده شد و علی بیرون آمد.
دستی به ریش های نه چندان بلندش کشید.
چند قدم جلو رفت و نزدیک علی شد:
سلام.
علی لبخند زد:
علیکم... بفرما داخل.
متفکر به علی زل زد:
اینجا کجاس؟
علی به داخل هلش داد:
ایران است.. برو تو میفهمی.
_یاالله.
وارد خانه شد...
نگاهش را دور تا دور آن چرخاند...
خانه ای نقلی..
با پذیرایی کوچک که فرش سه در چهار خورده بود.
اتاق کوچک دو در سه.
و در آخر آشپزخانه جمع و جور و نقلی...
به اپن تکیه زد و به علی خیره شد:
خب؟؟؟
علی خندید:
به خونم خوش اومدی...!
ابروانش بالا پرید و ناگاه دلش پر از غم شد:
یعنی... میخوای از پیشم بری؟؟
میخوای تو اون خونه درندشت تنهام بذاری؟؟
علی لبخند زد و دستش را روی شانه راشا گذاشت:
عروسی که گرفتم بله... بعدم مگه تو نمیخوای خانومتو بیاری تو اون خونه؟؟ میخواستی روزی که بیرونم کردی خونه بگیرم؟؟
نفس عمیقی کشید:
نه. بیرونت نمیکردم. تا هر وقت خواستی بمونی قدمت رو چِشَم. مبارکت باشه.
علی دستش را روی قلبش گذاشت و اندکی خم شد:
چاکرتم رفیق...! سلامت باشی.
سپس چشمک زد:
برو بشین ... اصل ماجرا مونده هنوز.
رفتار علی امروز زیادی عجیب نبود؟؟
_ بگو همینجوری راحتم.
علی اخم کرد:
بیا برو بشین... اینجوری بگم پس می افتی!
_اوووووووف.
اوف کشید و روی اپن نشست:
بگو نشستم.
علی ضربه ای به پس گردنش زد:
رو اپن؟؟
عصبی نام رفیقش را به زبان آورد:
علی!
علی قهقهه زد:
اعصاب مصاب نداریا... !
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد