✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در شهر واعظی بر منبر میرفت و مردم در پای منبر او زیاد مینشستند. واعظ دوستی داشت که به او میگفت: «به این جمعیت زیاد نگاه نکن! برای بسیاری از این نفرات، فقط سخنِ تو شیرین است و گوش میکنند و میروند و اهل عمل نیستند.»
روزی واعظ از مسجد بیرون آمد. با دوست خود بیرون از مسجد ایستاده بود، مردی از مسجد بیرون آمد و در دست خود کیسهای زر داشت.
دوست واعظ پرسید: «ای عمو! کجا میروی؟»
گفت: «میخواهم سفر بروم و کیسه زرم را به زرگر به امانت بسپارم.»
دوست واعظ گفت: «آن را نزد من امانت بسپار.»
مرد گفت: «تو را نمیشناسم.»
گفت: «به واعظ مسجد بسپار.»
مرد گفت: «زرگر بهتر است و کارش این است، واعظ کارش منبر است.»
دوست واعظ پرسید: «مگر واعظ طلای تو را میدزدد؟»
پیرمرد، سری در زیر برد و آرام گفت: «نمیدزدد، ولی اگر دزد طلای مرا از خانه او بدزد، زرگر میتواند خسارت بدهد ولی واعظ ندارد.»
پیرمرد رفت و دوستِ واعظ به واعظ گفت: «به چشم خود دیدی آنچه را که میگفتم؟» این مردم تو را امین نمیدانند که کیسهای زر به تو امانت دهند، پس چگونه انتظار داری تو را امین دانسته و حرفهای تو را خریدار باشند؟!! این جماعت فقط به دنبال ریا و تظاهرند.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍شاهزادهای در روم بود که 7 خواهر داشت. 7 خواهر٬ یک برادر خود را هرگونه محبت که گویی میکردند تا مبادا برادرشان عاشق هر دختری شود و تاج و تخت پدرشان به دست نامردان بیفتد. هر روز در هفته یک خواهر٬ برادر خود را از خواب بیدار میکرد و دست برادر میگرفت و به قصر دربار میرفتند و روی صندلی مینشاندند و برای او هر چه میل داشت حاضر میکردند. روز دیگر خواهر دیگری برای او تار مینواخت تا برادر خود را شاد کند.
پدر این شاهزادگان کافر بود ولی این شاهزاده خداشناس بود و از بیان اعتقاد خود ترس داشت. روزی شاه خواست پسرش را زن دهد. هر چه گفت: پسر راضی به ازدواج نمیشد و میگفت: 7 خواهر دارم که در محبت به من کم نمیگذارند مرا به زن گرفتن چه کار؟
پدرش گفت: 100 خواهر کار یک همسر را نمیتوانند بکنند.
پسر جوان هم به پدرش گفت: برای من هم صد پادشاه کار یک پادشاه را نمیتوانند انجام دهند و آن خداست.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ روزی جوانی از پدرش پرسید: پدرم٬ تو از نظر دارایی مشکلی نداری و وضع مالیات از من بهتر است. آیا دوست داری برایت عیدی بخرم؟ پدر٬ پسرش را به حیاط خانه، کنار درخت سیبی آورد و گفت: پسرم بهنظرت من سالی چقدر هزینهی این درخت سیب میکنم؟ گفت نمیدانم.
گفت: اگر هر سال٬ از آب٬ کود٬ هرس و سمی که برای این درخت هزینه میکنم را حساب کنی 40 هزار تومان این درخت برایم هزینه دارد. میدانی هر سال 4 کیلو سیب هم به من نمیدهد! یعنی هر کیلو سیبش 10 هزار تومان برایم تمام میشود علاوه بر آشغالهایی که در خانه ریخته میشود. پسرم فکر میکنی من احمقم برای این درخت این همه زحمت میکشم و پولم را هدر میدهم؟ میتوانم با 40 هزار تومان 20 کیلو سیب را بیزحمت و بیدردسر بخرم.
پسر گفت: حتما حکمتی دارد٬ پدرم بگو. پدر گفت: من این درخت را برای خوردن سیبش نکاشتم برای این کاشتم که در پاییز چند تا سیبی بچینم؛ که محصول تلاش خودم است و خود پرورشش دادم. اگر تو برای من عیدی بخری درست است که من نیاز ندارم ولی لذتش مثل لذت چیدن سیب این درخت٬ برایم شیرین است. تو هم میوه یک عمر زندگی من هستی. پسر از شرم سرش را به زیر انداخت و رفت.
آری، اگر پدر و مادری داریم که حتی وضع مالیشان خیلی عالی است؛ صلهرحم٬ هدیه و عیدی دادن را فراموش نکنیم٬ ما محصول و میوه و سیب دل آنها هستیم. این میوه مزهاش به خوردنش نیست بیرونم ارزانتر میفروشند مزهاش در دست پرورده بودن خود انسان است.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریهچ خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟