فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحت میشین نبینین...
شیرین ابو عاقله خبرنگار فلسطینی پارسال
مثل دیروزی
رفته بود شهر جنین که گزارش بگیره
لباس خبرنگاری تنش بود
که هدف گلولهی صهیونیستها قرار گرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خدا دلش بخواد ببخشه...!
#استاد_پناهیان
#حتماببینید
「🪴✨」
-میگفت..
رفقامراقبِاونامامزمانِگوشه
قلبتونباشید،نزاریدیادشخاکبخوره!
هرشبویهخلوتیباآقاداشتهباشیم؛
یهعرضِارادتی،یهدردودلی..(:
هیچچیزیارزشِاینوندارهکهجایآقارو
توقلبامونبگیره،
کههرچیشیعهمیکشهازفراموشیِ
وجودامامزمانشه!❤️🩹
#تلنگرانه
29.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ محبوب مردمان به ظهورت غم نهان شود...
❤️ فرزندِ حیدر...
اُمیدِ آخر...
موعودِ عالَم...
یا مهدی...
#مهدی_بیا
#تلنگــر
#استادرائفیپور:
اگه همین جمعه،
جمعه ظهور بود؛
چه کار باید بکنیم...؟!
چقدر آمادهاے...؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست...؟!
چقدر توبه کردے...؟!
در یه سری روایات اومده
که بعد از ظهور دیگر
توبه اے پذیرفته نمے شه...!!!
#حواسمونهست؟! :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «لوس نباشیم»
استاد رائفی پور👤
[ اگه میخوای برای خدا و امام زمان کار کنی و مفید باشی، نباید لوس باشی...]
#امام_زمان
میدانیچراجمعهها،نُدبههاخلوتاست؟
میدانیچرانُدبهراجمعهصبحبایدخواند؟
میدانیخدامیخواهدباماچهکند؟
میدانیماداریمبااِماممانچهمیکنیم؟!.
میدانی. . .
جمعهتنهاروزیستکههمهآنرابرایِ
خودشانمیخوانندراحتیوآسایشو خانواده...
خدامیخواهدکهصبحاینخودمانیراخرج
خودیترینفردزندگیاتکنی؛امامت.✋💚
میگن هر وقت گل محمدی دیدید یا بوییدید صلوات بفرستید
_بفرست صلوات محمدی رو 🌹❤️
#عکاسی_مجاهد
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین؟!
چنـددقیـقہفڪرڪنیم 🤔
خُـبچےداریـم؟!(:
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم؟!
رفیـق!
هیچڪسنمیـدونہ...
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ!
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم♡
دیگھدروغنگیـم،
دیگہدلنشڪنیم،
باشه رفیـق؟! 🍃
بهقولِشھیدشوشتری:
قبلا؛ بویِایمانمیدادیمالآن
ایمانمونبومیده..!
قبلا؛ دنبالِگمنامیبودیمالآن
دنبالِاینیماِسممونگُمنشه!
خیلیراستمیگفت...🙂🌱
•
جاےشهید همت خالی ڪه......😔
🔸همسرش میگفت:
همیشه به ابراهیم میگفتم که بدون ما بری بهشت گوشاتو میبرم،وقتی پیکرشو آوردن دیدم اصن سر نداره.....💔
🔹بهش میگفتم ابراهیم چشمات خیلی خوشگله مطمئنم خدا هم خاطر خواه چشمات میشه ،پیکرشو که اوردن دیدم خدا چشماشو با قابش برداشته و برده....💔
#شهیدمحمدابراهیم_همت
میدونی آمار ازدواج تو کدوم حیوان بیشتره
حلزون ،چون هم خونه داره هم ماشین😂😐
#طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر گریه میکنم که بگوید
عاقبت نوکر ، زِ اشک خود ،
سـفرِ کربـلا را گرفت💔:)!
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
#بڪگࢪاند
مدافعان حـــرم
امشبنیایدیگهفردادیرھ!امشبنیای دخترتمیمیرھ . .💔
💔
بابا
چـہ شـد خـواهرتـ زخمــے
Mohammad Hossein Pooyanfar _ Haramat (320).mp3
13.12M
نوکرتودوستداری؛الهینوکرتبیادحرمبمیرھ!(:♥
امشب مراسم رونمایی از تقریظ مقام معظم رهبری، کتاب خاتون و قوماندان❤️
#کتاب
#کتابخوانی
مدافعان حـــرم
قسمت سی و دوم تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت سی و سوم
نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
- هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
- به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
- نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
قسمت سی و پنجم
برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
- الحمدلله که سالمن …
- فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
- همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …