eitaa logo
مدافعان حـــرم
871 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافع‌حرم‌شدن شهید بابک نوری آقای‌مهدوی:‌بابک‌یک‌روزگفت: برای‌رفتن‌به‌سوریه‌رضایت‌پدرومادرواجبه❓ گفتم‌:بله‌چون‌رضایت‌پدر🧔🏻ومادر‌🧕🏻 واجب‌کفایی‌است‌،بایدپدرومادرراضی‌باشند.🌱 گفت:فضای‌خانه‌طوری‌هست‌که‌فکرنکنم‌🚶🏻‍♂ رضایت‌بدهند🥺گفتم: ۱۰۰صلوات‌به‌روح‌حضرت‌زهرا(س)هدیه‌کن‌ ان‌شاءالله‌حضرت‌زهرا(س)دل‌پدرومادرت‌ رونرم‌می‌کنند❤️ دوست‌شهید:یکی‌ازدلایلی‌که‌بابک‌رفت‌سوریه‌ این‌بودکه‌میخواست‌زمینه‌ساز‌🙂 ظهورامام‌زمان‌(عج)باشه‌دررابطه‌بارفتن‌🚶🏻‍♂ به‌سوریه‌و‌مدافع‌حرم‌شدن‌‌بهش‌گفتم‌که‌بابت‌ خانواده‌و..‌نمی‌تونم‌بیام‌😓 بابک‌جواب‌خیلی‌خوبی‌داد👏🏻 گفت:زمان‌کربلا‌هم‌همین‌قضیه‌بود،💔 یکی‌‌می‌گفت‌خانوادم‌‌،یکی‌می‌گفت‌کارم، یکی‌می‌گفت‌‌زندگیم.🌏 همین‌شد‌که‌امام‌حسین(ع)تنهاموند.😔 الان‌هم‌دقیقاهمون‌جوریه.
اینجا که آب گرفتم مادر شهیدان بارفروش به یاد فرزندان شهیدشون ساختن ❤️ آب متبرک به اسم شهدا👇
مدافعان حـــرم
از مادر شهیدان بارفروش ،التماس دعا خواستم برای همتون ،ازدواجتون کارتون و... خلاصه الان هم حسینیه ی شهدا اقامه ی نماز🍀 التماس دعا
Mehdi Rasouli - In Pa Va On Pa Nakon Baba.mp3
5.95M
امشب‌نیای‌دیگه‌فردادیرھ!امشب‌نیای دخترت‌میمیرھ . .💔
- پدرم گریه کنت بوده و آقا ! من هم .. 💚 - به جز از گریه برای تو ندارم کاری - -
برگـہ امتـحانے جـا مـانده ڪربلا💔💔
من‌ازحاشاکردنِ‌این‌عشـق‌بیزارم "الایاایّهاالناس" دوسـتش‌دارم...💙🥺
آنقدر گریه میکنم که بگوید عاقبت نوکر ، زِ اشک خود ، سـفرِ کربـلا را گرفت💔:)! ─━━━━⊱✿⊰━━━━─
- فی‌حين أنّكِ‌تضحكين ، أنا بخير والعالم أَيضًا هنگامی‌که‌‌تومیخندی ، من‌خوبم‌‌ و جهان‌ هم‌ همینطور✨(:
مدافعان حـــرم
قسمت سی ام طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … ت
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ قسمت سی و یکم مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد .. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … - بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
قسمت سی و دوم تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … - جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … - خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد … - خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…  
قسمت ۳۱ رمان بدون تو هرگز.mp3
1.96M
قسمت ۳۱ رمان بدون تو هرگز ❤️ . ❤️🌹❤️🌹❤️🌹