مدافعحرمشدن شهید بابک نوری
آقایمهدوی:بابکیکروزگفت:
برایرفتنبهسوریهرضایتپدرومادرواجبه❓
گفتم:بلهچونرضایتپدر🧔🏻ومادر🧕🏻
واجبکفاییاست،بایدپدرومادرراضیباشند.🌱
گفت:فضایخانهطوریهستکهفکرنکنم🚶🏻♂
رضایتبدهند🥺گفتم:
۱۰۰صلواتبهروححضرتزهرا(س)هدیهکن
انشاءاللهحضرتزهرا(س)دلپدرومادرت
رونرممیکنند❤️
دوستشهید:یکیازدلایلیکهبابکرفتسوریه
اینبودکهمیخواستزمینهساز🙂
ظهورامامزمان(عج)باشهدررابطهبارفتن🚶🏻♂
بهسوریهومدافعحرمشدنبهشگفتمکهبابت
خانوادهو..نمیتونمبیام😓
بابکجوابخیلیخوبیداد👏🏻
گفت:زمانکربلاهمهمینقضیهبود،💔
یکیمیگفتخانوادم،یکیمیگفتکارم،
یکیمیگفتزندگیم.🌏
همینشدکهامامحسین(ع)تنهاموند.😔
الانهمدقیقاهمونجوریه.
#داستان_کوتاه
#مذهبی
اینجا که آب گرفتم مادر شهیدان بارفروش به یاد فرزندان شهیدشون ساختن ❤️
آب متبرک به اسم شهدا👇
مدافعان حـــرم
از مادر شهیدان بارفروش ،التماس دعا خواستم برای همتون ،ازدواجتون کارتون و...
خلاصه الان هم حسینیه ی شهدا اقامه ی نماز🍀
التماس دعا
Mehdi Rasouli - In Pa Va On Pa Nakon Baba.mp3
5.95M
امشبنیایدیگهفردادیرھ!امشبنیای دخترتمیمیرھ . .💔
- پدرم گریه کنت بوده و آقا ! من هم .. 💚
- به جز از گریه برای تو ندارم کاری -
- #آقای_امامحسین
آنقدر گریه میکنم که بگوید
عاقبت نوکر ، زِ اشک خود ،
سـفرِ کربـلا را گرفت💔:)!
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
#بڪگࢪاند
- فیحين أنّكِتضحكين ، أنا بخير والعالم أَيضًا
هنگامیکهتومیخندی ،
منخوبم و جهان هم همینطور✨(:
#عربیات
مدافعان حـــرم
قسمت سی ام طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … ت
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت سی و یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ..
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
- بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
قسمت سی و دوم
تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
- جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
- خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …
- خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
قسمت ۳۱ رمان بدون تو هرگز.mp3
1.96M
قسمت ۳۱ رمان بدون تو هرگز ❤️
.
❤️🌹❤️🌹❤️🌹