وسختترینومشکلترینکارماندنوگوشبہفرمان
واطاعتکردنازولۍورهبرمۍباشد،کہبارهاوبارها
تاکیدداشتہکہهاناۍفرزندانروحاللہداردتھاجـــــمِ
فرهنگۍ،شبیخونِفرهنگۍ،ناتوۍفرهنگۍ،جنگنرم
رخمۍدهد.مراقبباشید،مراقبباشیدواجازهندهید
داستانکربلادوباره،تکرارشود.
-شھیدحامدکوچکزاده
#کلام_شھداس_عمل_کنیـم👀🕊!'
#شهیدانه
#معرفی_شهید
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا؟
دل سرگشته کجا، وصف رخ یارکجا؟
کاش در نافله ات نام مراهم ببری!
که دعای توکجا، عبد گنه کارکجا؟
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
#امام_زمان 🌼✨
:
خیالدیدنتچهدلپذیربود...!
-جوآنیامدراینامیدپیرشد،
نیامدیدیرشد💔!'
#منتظرانہ
#امام_زمان
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
سلام سلام 🥲🌼
خوبید خوشید رفقا؟🤩🌱
خیلی مخلصیم
ممنون که با ما هستید
ان شاءالله پر انرژی ادامه میدیم
راستی
اینم بگم که ان شاءالله امسال درس هام خیلی سخت تر میشن
پس تلاشم رو باید بیشتر کنم 😎😂
و اگه کم و کسری باشه منو حلال کنید 🥺❤️
البته سعی میکنم به همچی برسم
تاج سرید🙃🌿
منتظر حرف های قشنگتون هستم 😉👌🏽
https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
مهمنیستکہقبلاچهگناهیکردے
اینمهمہکہخودتوازاوننجاتبدے،
توبہکنۍودیگہسمتشنرے!
اونوقتهکہمیشےعزیزدُردونہخداوامام زمان..!
هنوزمدیرنشده...
اینجا.در.مدافعان.حرم.گنـاه.ممــنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
#تلنگرانه
-میگفت
شهادتهدفنیـســت ... !
هدفاینه کـهعَلَمِاسلامروبــه
اسمامـٰامزمان«عج»بالاببریــد
حالـااگـهوسطاینراهٔشهـیدشـدید
فدائسرِاسلــام!
-خیلـیقشنگمیگفت...!
اینجا.در.مدافعان.حرم.گنـاه.ممــنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
#تلنگرانه
مدافعان حـــرم
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_تنها_میان_داعش
#رمان
پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده
بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه
را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی
و خونی که از سر انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به
سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و
پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست کسی اورا با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین
نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از
پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای
پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
لب پرسید:»همه سالمید؟« پس از حمالت دیشب، نگران
حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حاال دیگر
رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید
:»پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند
کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :»خوبم
خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا
نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی
زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف
بهتره؟«
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را
دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش
افتاده بود، نجوا کرد :»حاج قاسم نمیذاره وضعیت
اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میکنه
تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و
حرفی زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ
شده، سه روزه ندیدمش!« اشکی که تا روی گونهام رسیده
بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای بیدارش کنم؟«
سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان
شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام
که با لبخندی دلربا دلداریام داد :»انشاءاهلل محاصره
میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید
کرده است.