فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا ببین تنها شدمعباسم کجاست❤️🩹
عاقبني علی أخطائي ، بِعناق
بابت اشتباهاتـم مرا با آغوشی مجازات کـن .
#عربیات💛
#یڪروایتعاشقانہ🤍
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیـم حج عمـرھ .
سفـرمان همزمان شـد با ماه رمضـان
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد ؛
باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیـم!
از بـس برایـم وسـواس به خرج میداد
در طواف دستهایـش را برایـم سپـر میکرد
که به کسی نخورم .
با آب و تاب دور وبرم را خالی می کرد تا
بتوانـم حجرالاسـود را ببوسـم .
کمک دست بقیـه هم بود، خیلی به زوار
سالمنـد کمک میکرد!
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم
چرا همه دارنـد ما را نـگاه میکننـد ؟
مگر ظاهـر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا
من را کشیـد کنار و گفتم : صـدقه بذار کنار
این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرتِ
که مثه پروانـہ دورت میچرخہ :]]
[ همسـر شهید محمدحسین محمدخانی ]
4_5902293789313077788.mp3
13.38M
ننه ام البنین ؛
تو هوامو داشته باش که من تو آشفته بازارم ..
خیلی بیچارم :)💔
من اعتقاد دارم و به این اعتقادم نیز پایبند و راسخ هستم که هیچکدام از این بچهها در جبهه به شهادت نرسیدند الا این که خودشان خواستند، الا اینکه برنامه قبلی داشتند و اصلاً یک حرکت اتفاقی برای هیچ کدامشان نبود، برای من این مطلب ثابت شد، چون من اکثر این شهیدان را میشناسم و با آنها از نزدیک آشنا بودم یا یک روز قبل از شهادت و یا روز شهادت و یا دو روز قبل از شهادتشان، لحظة شهادت خود را به زبان میآوردند.
مثل شهید اربابی، که شش ماه قبل از شهادتش برای من نامه نوشته بود که “من شش ماه دیگر شهید میشوم”.
شهید زینلی، که سه روز قبل از شهادتش مجروح شده بود و ترکش خورده بود به یکی از قسمت های گردنش، و وقتی به او گفتم آقای زینلی چه شده است؟
گفت: احمد کمی این طرفتر خورده، انشاء الله همین روزها جای اصلی میخورد و همین هم شد.
#شهید_احمد_کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پیکر شهید سیدرضی موسوی در حرم ابا عبدالله الحسین
#خاطرات_شهید
●«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و یك برادر داشت. وی علاقه بسیار زیادی به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نماید. به همه كمك میكرد. او میگفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وی همیشه سرود «شهیدان زنده اند» را زمزمه میكرد.
●روز نامزدی برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم، خواستم بروم برایش پیراهن بگیرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پیراهن برادرش را خواهد پوشید. «هراچ» دوست نداشت زیاد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نیامد.
●دل شوره و حالت عجیبی داشتم. فكر میكردم كه از خستگی زیاد است. هنگام جشن، زمانی كه به عروس هدیه میدادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتی نمیتوانستم گردنبند عروس را به گردنش بیاویزم. در همان حالی كه من داشتم به عروسم هدیه میدادم، «هراچ» عزیز من به شهادت رسیده بود.
●آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدی و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسیده است. ما دیگر حال خود را نمیدانستیم. جمعیت فراوانی در خانه ما جمع شده بود. مردم در این ایام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شریك میدانستند...
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
📎تکاور دلاور ارتش
#شهید_هراچ_طوروسیان