eitaa logo
مدافعان حـــرم
883 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|••🦩🌺••| امام علی علیه السلام: لَمْ يَذْهَبْ مِنْ مَالِكَ مَا وَعَظَكَ آنچه از مال تو از دست مى رود و مايه پند و عبرتت مى گردد در حقيقت از دست نرفته است حکمت 196 نهج البلاغه |••🦩🌺••| |••🦩🌺••|
|••🌎🦋••| چقدر دلم برایت تنگ شده...🥺 من ، در این دنیای بزرگ تنهای تنهایم مرا دریاب. |••🌎🦋••| |••🌎🦋••|
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها‌هنرماست‌که‌مجنون‌العباسیم❤️‍🩹
خوشاآنان‌که‌باغرت‌زگیتے ندای‌یاحسین‌گفتند‌ورفتـــــند دراین‌بازار‌این‌دنیای‌ فانـــــے رو‌خریدند‌ورفتند😭 |••🌼✨••| |••🌼✨••|
|••🐳🌎••| شوخ‌طبعی شهید ابراهیم هادی در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضا گوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد...جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد. چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! 📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۴۶ قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من |••🐳🌎••| |••🐳🌎••|
‌|••💛🌻••| یادمه یه بار یه بنده خدایی واسه نماز ظهر توی حسینیه پادگان دکمه های پیراهنش رو باز کرد،بابک بهش گفت میدونم هوا گرمه ولی احترام حسینیه رو نگهدار قراره نماز بخونیم... هنوز حسینیه زیاد شلوغ نشده بود اون بنده خدا هم با حالت بدی بهش گفته بود برو من اعصاب ندارم همینی که هست بابک اومد کنار من جریان رو گفت. منم بهش گفتم ولش کن به ما چه حوصله داریا یه نگاه بهش بنداز اون عادتشه بیخیال... بابک داشت امر به معروف میکرد اما من و اون بنده خدا فکر پنکه و خلاص شدن از این حالت بودیم |••💛🌻••| |••💛🌻••|