فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
السلام علیک یا امیرالمومنین
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اصلا توی دنیا
زندگیم مال رقیه است❤️
#امینقدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمحضرترقیه💔 _باحالمناسب
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشتسنگرشهادت
#پارت62
صدای زنگ موبایلش را شنید...
خمیازه کشید...
غلتی زد... موبایل را برداشت و تماس را وصل کرد:
بله؟؟
_سلام مَشکوله خان... خوابی هنوز؟؟
چشم هایش را اندکی باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت...
خمیازه دیگری کشید و پاسخ داد:
تازه ساعت دهِ برادرِ من... کجایی تو؟؟ تا جایی که من یادمه این ساعت تو باید خونه باشی.
علی خندید:
ده واسه ما سحر خیزا لنگ ظهره داداش...پاشو اماده شو... خودتو خوشگل کن من اومدم یه جای خوب...ادرس میفرستم واست ساعت ۱۱ اینجا باش..خوشگل کنی خودتو ها... منتظرم.
_ باش... خوشگل هستم... خدافظ.
نپرسید چه شده و چرا انقدر شادی...
تماس را قطع کرد و حتی منتظر نماند علی تذکر بدهد:
خدافظ نه ! خداحافظ.
*******
ماشین را جلوی ادرس مورد نظر پارک کرد:
خیابان حجاب،......،........،......، پلاک هشتاد و پنج.
صدای موسیقی اش را کم کرد و با علی تماس گرفت.
پس از اطلاع دادن به علی ماشین را خاموش کرد و پیاده شد...
درست همان لحظه...
در کوچک آبی رنگ گشوده شد و علی بیرون آمد.
دستی به ریش های نه چندان بلندش کشید.
چند قدم جلو رفت و نزدیک علی شد:
سلام.
علی لبخند زد:
علیکم... بفرما داخل.
متفکر به علی زل زد:
اینجا کجاس؟
علی به داخل هلش داد:
ایران است.. برو تو میفهمی.
_یاالله.
وارد خانه شد...
نگاهش را دور تا دور آن چرخاند...
خانه ای نقلی..
با پذیرایی کوچک که فرش سه در چهار خورده بود.
اتاق کوچک دو در سه.
و در آخر آشپزخانه جمع و جور و نقلی...
به اپن تکیه زد و به علی خیره شد:
خب؟؟؟
علی خندید:
به خونم خوش اومدی...!
ابروانش بالا پرید و ناگاه دلش پر از غم شد:
یعنی... میخوای از پیشم بری؟؟
میخوای تو اون خونه درندشت تنهام بذاری؟؟
علی لبخند زد و دستش را روی شانه راشا گذاشت:
عروسی که گرفتم بله... بعدم مگه تو نمیخوای خانومتو بیاری تو اون خونه؟؟ میخواستی روزی که بیرونم کردی خونه بگیرم؟؟
نفس عمیقی کشید:
نه. بیرونت نمیکردم. تا هر وقت خواستی بمونی قدمت رو چِشَم. مبارکت باشه.
علی دستش را روی قلبش گذاشت و اندکی خم شد:
چاکرتم رفیق...! سلامت باشی.
سپس چشمک زد:
برو بشین ... اصل ماجرا مونده هنوز.
رفتار علی امروز زیادی عجیب نبود؟؟
_ بگو همینجوری راحتم.
علی اخم کرد:
بیا برو بشین... اینجوری بگم پس می افتی!
_اوووووووف.
اوف کشید و روی اپن نشست:
بگو نشستم.
علی ضربه ای به پس گردنش زد:
رو اپن؟؟
عصبی نام رفیقش را به زبان آورد:
علی!
علی قهقهه زد:
اعصاب مصاب نداریا... !
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت62 صدای زنگ موبایلش را شنید... خمیازه کشید... غلتی زد... موبایل را برداشت و ت
#پشتسنگرشهادت
#پارت63
علی قهقهه زد:
اعصاب مصاب نداریا... !
به دنبال این حرف دستش را جیبش کرد...
کاغذی در آورد و آن را به دست راشا سپرد.
تای آن را باز کرد و سرسری نگاهی به کلمات انگلیسی اش انداخت...
حوصله دقت کردن نداشت:
چیه این؟؟
ناگاه چشمانش برق زد:
بابا شدی؟؟
چشمان علی گرد شد و بلند زیر خنده زد:
گمشوو.. نه خیر ... حدس بعدی.
خندید:
عمو شدم؟؟
راستشو بگو بابا نشدی؟؟
علی اخم کرد:
استغفرالله... میگم نه بچه !
یعنی واقعا حدسی غیر از بابا شدن من نداری؟؟
کمی تفکر کرد:
نه واقعا...
بیماری و درد و مرض که خوشحالی نداره...
وقتی تو انقد شنگول میزنی تنها حدسم همینه... که بابا شدی.
_لاالهالاالله.... اصلا لازم نکرده تو حدس بزنی خودم میگم.
_ بگو.
علی لبخند زد:
من بابا نشدم...
این جواب آزمایش دی ان ایِ....
تو پیدا شدی!
راشا تعجب کرد:
جان؟؟😳
من خانوادم کجا بود؟؟
دی ان ای عمتو گرفتی جوابشو واسه من آوردی؟
یه چیزی میگیا...
چپ چپ نگاهش کرد و کاغذ آزمایش را از دستش گرفت:
نه خیر دی ان ای عممو نگرفتم...
نفس عمیقی کشید و روی اپن کنار راشا نشست:
اون روزا که تو کما بودی....
یه روز با ضحی تو حرم بودم ... ازم پرسید دوستت راشا خانواده نداره؟؟
داستان زندگیتو واسش تعریف کردم.
یهو زد زیر گریه و گفت میخوام عکس بچگی های رفیقتو ببینم.
اولش یه جوری شدم اما...
بعدش گفتم باشه..
عکسای بچگیتو بهش نشون دادم... با عرض پوزش.
هیچی دیگه...
گفت وقتی نه ماهش بوده داداشش تو انفجار حرم گم میشه...
از قضی داداشش سه سالش بوده...
فرداش رفتم خونشون و عکس داداش ضحی رو دیدم...
کپی برابر اصل خودت بود!
از روی اپن پایین پرید و همان طور که طول و عرض خانه را طی میکرد ادامه داد:
همون روز رفتم و به دکتر گفتم از تو و خانومم آزمایش خون بگیره...
اولش قبول نکرد ولی خب...
انقد اصرار کردیم راضی شد...
آزمایشو گرفت و دو هفته بعدش بود که ایست قلبی کردی و اینا...
به ضحی گفتم به کسی نگه و الکی کسی رو دلخوش نکنه...
چون اون موقع علاوه بر اینکه احتمال داشت داداشش نباشی...
احتمال زنده نموندنت هم بود.
هیچی دیگه بگذریم از روز خاکسپاری و اینکه چقد ضحی تلاش کرد ضایع نباشه رفتارش...
فیلم هندیش نکنیم ...
در کل...
تبریک میگم پیدا شدنه خونوادتو رفیق...
جواب آزمایش مثبته..!😍
راشا میان اشک و بهت خندید:
سرکار گذاشتی منو علی؟؟
اصلا شوخی قشنگ و جالبی نیست.
شوخی بود دیگر... نه؟؟
همچین چیزی امکان نداشت!
یعنی خانواده اش....
_ شوخی نیست داداشم... خانومِ بنده... میشه آبجیت.... الانم هیچکس از این موضوع خبر نداره...
حتی ضحی هم از جواب مثبت آزمایش بی خبره!
صبح جوابشو گرفتم و هنوز به هیچکس نگفتم...
_ من...
قهقهه زد:
به خدا داری خالی میبندی علی.
من فقط چند روز تو کما بودم... این چه وضعشه آخه؟؟
علی لبخند زد:
اولا که خالی نمی بندم.. اگه میخوای پاشو همین الان بریم پیش حامد... پزشکی خونده دیگه... بلده...خانوم حامدم دکتره... بخوای پیش اونم میتونیم بریم...اگه این دو نفرو قبول نداری بازم مشکلی نیس... میریم پیش یه پزشک متخصص ازش بپرس این آزمایش چیه و جوابش چیه...
دوماً... چند روز نه برادر من... دو مااه تو کما بودی... دو ماااااه.!
_ یعنی... من.... باورم نمیشه... من.... میشم برادر زن تو؟؟
_ بله با اجازه بزرگترا...
بهت که چه عرض کنم...
چیزی صد برابر بهت وجودش را فرا گرفته بود...
نمی دانست بخندد... گریه کند...خوشحال باشد... اشک بریزد... اصلا باور کند یا نه؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🌷صَلوات🌷
سرهنگ عراقی گفت :
"برای صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صدای بلند داد زدم📣
" سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات "
"طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات" طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه ساله...(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله ❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول میدم اگه ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله ❤️🩹
سفره موسی بن جعفر. حب الحسین_۲۰۲۳_۰۲_۱۶_۱۱_۴۶_۱۸_۹۳۵.mp3
4.49M
عمریزدیمازدلصدا بابالحوائجرا💔
صابر#خراسانی🎙
ای شیعیان بیارید عطر و گلاب و قرآن
موسیبنجعفر آزاد، گردد ز کُنجِ زندان😭
#شهادتغریبانهامامکاظمعلیهالسلامتسلیت🖤
#السلامعلیکیابابالحوایجایجدبزرگوار🕯🥀
یاباب الحوائج. حب الحسین_۲۰۲۳_۰۲_۱۵_۲۰_۳۶_۰۲_۳۴۸.mp3
848.5K
یابابَالحَۆائج
یاموسَیابنِالجَعفرع🖤
حاجسیدمھدی#میر_داماد🎙
🏴شھادتامامموسیکاظم🕯🥀
#تلنگرانه
بھشمیگۍحجاب،
میگهنمادفقره!
ولی . . .
خودشیهشلوارپوشیدههمهجاشپارسـت
آیاایننمادثروتہ؟
بہخودتبیارفیق!
🌷رئیس جمهور شهید رجایی:
شما اگر میخواهید به من خدمتی کنید
گهگاهی به یادم بیاورید که من همان
محمدعلی رجایی فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم
که قبلاً دورهگردی میکردم و در آغاز نوجوانی
قابلمه و بادیهفروش بودم...
و هر گاه دیدید که در من تغییراتی به وجود آمده
و ممکن است خودم را فراموش کرده باشم،
همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید.
این تذکر و یاد آوری برای من از خیلی چیزها
ارزندهتر است.
#همراه_شهدا
#جان_فدا
دوستش میگفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینهزنی پیراهنش رو در بیاره شور میگرفت تو هیئت، میگفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچهها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمیذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت میکرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر میگرفت و طرح میریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت.
شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی🕊🌹
❌️ خودمونیم؛ ما چه کارهایم؟!
#شهیدانه
_نمیخواهم که در بستر بمیرم
-نمیخواهم که همچون شمع سوزان
-بریزم اشک
-در آذر بمیرم
-همی خواهم که در فصل جوانی
-میان #جبهه و سنگر بمیرم
-همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم
-نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم
-به زیر رختخواب بیمار بمیرم
-چنین مرگی برایم #افتخار است
-که زیر آتش رگبار بمیرم.❣
قسمتی از وصیت نامه سردار🕊🌹 شهید#حسین_غلامرضایی
#شهیدانه