eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
19.7هزار ویدیو
208 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه كنفرانس ❌وقتی به راحتی خودروی به درد نخور خودشون رو با پررویی تمام به مردم قالب میکنند و وقتی طرح واردات خودرو تصویب میشه یهو نگاه میکنی سر مافیای خودرو از توی تشحیص مصلحت نظام میزنه بیرون (میرسلیم) مردم ناامید میشن 🔴مردم این رو میبینند وقتی شرکت فولاد کشور مواد اولیه رو با ریال میخره و به دلار به خودروساز و مردم میفروشه این فساده 🔴وقتی مردم میبینند که ما در همه چیز از میوه و مرغ و تخم مرغ گرفته تا شکر و روغن و خودرو و ... مافیا داریم و اینها هر غلطی که بخوان انجام میدن و هیچکس هم نیست جلوشون رو بگیره از دین زده میشن 🔴وقتی مردم میبینند که توی صنعت لباس و پوشاک هیچ نظارتی وجود نداره و هر کی هر چی مد کنه میتونه بفروشه و جلوی هیچکس گرفته نمیشه و سلبریتیه هر جور دلش بخواد تو جامعه میچرخه و کسی یقه اش رو نمیگیره ، حجابش شل میشه 🔴اینا به کنار وقتی یه عزم جدی پیدا میشه که با فساد مبارزه کنه به یکباره به دستور شبکه نفوذ ، سر مردم با قضیه حجاب گرم میشه تا خواست مردم به مبارزه فساد جلب نشه و حجاب رو مسئله اصلی جلوه بدن ❌کاش بدونید برای این کارها چقدر هزینه میکنند 🔴آی مردم الان زمان مطالبه برخورد با فساده کمپین تشکیل بدید مسئولین مربوطه رو پاسخگو کنید مردم باید تاثیر مبارزه با فساد رو حس کنند تا دلگرم به انقلاب بشن ❗️الان مسئله اصلی شکم گرسنه مردمه ❗️مسئله اصلی خم شدن کمر خانواده هاست ❗️مسئله اصلی شرمندگی مردمه ❗️مسئله اصلی با سیلی سرخ نگه داشتن صورته ❗️مسئله اصلی گرفتن یقه مسئول فاسده ❗️مسئله اصلی مطالبه بهبود وضعیت اقتصاده ❗️مسئله اصلی رسیدگی به وضعیت فرهنگیانه ❗️مسئله اصلی رسیدگی به حقوق کم نیروهای انتظامی است ❗️مسئله اصلی شکستن کمر مستاجرانه ❗️مسئله اصلی له شدن مردم زیر بار این گرانی هاست ❗️مسئله اصلی اینه که هر کی با هر پستی از جیب مردم دزدی نکنه چه خودروساز چه بانک خصوصی ❗️مسئله اصلی ازدواج جوانهاست که دیگه داره تبدیل به افسانه میشه ❗️مسئله اصلی افسانه شدن خانه دار شدن مردمه 🔴وقتی اون مستاجر بدبخت با این وضع اقتصادی کرایه خونه اش دو برابر میشه و باید صد میلیون بگذاره رو پولش ، خانواده از هم میپاشه 🔴مسئله اصلی الان اینهاست که یقه اون مسئول رو بگیری که بچه ات تو خارج چه غلطی میکنه و چرا بایدبچه تو در رفاه باشه و مردم در فشار باشن 🔴مردم اینها رو میبینند و از انقلاب ناامید میشن و الا یه روسری از سر برداشتن با دو تا کار فرهنگی وامر به معروف تو جامعه جمع میشه ❌نگذارید در این ماتریکس گلوبالیستی غرق بشید 🔴شک نکنید روزی خواهید فهمید که این سیستم زیر نظر مستقیم شیطان داره مدیریت میشه 🔴حال که نزدیک ظهوریم باید اینها رو حل کنیم و مردم روهمراه کنیم تا دست در دست هم تمدن نوین اسلامی رو تشکیل و به عنوان الگوی جهانی صادر کنیم به همه جهان ✅یه بشارت بدم به والله در هیچ زمانی در تاریخ جبهه کفر اینقدر ضعیف نشده بوده الان زمان زدن ضربه نهایی است باید سروری دلار شکسته بشه باید این آویزانی ما به دلار از بین بره باید زیرساختها احیا بشه باید به جوانها بها داده بشه باید با فساد مبارزه کرد ❌مردم خواهان عدالتند مسئول در جامعه اسلامی نوکر مردمه نه ولی نعمت مردم باید پاسخگو باشه ✅به امید روزهای طلایی و سر زدن خورشید عالم تاب ✍ ✅والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته لطفا این مطالب را به اشتراک بگذارید ودر جهاد تبیین سهیم باشید. 2⃣پایان @Modafeane_harame_velayat
🎥🔴 شهادت شهروند سبزواری در دفاع از دختران جوان/ ضاربان سابقه دار آمر به معروف سبزواری دستگیر شدند 🔹 دادستان سبزوار: ️مطابق تصاویر دوربین‌های مدار بسته و تحقیقات به‌عمل آمده، در شامگاه ۸ اردیبهشت، یکی از شهروندان که منتظر بازگشت فرزند خود از کلاس بود، متوجه ایجاد مزاحمت و درگیری ۲ جوان با یک دختر جوان و کشاندن دختر در خیابان به اجبار و زور شده و در یک اقدام شجاعانه و انسانی، بلافاصله برای نجات دختر جوان اقدام می‌کند. 🔹 ️متاسفانه هر ۲ جوان مزاحم، که حسب بررسی به‌عمل آمده دارای سوابق متعدد کیفری هستند، در واکنش به دفاع شهروند سبزواری از دختر جوان، ناجوانمردانه با سلاح سرد وی را از پشت سر مورد اصابت چاقو و سپس نفر دوم از روبه‌رو مورد جرح شدید قرار می‌دهند و پس از ارتکاب جرم از محل متواری می‌شوند. 🔹 ️بلافاصله اکیپ جنایی در معیت بازپرس، تحقیقات خود را آغاز و با تلاش مستمر در کمتر از ۱۰ ساعت ضاربین شناسایی و به اتهام مشارکت در قتل عمد دستگیر می‌شوند. ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
🎥🔴 شهادت شهروند سبزواری در دفاع از دختران جوان/ ضاربان سابقه دار آمر به معروف سبزواری دستگیر شدند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴‌ اشک‌های مادر شهید آمر به معروف سبزوار/ پسرم چاقو خورده بود اما باز از دختر مردم دفاع می‌کرد 🔹‌ حمیدرضا الداغی ۸ اردیبهشت زمانی‌که می‌خواست مانع مزاحمت اراذل و اوباش برای ۲ دختر سبزواری بشود براثر ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید‌. ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥♦️بحث داغ حجاب خدا شاهده این مورد کلی فرق داره با بقیه کلیپ هایی که دیدید ✅حتما ببينيد و به اشتراک بگذارید ♻️ ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
📣 ترور ناجوانمردانه رئیس پلیس آگاهی سراوان 🔸بر اساس این گزارش، شهید شهرکی به همراه همسر و فرزند خود داخل خودرو مورد سوقصد قرار گرفته و همسر وی نیز بر اثر اصابت گلوله مجروح شده است. 🔸بر اساس پیگیری های بعمل آمده توسط خبرنگار شهدای فراجا، شهید شهرکی بارها توسط اشرار تهدید به ترور شده بود 🔸هم اکنون تیم های عملیاتی انتظامی استان سیستان و بلوچستان در حال تحقیقات پیرامون این موضوع هستند. 🔸این شهید بزرگوار اهل شهر زابل، و دارای دو فرزند پسر و دختر بود https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت ۳۰ 🎬 : صبح زود ، سهراب از خواب بیدار شد ، یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها
🎬 : از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود. سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید. مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود ،با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد ،دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت : عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟ سهراب لبخندی زد و گفت : سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم ، حالا اجازه می دهی داخل شوم؟! آن مرد از جا بلند شد ،افسار اسب را در دست گرفت و گفت : بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود. سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد. انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت . روی آن گلیمی خوش رنگ و نقش گسترانده بودند و دو نفر در حالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود ، روی تخت نشسته بودند. هر دو لباس های یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند. سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت : سلام ...روزتان به خیر یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پای سهراب را نگاه کرد و گفت : انگار این داوطلبان تمامی ندارند... آن دیگری نیشخندی زد و گفت : وعده ی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعده ی وسوسه انگیزی ست و از جا بلند شد ، نزدیک سهراب ایستاد ،دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد و‌گفت : اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کرده ای ،درست است؟ سهراب با دست پاچگی گفت : نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانه ای نداشت...ورزش کار هر روزه ام است.. آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت : یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟ یاورخان سری تکان داد و گفت : نامت چیست جوان ؟ از کجا آمده ای و شغل و پیشه ات چه می باشد؟ سهراب رو به او گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم و شغلم تجارت است. یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت و‌گفت : به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم و بعد با نیشخندی ادامه داد : گمان نکنم این مسابقه ،لقمه ی دندان گیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی... سهراب سری تکان داد و گفت : درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده می خواهم خودم را بسنجم ، حالا چه بهتر میدان امتحانم ، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد. یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت : صحیح...آن جور که بر می آید مصمم به برد مسابقه است ، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید... سهراب سؤالی نگاهی به او‌ کرد و‌گفت : کاووس خان؟؟ آن مرد با اشاره ی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت : آهای شکیب، این جوان را به قصر راهنمایی کن و با این حرف ، همان مردی‌که اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت :چشم الساعه قربان... سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید.. دارد‌‌... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬 : مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت : دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت ،دریافتم که شما هم باید از نگاه تیزبین کاووس خان گذر کنی... سهراب با حالتی سؤالی گفت : کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟ شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که می خواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست می دارد و گفت : کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد...حکما می خواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند ، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد . سهراب سری تکان داد و گفت :عجب...عجب که اینطور.. نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد ، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : از من می شنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده ، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری... سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و‌گفت : تو خود می گویی او‌ نیروهای ماهر را برای قصر شکار می کند ، چه کسی می آید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟ شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت : این ظاهر قضیه است جوان !! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است ، اما اینک ،این تقفتیش مهارت ،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که می خواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بر دارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد ، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی... سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود ، لبخندی زد ، دست در شال کمرش کرد ،دوسکه بیرون آورد و گفت : اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار ،گفتی این سکه ها مال تو می شود ، در ضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم ، شک نکن ،سکه های طلا انتظارت را خواهد کشید. شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب ، چشمانش برقی زد و گفت : ببین جوان ، تو‌که هیچ‌از کاووس و هدفش نمی دانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواسته اش نرسد ،آخر من دل خوشی از او‌ندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد... لحن صادقانه ی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت ،پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرام تر گفت : حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو‌ او‌کیست و چرا چنین کاری می کند؟ شکیب ،خوشحال سکه ها را در شال کمرش جا داد و گفت : او کسی جز بهادر ، بهادرخان نیست ،پسر وزیر دربار خراسان...او...او... دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬 : سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و درثانی ، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی ست ،چون من انگیزه ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم. شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : پشت درب نمی شود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف های ما را بشنود... سهراب سری تکان داد و گفت : خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف های عجیب تو چیست؟ شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : مشخص است که غریبه ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده ی مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند... سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : اصلا من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه ی وزیر بوده ، او‌ می خواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند. سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : خوب که اینطور ،پس از شواهد بر می آید مسابقه ی سنگینی در پیش دارم... شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط انچه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟ سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : نامم سهراب است از سیستان می آیم ...حال برویم دیگر... شکیب سری تکان داد و گفت : من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان ،دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی.... سهراب لبخندی زد و گفت : من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم...و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت...رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی ست زندگی ما... شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم.. درب چوبی با صدای قیژی باز شد و... دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🎬 : با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلک‌کشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند. سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم او‌می آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود . شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد. سهراب سری تکان داد و‌گفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است. شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی... با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند. رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد. شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگو‌فرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد. دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌