eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
20.4هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📎 «چطور در روز عرفه زائر امام حسین (ع) باشیم؟» 🔹اول حسین(ع)... 🔸ثواب عجیب زیارت امام حسین (ع) در روز عرفه در بیان آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
از فرصت عرفه استفاده کنیم ❇️توصیه و رهنمودهای امام خامنه ای عزیز در استفاده هر چه بهتر از روز عرفه(در لینک زیر) https://farsi.khamenei.ir/amp-content?id=27789 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
دعای عرفه- ترجمه روان.pdf
1.82M
پی دی اف دعای عرفه(درشت خط همراه با ترجمه) http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
متن دعای عرفه همراه با ترجمه در لینک زیر https://erfan.ir/m160 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220709-WA0024.mp3
30.52M
🌼🍃یا اباصالح المهدی ادرکنی دعای عرفه 💛 🌻اللهم عجل لولیک الفرج http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترجمه صوتی دعای عرفه فوق العاده زیبا.mp3
37.84M
🌼🍃یا اباصالح المهدی ادرکنی ترجمه دعای عرفه 💛 🌻اللهم عجل لولیک الفرج http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حرم ولایت
#عشق_سرخ #قسمت۲۴: زهرا روکرد به من:آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجاست؟ من:هیس بذ
: دستام میلرزید ,سینی راگرفتم جلوی محمد,لرزش دستام به لیوانها هم منتقل شده بود وجریگ جریگ صدا میداد,محمد سرش پایین بود انگار اونم استرس داشت,فرهاد باپرویی تمام,بدون اینکه جلوش بگیرم دست کرد یه لیوان برداشت وگفت:بفرما محمد اقا.... محمد لیوان شربت رابرداشت وخیلی اهسته طوری که من بشنوم,گفت:ممنون,بوی بهشت به مشامم رسید😊 فرهاد سرش رااورد پایین وگفت:داداش مال گلابشه خخخخ😁 اوووف عجب شرری هست این فرهاد دقیقا مثل زهرا. اومدم تواشپزخونه .... زهرا:خیلی ناجنسی زینب,برای دیداردلبر عجب زرنگ شدی بلاااا😄 خنده ای کردم ونشستیم روصندلی ها حالا دیگه دلمون نمخواست از روبروی پذیرایی تکان بخوریم😊 اقای دکترادامه داد:اقای رحیمی,من برای این دوتا پسر هم پدربودم وهم مادر,هیچ کدامشان هم برام فرق ندارند هردوتاشون جان من هستند آرزو دارم خوشبخت بشن,اینجوری فرشته هم خوشحال میشه.محمد خلبانی خونده والان چندساله توسپاه خدمت میکنه وفرهاد هم سال اخر پزشکی هست.حالا اگه اجازه بدین ,عروس خانمها چای بیارن😊 زهرا:حالا کی چای ببره؟؟ مامان اومد داخل اشپزخانه وگفت:زینب جان شما شربت اوردی بزارزهرا چای ببره زهرا:ای به چشم باخودم فکردم,خوش به حال زهرا درهرشرایطی ریلکسه ,دقیقا مثل فرهاد😄 مامان:بریم بچه ها,زینب جان بالا چادرت راصاف کن,زهراااا چای رانریزی روملت... زهرا:خیالت رااااحت خخخخ باهم رفتیم پذیرایی ,من کنار مامان نشستم,اقای دکتر یک نگاه خریدارانه ای به هردومون کرد وگفت:به به,یک دختر اصیل وزیبای ایرانی,ان شاالله عاقبت به خیر بشن زهرا چای جلوی دکتر وبابا ومامان گرفت,سینی که جلوی محمد گرفت ,فرهاد دستش رابرد تا برداره ,زهرا اروم گفت:صب کن اقای علوی میام جلوخودتون... نگاه کردم هیچ اثری از هول شدن واسترس نه توچهره زهرابود ونه فرهاد,برعکس من ومحمد توچشم هم زل زده بودند ولبخند میزدند زهرا باطمانینه سینی چای راگرفت جلوی فرهاد واروم گفت:بفرمایید اقا فرهاد,دبش ترین چای عمرتون. فرهاد:به به عجب عطری... مامان باشوخی گفت:من دم کردم😊 آی قربون دهنتتت مامان,بعله کسی محمد راخیط میکنه باید خیط بشه خخخخخ اول ازهمه زهرا وفرهاد زدندزیرخنده وبعد همه مان خندیدیم. اقای دکترروبه بابا:اگر صلاح میدونید,چای که صرف شد,بچه ها برن چندلحظه باهم صحبت کنن... بابا:هرچی شما صلاح بدونید ... دوباره هول وولا برم داشت.... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
: چای که صرف شد,مامان اشاره کرد :دخترا میتونید چنددقیقه ای,باهم حرف بزنید وپاشد تا فرهاد ومحمد را راهنمایی کنه... زهرا اروم کنارگوشم گفت:من وفرهاد میریم تواتاق خودمون(اخه اتاق من وزهرا)یکی,بود,توومحمد هم برین اتاق میهمان یا یه گوشه پیداکنید,اصلا برین زیراوپن توکمینگاه خخخخ من:نهههه من فقط تواتاق خودمون میتونم کمی ارامش داشته باشم,شما برین جای دیگه.. زهرا:خیلی خوب,که حرف اخرت همینه؟؟باشه ,وقت چنه زدن ندارم اخه اقااااا فرهاد منتظره اما وقت تلافی کردن زیاده,از جونت میکشم زینبی😊 مامان در اتاقمون رابازکرد ومحمد را راهنمایی کرد,برای فرهاد وزهرا هم دراتاق میهمان را بازکرد.... زهرا حین واردشدن به اتاق چشمکی زد ودوباره باچشم وابروش تهدیدم کرد... محمد وسط اتاق حیرون ایستاده بود,مبل کنار تختم را تعارفش کردم,خودم هم نشستم روی تخت.. چند دقیقه سکوت همه جا رافرا گرفته بودم ,داشتم باخودم فکر میکردم که چی چی بگم(وای خوش به حال زهرا تاالان حتما ,مقصدماه عسلشان هم مشخص کردند ومن...😔) یکدفعه محمد لبخند نمکینی زدگفت:فهمیدم دیگه...سکوتت رامیگم...علامت رضایت است ناخوداگاه سرخ شدم محمد:ای جانم...سرده...لبو شدی😜 وای خدای من این که از فرهاد هم شرتره,منتها خودش رانشان نداده بود. داشتم من ومن میکردم که گفت:ببینید خانم رحیمی من نه بلدم کلیشه ای حرف بزنم نه فایده ای داره اینجور حرف زدن...درسته؟ راستش من اصلا قصد ازدواج نداشتم ,اخه شغلم طوری هست که خیلی اوقات رنگ خونه رابه خود نمیبینم,اکثراوقات ماموریت وخدمت و...ولی بابا خیلی اصرار میکرد ازدواج کنم ومدام میگفت سنت بالا رفته ,من آرزو دارم و...تا اینکه اخرین باری که بهم ماموریت خورد برم طرف سوریه,وقت خداحافظی گفت:برو حرم خانوم حضرت زینب س,باخودت فکر کن ایا خانوم ازاین وضعیت تو راضی هست؟ منم همینکار را کردم وباخانوم خیلی درد دل کردم از دغدغه های ذهنی ام گفتم وگفتم:عمه جان اگر مصلحت هست ازدواج کنم خودت انتخاب کن...خودت نشان کن .....خودت استین بالا بزن والحق که تو نشان کرده ی بانو هستی,شاید بعدها اگرقسمت هم شدیم بهت گفتم چرا اطمینان دارم که تورا عمه جانم زینب س انتخاب کرده... خدای من صورتش پراز اشک بود.... یه مدت خیره بهش شدم وفقط یک جمله گفتمش:همسفر مدافع حریم زینب س هستم تا آخرین روز عمرم.... محمد یک لبخند زیبایی زد وگفت:به زندگی ساده ی سربازی ام خوش امدی.... اگه زهرا بود میگفت:توفضا معنویت قل قل میکنه که یکدفعه دربازشد. زهرا سرش را اورد داخل اتاق وگفت:وقت تمامه....تقلب نکنین..بعد یه چشمک بهم زد واومد داخل روبه محمد کردوگفت:آقا محمد,زینب عادت عجیبشون را بهتون گفتن؟؟ وای خدای من چی چی میگفت این؟فهمیدم میخواد یه جوری تلافی کنه وضایعم کنه...روبه زهرا گفتم:زهرا جان شوخی بسه ,بریم توهال محمد:بزار بگه,شیطنت از سرو روش میباره. حالا فرهادهم اضافه شده بود هرچی چشم وابرو اومدم زهرا توجهی نکرد وگفت:زینب جان جدیدا عادت کرده کفشا عزیزاش را به جای جاکفشی ,زیر تختش میگذاره,تازه وقتی احساساتی میشه ,کفشا راتوبغلش خواب میکنه,میگی نه زیرتختش را نگاه کنین😂😂😂😂😂 وای خدای من....محمد خم شد زیرتخت ,زد زیرخنده وگفت:وای فرهاد کفشا منن..... خلاصه خیط شدم درست وحسابی.. ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌