eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
26هزار ویدیو
355 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 شهید والامقام حسین انصاری اردکانی فرزند شیخ سعید در تاریخ ۳\۷\۱۳۳۵هجری شمسی در خانواده ای مذهبی در اردکان متولّد شد. 🍃🌷 عشق به اهل بیت، خصوصاً سالار شهیدان موجب شد او را”حسین” بنامند. حسین که تنها پسرخانواده بود در کودکی از نعمت وجود مادر بی بهره شد و پدر سالخورده اش مسئولیتی مضاعف برای رشد و تربیتش به عهده گرفت و سعی وافری داشت تا او را در شأن یک خانوادۀ مذهبی تحویل اجتماع دهد و بحمدالله چنین هم شد. دوران کودکی را در سایۀ پدری مهربان و در غم فقدان مادری دلسوز سپری کرد. 🕊💌۶ ساله بود که به مدرسه رفت. دورۀ ابتدایی را در دبستان فردوسی اردکان با موفّقیّت طی کرد؛ سپس برای گذراندن دورۀ متوسطه وارد دبیرستان شرف اردکان شد و در رشتۀ ادبی به تحصیل پرداخت و با دیپلم ادبی فارغ التّحصیل شد.سپس در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشتۀ تاریخ دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. 🌷🍃شهید انصاری جوانی خوشرو، اجتماعی و دوست داشتنی بود. در دبیرستان و دانشگاه با بچّه های مذهبی می جوشید. اهل مسجد ، نماز و مراسم دینی بود. در دوران انقلاب اسلامی ۲۰ ساله بود و همراه فعّالان انقلاب در اردکان به انقلاب خدمت می کرد.۲۲ساله بود که انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید و طعم شیرین پیروزی انقلاب را چشید. او که رنج و زحمت دوران شاهنشاهی را درک کرده بود، عاشق امام و انقلاب بود.در دوران دانشجویی در دانشگاه اصفهان در تظاهرات و اعتراض های دانشجویی شرکت داشت. در ۲۰ فروردین سال ۱۳۵۷ در اصفهان دستگیر شد و تا ۲۸ خرداد همان سال در زندان به سر برد.در زندان یکی از مأمورین زندان که قبلاً همسایه بودند، او را شناخت و دعوت به همکاری کرد و به او پیشنهاد کردکه اگر توبه نامه بنویسد او را آزاد خواهند نمود. که حسین با مشورت دوستان در بندش نپذیرفت. 🕊💌بسیار جسور بود و شجاع. در شبی که به مرکز رادیووتلویزیون تهران حمله شد، پس از این که مجری صدا و سیما از مردم کمک خواست، حسین با موتور سیکلت نیرو را برای آزادسازی به آنجا می برد.پس از پایان تحصیل به استخدام آموزش و پرورش استان کرمان در آمد. سپس به آموزش و پرورش اردکان منتقل شد و با عنوان دبیر دبیرستان های اردکان به امر تدریس اشتغال ورزید. 🌷🍃با فرمان امام خمینی(ره) که نیروهای فرهنگی را جهت خدمت به مناطق محروم کرد نشین دعوت کرد؛ او راهی منطقۀ پاوه در کرمانشاه شد 🥀🍂 و پس از ماه ها خدمت به مردم محروم آن سامان در تاریخ۱۲\۴\۱۳۶۰ در منطقۀ پاوه- نوسود بر اثر انفجار مین مرغ روحش از قفس کوچک جسم خاکیش به آسمان پر کشید و به شهادت رسید و در جوار رحمت معبودش آرمید. 🕊💌او وصیّت کرد ماشین سواریش را بفروشند و پول آن و حقوق معلّمیش را خرج مردم محروم کردستان کنند.پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه توسط مردم شهیدپرور و قدرشناس اردکان در” بهشت شهدا” به خاک سپرده شد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیت شهید‌ حسین‌ انصاری‌ خطاب‌ به‌ فرهنگیان: ✍ شهیدان‌ که‌ خونشان‌‌ دشمن‌ را رسوا ساخت‌، شما با قلمتان‌ راهشان‌ را ادامه‌ دهید. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام حسین انصاری✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی حدیث شریف کساء با صداي علي فاني https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر این‌که ستار را پیدا نکرده، این‌قدر ناراحت است. تعارف‌شان کردم بیایند تو اما ته دلم شور می‌زد. با خودم گفتم اگر راست می‌گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: « راست می‌گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! » پدرشوهرم با اوقات‌تلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته‌ام. جایم را بینداز بخوابم. » با تعجب پرسیدم: « ‌می‌خواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. » گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم می‌آید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. » بچه‌ها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. » برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاج‌آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! » امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. می‌خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! » دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه‌ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه‌ی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « می‌خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. » خانم دارابی که همیشه با دست‌ودل‌بازی تلفن را پیشم می‌گذاشت و خودش از اتاق بیرون می‌رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. » نشستم روبه‌رویش. هی شماره می‌گرفت و هی قطع می‌کرد. می‌‌گفت: « مشغول است، نمی‌گیرد. انگار خط‌ها خراب است. » نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف می‌زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می‌کرد. گفتم: «اگر نمی‌گیرد، می‌روم دوباره می‌آیم. بچه‌ها پیش برادرم هستند. شامشان را می‌دهم و برمی‌گردم..» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه‌ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می‌زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. 🔰ادامه دارد .....🔰 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
دل‌شوره‌ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می‌زند. پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروس‌جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می‌زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می‌گفتیم. » از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. 🔰ادامه دارد .....🔰 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .