پیکر بهمن من پس از 32 سال چشم انتظاری تفحص شد
امرالله بیگزاده درباره 32 سال چشم انتظاریاش میگوید: یک روز پیش از شنیدن خبر شناسایی فرزندم، خواب پدرم را دیدم. پدرم در عالم رویا ساکی را به من داد و گفت: «این امانت توست، بگیر!» از خواب بیدار شدم. حال و هوای دیگری داشتم. آن لحظه احساس نگرانی کردم اما انگار دلم روشن شد که خبری در راه است. دقیقا فردای همان روز از بنیاد شهید و امور ایثارگران استان تهران با منزل ما تماس گرفتند و پرسیدند شما آزمایش دادهاید، ما نیز تأیید کردیم. سر از پا نمیشناختم. حس و حال عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. پیکر بهمن من پس از 32 سال چشم انتظاری به همراه کارت شناسایی، پلاک و تکهای از لباسش نیز تفحص و شناسایی شده بود. این خبر در عین حال که داغ دلمان را تازه کرد اما جانی دوباره بر من بخشید. دوباره به خودم و داشتن همچین فرزندی افتخار کردم.
این پدر شهید ادامه داد: در طی این 32 سال در مراسم تشییع پیکر شهدا شرکت میکردم و زمانی که سر بریده و تن پارهپاره شهدا را مشاهده میکردم دلم آرامش مییافت و با خود میگفتم تنها فرزند من نیست که در راه دین رفته است و فرزندان هزاران نفر این راه پرافتخار را رفتهاند و به مرور زمان از ناراحتی من کاسته شد.
وی در پایان افزود: زمانی که شنیدم پیکرش تفحص و شناسایی شده خیلی خوشحال شدم و خطاب به پیکرش گفتم دوستت دارم و به تو علاقمند هستم گرچه باید زودتر از اینها میآمدی اما حالا که پس از 32 سال آمدی، خوش آمدی.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
وصیت نامه شهید بهمن بیگزاده
هر عملی که انجام می دهید فقط خالص و برای خدا باشد
به نام الله، که زندگی من و مرگ همه ی ما در دست اوست.
سپاس خدا را که جهان و جهانیان را و پیامبران را آفرید و آنها به ما آموختند که چگونه در راه خدا بکوشیم و چگونه با مستکبرین بجنگیم.
همه ی محسوسات خود را کنار بگذارید و از همه جا بُریده، به سوی خویشتن برگردید و در غلاف وجود خود، فرو روید و به دقت بنگرید که گذشته ها رفته و آینده هم...
...و با خود زمزمه کنید که چه خواهیم شد و تا کِی حیات خواهیم داشت و عاقبت چه مرض و حادثه ای به سراغمان خواهد آمد و بالاخره چه روزی و با چه کیفیتی این قفس تن، خواهد شکست و مرغ محبوس روح، پرواز خواهد کرد.
...و اما شما ای پدر و مادرم! بدانید و مطمئن باشید که من امروز، در راه جاودانی ها گام نهاده ام که انتهای آن -ان شاء الله- حکومت مستضعفین جهان است. بارها، پیش خودم زمزمه نمودم که شما، برای من زحمت بسیار کشیدید و من هم نتوانستم زحمات شما را جبران نمایم و در حق شما خیلی کوتاهی نموده و دین خود را نسبت به شما به طور صحیح، ادا نکرده ام و این را هم می دانم که قطعاً به مکانی خواهیم رفت که کسی نمی تواند به این منزلگه دسترسی پیدا کند؛ پس چه بهتر که این زندگی و دنیای رقت بار و پُررنج و شکنجه را رها و به سوی او -تنها معشوق مؤمن- بشتابم.
یک حرکت و یک سفر، آن موقعی معنی و مفهوم پیدا می کند که مقصد واقعی در انتظار باشد؛ زیرا مقصد است که به حرکت و تکاپو معنی و مفهوم می دهد.
همانطور که علی(ع) می فرمایند: «دنیا، خانه عبور و آخرت، خانه اقامت است.» پس این آخرت است که به دنیا معنی می دهد.
برادرم! دنیا، جای کار و عمل است و آخرت، مکان نتیجه گیری و حساب پس دادن.
مادرجان و تمام فامیل ها! مبادا برای من گریه کنید که دوست ندارم.
برادرانم! تقوا را فراموش نکنید؛ اگر با تقوا باشید، در این زندگی پیروزید و قطعاً هم از روی اراده بر هوای نفس خود مسلط هستید.
سعی کنید هر عملی که انجام می دهید فقط خالص و برای خدا باشد؛ کار برای خدا، ارزش بسیار دارد.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام بهمن بیگ زاده✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!»
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.»
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نهم
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتماً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا (علیهالسلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد: «ان شاء الله همیشه به شادی!» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.»
مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت