eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
20.2هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند دقیقه برای امام زمانت وقت بزار! تا معرفت شما نسبت به امام زمان چند برابر بشه عاشقان امام زمان حتما ببینید ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ┅─╮ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ┅─╯
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه سیلی هایی که با گناهانمان بر صورت امام زمان میزنیم...! ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ┅─╮ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ┅─╯
🔰داستان مفید وآموزنده گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. ◽به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «مغز.» ◽از دومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.» ◽از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «حیا.» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.» 💫سپس به جانب چپ نگریست ◾ و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد: «تکبر.» پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.» ◾از دومی پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید. گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.» ◾از سومی پرسید: «کیستی؟» گفت: «طمع.» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود‌. 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | مردم فوق العاده تبریز! آزمایشی که در استرالیا با شکست روبه‌رو شده بود، در تبریز موفقیت‌آمیز انجام شد! این دوربین مخفی به بهترین شکل اقتصاد فرهنگی ایران را نشان می‌دهد. این اخلاق مردم چند؟ 🆔@Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5801153404050869253.mp3
6.61M
▪️حڪایتی عجیب از برڪات حدیث ڪساء. 📚حدیث ڪساء و آثار شگفت، ص۹۸. ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
Fani-Ali-Hadith-e-Kisa-Fa.mp3
26.36M
•🎤• 🌱 حدیث ڪساء♥️ با صدای 🚨کانال مدافعان حرم ولایت در ایتا وروبیکا👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎╭═⊰🌺🌼🌸🌺🌸🌼🌺⊱━╮ @Modafeane_harame_velayat ╰═⊰🌺🌼🌸🌺🌸🌼🌺⊱━╯ 🚨کانال بیت الشهدا عاشقان ولایت در ایتا👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حرم ولایت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_پنجم ♥️ #عشق_پایدار ♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من ی
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️ ♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند.. عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود. برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره.. خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم... جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت. عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد. چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود. بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال. زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت. ادامه دارد... واقعیت نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💦⛈💦⛈💦⛈ هفتم ♥️ ♥️ ثانیه ها ودقایق ,ساعتها وماه ها وسالها مثل برق وباد میگذشتند وزندگی در جریان بود ,گاهی با طوفان وگاهی هم بادی ملایم اما هرچه بود بیرحمانه وبه سرعت میگذشت.. شش سال از ازدواجمان میگذشت اما ما صاحب فرزند نشده بودیم,از داروهای گیاهی وحکیم های سنتی گرفته وتا پزشکان علم جدیدغربی همه را امتحان کردیم وتمام راه ها را رفتیم و کلی دوا ودکتر کردیم اما اثری نداشت,که نداشت انگار مصلحت خدا دراین نبود.انگار سرنوشت بامن سرجنگ داشت وقرار نبود هیچ وقت از زندگی ام من در ارامش باشم.. من پذیرفته بودم وزندگی راباهمه ی ناملایماتش پیش میبردم ,اما جلال هرروز بهانه میگرفت ودعواوکتک کاری راه میانداخت....وته ته تمام بهانه هایش نبودن بچه بود وبااینکه تمام پزشکان گفته بودند من هیچ عیب ونقصی ندارم که باعث بچه دار نشدنم شود اما همیشه جلال انگ نازا بودن را به من میزدنداشتن بچه را از چشم من میدانست...بهانه های ریز ودرشتش تمامی نداشت. وای به حال روزی که کتاب دستم میدید ,خانه را روی سرم خراب میکرد ,انگار باخواندن کتاب من جنایتی,بزرگ مرتکب میشدم گاهی دورازچشمش خاطراتم رامینوشتم ,شعرمیسرودم ,اما اگر میدید واویلا میشد. پدرم که مرد باخدا وفهمیده ای,بود خیلی وقتا دادوهوارش رامیشنید اما به روی خودش نمیاورد وکوچکترین دخالتی نمیکرد. یک روز فاطمه خواهرجلال با دوتا بچه اش, امد خونه ما وگفت :مریم ازمن نشنیده بگیر اما چون دوست دارم میگم,جلال یه خونه خریده وفک کنم یه چیزایی توسرشه گفتم :جدی؟چرابه من نگفته, گفت :ای خواهر اون همه بدبیاریاش راگردن تومیندازه ,دیروز به مادرم میگفت ,مریم که بچه دارنمیشه ,میخوام دوباره زن بگیرم. ..... بعداز رفتن فاطمه,نشستم فکرهام راکردم,دیدم این زندگی ارزش جنگیدن ندارد....به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانم رسیده بود... دیگر صبر وتحمل کافیست,حال که پشتیبانی مثل پدرم دارم ,تصیم دیگری گرفتن راحت تراست... ادامه دارد... واقعیت نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️