eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
25.5هزار ویدیو
319 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم,چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دوتامردراجلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره راکنارم درخواب ناز دیدم,یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شود وگفت:اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا اشکان:نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواب اوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن امارااااات!!!! وای خدای من این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن.. حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,الان چه مدت میگذره,به نظرمیومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیه ی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشه ای توسرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟ هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن. درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد... اشکان:الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟ به بندر رسیدین؟ ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن...خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم... وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند وقراره بافروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن,من بدبختتتت چکارکنم.. خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم...پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم... دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
🎬: صبح زود بود و کاروان به راه افتاد ، جنب و‌جوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود ، یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا می شد ، یکی به هدایای نجاشی می اندیشید و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش ،زندگی را سر کند . اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانواده اش بود ، او می خواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد ، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند ، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بی تاب بود برای دیدار... هر چه جلوتر می رفتند ، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر می شد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم می خورد ، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود ، انگار اینجا ،زمین هم تمام سبزه های پنهان درونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند.. روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینه النبی از دور پدیدار شد... سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود ، به شتاب ،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت : شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایه های شهر را ببینید ،دیگر انتظار به سر رسید. میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد : خدا را شکر....براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت : من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید ، اما از شما خواهشی دارم.. مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت : امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم... میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت : لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم.... من اسیری بیش نیستم که بی گمان به کنیزی میروم ، هرچند که در مدینه النبی باشد ...کنیز کنیز است... درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان وکنیزی رسول خدا میروم... مرد جوان آهی بلند کشید و‌گفت : به روی چشم ، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمی کنی ، پس باور کردن را به زمانی موکول می کنم که خود، به چشم خویشتن ببینی ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
خانم دکتر هم به من یاد داد که در حین رعایت پوششم میتونم از رنگهای روشن استفاده کنم یا مدل موهامو تغییر بدم مثلا یه روز فر کنم و روز بعد با اتو صاف کنم….چند تا پیشنهاد اخلاقی هم کرد و گفت:در کل فعلا با این کارها خودتو به شوهرت نزدیک کن و اصلا از اون خانم بحثی نکن……………… بعد از اینکه از دکتر و مشاوره برگشتم تمام کارهایی که گفته بودند رو مو به مو انجام دادم…..بقدری از نظر ظاهر عوض شده بودم که حتی برادرم با شوخی و‌خنده این موضوع رو مطرح میکرد..،،، هر روز خودم با آرسام تماس میگرفتم ولی هر بار به بهانه ی شلوغ بودن سرش تلفن رو قطع میکرد……….. خیلی نگران و دلشکسته شده بودم…..تصمیم گرفتم به مامان جون و بابا جون زنگ بزنم و حال آرسام رو بپرسم…… زنگ زدم و گفتم که میخواهم برم اونجا…..باباجون گفت:اره دخترم،،،حتما بیا…..این ده روزی که آرسام نیست هم من دست تنها شدم و هم خانم تنهاست……حتی خانم دیروز میگفت چرا نسیم کم پیدا شده؟؟؟…… دستپاچه گفتم:نه کم پیدا نشدم چون سر آرسام شلوغه نیومدم….. باباجون گفت:درسته سرش شلوغه اما نه به کار خودمون،،،میگه برای یکی از دوستاش مشکلی پیش اومد و میره خونه ی اونا……حتی گاهی تا دیروقت هم خونه نمیاد…… با این‌حرفش گوشم بصدا در اومد….،متوجه نشدم چطوری خداحافظی کردم..،،،، عقلم میگفت یه جای کار میلنگه ولی قلبم میگفت نه مگه میشه با چند ماه رفت و امد با دلبر آرسام نامزد کم سن و سالشو ول کنه و بره بچسبه به یه خانم متاهلم بزرگتر از خودش…..!!؟ گوشی رو برداشتم و به آرسام زنگ زدم…..با چند تا نفس عمیق سعی کردم خودم آروم کنم……۵-۶بار بوق خورددر صورتی که قبلا به دو تا بوق نمیرسید……میخواستم قطع کنم که آرسام گفت:بله……(قبلا جانم میگفت)….. گفتم:سلام آرسام جان….!!!خیلی دلم برات تنگ شده….. آرسام گفت:فعلا کار دارم ،،،غروب میام دنبالت……….. اما غروب باید میرفت مشاوره برای همین گفتم:چون سرت شلوغه خودم میام..،،، انگار که از خداش بود و قبول کرد……… عصر اون روز اول مشاوره رفتم بعدش اومدم حسابی به‌خودم رسیدم و لباسهای روشن پوشیدم و بعد یه جعبه شیرینی دلخواه آرسام رو خریدم و رفتم خونشون.،،،،. رسیدم اونجا و با استقبال مامان جون و بابا جون رفتم داخل…..آرسام فقط دست داد و گفت:شیرینی به چه مناسبتی هست؟؟؟؟ گفتم:چون از این شیرینی ها دوست داری برات خریدم….. فقط یه تشکر خشک و خالی کرد و حتی بازش نکرد تا بخوره چون قبلا با ولع به شیرینی حمله میکرد…..،،،.. بعداز شام آرسام رفت بیرون و ساعت دو نیمه شب برگشت…..(بگذریم که این چند ساعت چی کشیدم)….. وقتی برگشت و دید هنوز بیدارم گفت :یکی از دوستام حالش بد شده بود بردمش بیمارستان برای همین دیر شد….. اینو گفت و باز بدون توجه به من و لباسهام خوابید……خیلی خیلی دلم شکست……. با خودم گفتم:این‌همه سردی آرسام از دو چیز میتونه باشه یا کلا ازم رنجید و سرد شده یا یکی زیرپاشه،….. اون شب حس ناکافی بودنم تبدیل شد به حس اضافه بودن چون آرسام اصلا پسر سردی نبود مخصوصا بعد از دوسال…… صبح وقتی بیدارشدیم صبحونه خورده و نخورده به آرسام گفتم منو رسوند خونه…،،.اون روز حتی نگفت بمون عصر میبرم یا بستنی فروشی ببره یا خرید و گشتن توی خیابون …..هیچ کدوم ……کاملا متوجه بودم که دوست نداره پیشش باشم.،،،، برگشتم خونه…..تا عصر کسل و ناراحت با گوشی و تلویزیون سرگرم شدم…،،، عصر برادرم حاضر شد تا بره باشگاه.،،،،،موقع رفتن گفت:مامان!!امروز دیرتر میام چون با دوستام میخواهیم بریم کافی شاپ…،،. مامان گفت:بسلامت..،،مراقب خودت باش….. برادر رفت و ساعت حدودا ۹شب بود که به گوشیم زنگ زد و گفت:آبجی،،،از آرسام خبر داری؟؟؟ گفتم:نه چطور؟؟؟ گفت:والا ،…رفتیم کافی شاپ ،،،،میخواستیم بریم داخل که دوستم گفت؛:عه….شوهر خواهرت هم اینجاست………نگاه کردم و دیدم با یه خانم که آرایش غلیظ داشت و به قول معروف داف بود نشسته بود و برای اون خانم تولد گرفته…….از خجالتم داخل نشدم و به بچه ها هم گفتم خواهرشه……. گفتم:داداشی !فعلا به کسی حرفی نزن،،،باشه داداش من!!!؟؟؟ گفت:باشه…..ولی اون‌ خانم کیه؟؟؟؟ جوابشو‌ ندادم و گوشی رو قطع کردم چون میدونستم جز دلبر کسی دیگه ایی نمیتونه باشه……. ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ومن با بغض و گریه به شوهرم گفتم خیلی بی وجدانی..چند ساله با بدی خوبیت ساختم. با تمام بدبختی و بی ابرویی پسرت ساختم بعد تو دخترمو میندازی بیرون..حالا دارم برات. کلی بحث و دعوا و نفرین اخر رفتم تو تخت پسرم نا چندساعت برای دخترم گریه کردم. پیام دادم دخترم ببینم کجاست رسیده بود خونه دوستش. باز بخاطر پسرم اجبار به این زندگی کثیف شدم.افسرده شدمو اون لحظه رو توی ذهنم یاداوری میکردم و گریه میکردم کسی نمیتونست درکم کنه که چی میکشم ۲ماه گذشت و نذاشتم پسرش بیاد خونم.نزدیک عید بود.من مشغول شست و شو وتمیز کاری شدم و مشغول. که پسرش باز شروع کرد با پدرش جنگ و دعوا که من تو پارک میخوابم و باید برام خونه بگیری. خونه عمو و عمه هاش میرفت دوش میگرفت.مادرش که واقعا ازش خسته شده بود و من درکش میکردم دیگه از بس پسرش پیش مردم ابروریزی کرده بود کل خانواده تصمیم گرفتن بفرستنش کمپ.شوهرم طبق معمول دل نداشت اما حتی مادر پسرش هم گفت امنیت جانی ندارم این باید بره کمپ.و یک روز که تو خیابون نزدیک خونه عموش با لباس روی کولش غرغرمیکرد و سرصدا از طرف کمپ اومدن بردنش‌ بعد شب شوهرم و زن سابقش براش خرید کردن و لباس دادن.قراربود۳ماه بمونه اما مادرش گفت حداقل۶ماه باشع اون تو بالاخره رفت و شوهرم هرروز میرفت و هی زنگ میزد به کمپ که ببینه چه خبره اونجا روانشناس گفت این مغزش مشکل داره و کلی باید روش کار کرد و ماشروم میکشه قارچ سمی هست به فارسی. عید شد و لحظه سال تحویل شوهرم نه بهمون تبریک گفت نه یه عیدی دست بچه دادتقاص گند کاری پسرشو داشت از ما میگرفت. تلخی هاش برای ما بود.با روی خوش میرفت پیش پسرش و براش خرید میکرد. و پول میداد چقدر روحم خسته بود..جسمم بزور خودشو میکشید.خسته از همه چیز این دنیا. ۳ماه شد۴ماه و بالاخره اول تابستون اومد بیرون از کمپ.پدرش خوشحال رفت دنبالش. قرار شد پیش مادرش بمونه‌.مادرش شوهر نکرده بود هنوز و خانه پدری بود. ۱۰ روز اول خوب بود اخلاق پسرش اما کم کم گیر دادن هاش شروع شد. هیچی دیگه سر نا سازگاری داشت با مادرش و جنگ راه مینداخت و یه شب دیدم همراه شوهرم اومد خونه..اعصابم خورد شد چون نمیخواستم ببینمش..گفتم چرا اوردیش مگه قرار نبود دیگه نیاد..برگشت گفت چه غلطا اختیار خونمو ندارم؟توباید بهم بگی چیکار کن چیکار نکن!؟؟ خدایا تحمل بحث نداشتم.پسرم دیگه عصبی شده بود..چون داداشش جلوی اون زده بود در و پیکر و تمام شیشه های خونمو شکسته بود شاهدش بود.و ترس تووجودش بود. چقدر عذاب داشتم..دلم به حال خودم میسوخت.ببشتر از همه خانوادم نگرانم بودن که یه موقع تو دعواها خدایی نکرده بلایی سرم بیاد. همه موافق طلاق من بودن..وحق داشتن خواهرم ناهید تازه ازدواج مجدد کرده بود و خونمون رفت امد داشتن.شوهرم با این باجناقش خوب بود.ما میرفتیم و اونا میومدن. تا یه روز که دخترم از حرصی که از شوهرم داشت به شوهر خالش گفت که شوهرم مامانم پشت سرت چرت پرت میگه و این داستان باعث شد بین باجناق ها خراب بشه.و رفت امد هم تمام شد صابخونمون خونشو میخواست و ما توی گرمای تابستون دنبال خونه میگشتیم.چقدر اجاره ها بالا بود حتی قدیمی ترین خونه،من دنبال ویلایی شوهرم دنبال اپارتمان .سر همین مسائل هم دعوا داشتیم. کلا که شوهرم میگفت بریم سرایداری.من قبول نمیکردم نوکر تهرانی نشین بشم ۱ماه گشتیم و پیدا نکردیم .و. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 ✍خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. و... واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـن عکس کیہ؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد؟! گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو؟! گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا را بزنید تا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜 ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریمبیرون? بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدمتوسرش? وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارمم مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن مادر احسانم گفت : اره خانم..ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟! -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه -آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتوننیست -شب بخیر..من رفتم بخوابم اونشب رو تا صبح نخوابیدم? تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم داشتم دیوونهمیشدم از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟! -نه چیزی نیست -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: لا اله الا الله...انتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت،دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم ادامه دارد...🍃 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
❤ بسم رب الشهدا ❤ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی 🔺ترس از ملامت مردم 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💫 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨