زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
قرائت زیارت عاشورا با صدای علی فانی
#چله_زیارت_عاشورا🌹
تقدیم به محضر آقا صاحب الزمان (عج) و شهید حاج قاسم سلیمانی و جمیع شهدای مدافع حرم🕊
24 روز مانده💔
تا سالگرد شهادت#حاج_قاسم🕊
پیشنهاد ویژه👌
#چله_شب_شانزدهم
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کشیش مسیحی از حضرت زینب سلام الله علیها میگوید...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
داستان واقعی✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 🔵نویسنده: آقای سید طاها ایمانی 💠قسمت نهم : غذای مشترک اولین روز زندگ
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت دوازدهم: زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردارشده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
@Modafeaneha
مدافعان حرم 🇮🇷
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 💠قسمت یازدهم: فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش ب
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو
بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجس
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
💢جوانترین پرستار شهید را بشناسید
🔹او نوزده سال بیشتر نداشت که در دهم فروردین ۹۴ در مرز سومار حین امدادرسانی به مجروحان به شهادت رسید
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | زینب (س) از معرکهها دید تو را…
خوش بحالت که پسندید تو را
۲۴ روز تا دومین سالگرد💔
@Modafeaneharaam
#سلام_امام_زمانم❤️
✨اَلسَّلامُ عَلَیکَ فی آناءِ
لَیلِکَ وَ أطرافِ نَهارِکُ
سلام بر تو،
در تمام لحظههای شبانهات
و ساعتهای روزت ...
سلام بر تمام لحظههای انتظارت
و تک تک لحظههای نیامدنت ...
#اللهمعجللولیکالفرج✨
#صبحبخیرامامزمانمــــــــــ♥️
سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید محسن حججی
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «حضرت زینب؛ سردار جنگ نرم»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 تا روزی که شیعه تربیت رسانهای پیدا نکنه ظهوری شکل نمیگیره!
@Modafeaneharaam
🔴 به مناسبت سالروز شهادت شهید محراب، آیتالله سید عبدالحسین دستغیب؛
✅ مبارزه با کفر، مصداق واقعی جهاد در راه خدا
◀ ما فعلاً در حال مبارزه با کفر هستیم و این مصداق واقعی جهاد در راه خداست که صراحتاً قرآن مجید او را والا و برتر از هر عمل دیگر ذکر کرده است.
https://defamoghaddas.ir/1160
@Modafeaneharaam
📣#اطلاع_رسانی
🌹مراسم ششمین سالگرد عروج عاشقانه پاسدار رشیداسلام و مدافع حرم حضرت زینب ڪبری(س)شهید سجاد مرادی🌹
🎙سخنران:حجت الاسلام و المسلمین محسن مظاهری
📢باروایتگری:برادر عبدالمحمود محمودی
🎤بامداحی:کربلایی جواد حیدر
📆یکشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۰
⏰از نماز مغرب و عشاء
🗺#اصفهان_خیابان کاوه_مسجدحضرت ابوالفضل(ع)شمس آباد
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهدای انگشتر متبرک شهید سلیمانی به جواد فروغی
🔸رئیس دفتر فرمانده نیروی قدس سپاه، همزمان با ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستار با حضور در منزل جواد فروغی مدالآور المپیک و از مدافعان سلامت، انگشتر متبرک شهید سلیمانی را به وی اهدا نمود.
@Modafeaneharaam
❇️#سیره_شهدا
💠شهید مدافعحرم #احمد_جلالی_نسب
▫️برادر شهید نقل میکنند: احمدآقا در اخلاق و رفتار نمونه بود. احترام به والدین و به ویژه مادرم از جمله ویژگیهایی بود که در رفتار او خیلی بارز بود و شاید دعای مادرم بود که او را عاقبت به خیر کرد؛ در واقع کارهای خیری که احمدآقا انجام میداد، اینطور نبود که نمایشی باشد؛ او حقیقتاً در رفتارش نوعی باور و خلوص نیّت داشت و به دلیل همین ویژگیها به عنوان بنده خوب خدا برای شهادت انتخاب شد.
▫️او حرفهایش را با این جمله به پایان میرساند که "دشمن بداند من و همه اعضای خانواده و کسانی که لباس سبز پاسداری به تن کردهایم،خاری بر چشم او هستیم و نه تنها از فداشدن در راه اسلام هراسی نداریم بلکه آرزوی همه ما در این لباس پیوستن به کاروان شهداست که این راه جز سعادت نیست".
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با پرستاری که هم در خط مقدم دفاع مقدس بود، و هم در خط مقدم مبارزه با داعش در سوریه و عراق و هم در خط مقدم مبارزه با کرونا
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJtBhtKjtisaQ_a0KuNuitYPo_xBsUQACqgsAAjXbqFFfzSBa0SqCOiME.mp3
5.44M
#تلنگری 💌
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفی_پور
تغییر مسیر تاریخ :
از یک انتخاب درست حضرت زینب سلاماللهعلیها، در دوراهی مدینه و کربلا، دقیقاً در مسیر بازگشت ایشان از شام، آغاز شد!
ماجرایی که برای ما نیز، تکرار خواهد شد!
#زینب_کبری سلاماللهعلیها
@Modafeaneharaam
♦️آغاز ثبت نام سفر به سوریه تا 10 روز آینده
رشیدیان، رئیس سازمان حج:
🔹طبق توافق صورت گرفته با طرف سوری سالانه 100 هزار نفر از مشتاقان زیارت به صورت محدود به سوریه اعزام میشوند.
🔹سفرها به صورت رفت و برگشت هوایی انجام میشود و امیدواریم در ماه آذر سفرها شروع شوند و ثبت نامها از طریق دفاتر زیارتی انجام میشود.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شهید محراب آیت الله دستغیب:
هر عمامه به سَری که از رهبر مُکرَّم فاصله بگیرد، لعنت خدا بر او باد!
گرگها در کمین هستند تا بین ما و رهبر جدایی بیندازند.
#سالروز_شهادت
@Modafeaneharaam
ویژه برنامه بزرگداشت روز پرستار
🎞 اکران مستند آنجا سپیده دم
با حضور کارگردان و جمعی از اهالی هنر و سینما در مشهد
به همراه دعوت ویژه از کادر درمان
🔺 با حضور جواد فروغی پرستار و قهرمان المپیک
🔺رونمایی کتاب جهاد در قرنطینه
🔸یکشنبه 21ام آذر ماه. ساعت 17:30
🔸مجتمع سپید دانشگاه علوم پزشکی(نبش خاقانی 10)
@Modafeaneharaam
🍃🎉🎈🎂🌟🎉🍃🎉
🎈🎁🍃💐🎉🎈
💐🎂🌟🍃✨
🎁💐
🎂
#سالروز_تولد
انگشترهایی که برا خودش تهیه میکرد معمولا بارکاب های خوبی بود، اما یکی دوماه بیشتر در انگشتش نمیدیدی .
هرکدام از دوستانش که خوشش می امد به او می بخشید .
در مورد لباس هایش هم همینطور بود، لباسی که امانت میداد، محال بود پس بگیرد .
برای عروسی دوستانش که میرفت محال بودکه دست خالی برود، مقید بودکه حتما هدیه ای تهیه کند ودوستان دیگرش را هم مجاب میکرد که باهم یا یک سکه طلا بخرند یا پاکت پولی را هدیه بدهند . میگفت اول زندگیشان هست باید کمکشان کنیم .
راوی: مادر شهید
🍃🌺به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_رسول_خلیلی
🔷تاریخ تولد : ۲۰ آذر ۱۳۶۵
🔷تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۲
🔷مزار شهید : بهشت زهرا
🔷محل شهادت : حلب، سوریه
@Modafeaneharaam
👤 استاد #رائفی_پور
الگوی منتظران
امام زمان مىفرمایند:برای ظهور من خدا را به عمه ام زینب(س)
قسم بدهید.
این یعنی چه؟!دارد راه نشان میدهد...
مىخواهد بگویید امام زمان حضرت زینب کـه شهید شد رفت و
امام زمانش را معرفی کـرد، سپر بلای امام سجاد (ع) شد، چند
مرتبه خواستند حضرت را به شهادت برسانند نگذاشت.
اینجا ما باید حضرت زینـب (س) را الگوی خود قرار دهیم و
امام زمانمان را معرفی کنیم.
💾 محبت امام زمان و نعمت مصیبت جلسه ۲
📅 ۱۴/ آذر /۱۳۹۳
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات شنیدنی پرستاران
🔹از خاطره جواد فروغی قهرمان المپیک کشورمان تا گفتوگو با پرستارانِ مهران غفوریان و آریا عظیمینژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... د
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت چهاردهم: عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
⬅️ادامه دارد ....
@Modafeaneharaam