eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
11.8هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺الگو برداری از شهداء 📣 روايتى از شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى شهیدی که دواعش دست و پا و سرش را از هم جدا کردند در روز تاسوعای حسینی94😔 🔴«مراقبه و محاسبه نفس» 🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷 🔻سيد اهل و بود. از خود مراقبت مى‌كرد و از خودش مى‌كشيد. اما اين مسائل در زندگى او هيچ نمودى نداشت. يعنى در مقابل ديگران و در كنار دوستان، بسيار و ظاهر مى‌شد. مى‌گفت، شوخى مى‌كرد، مى‌خنديد. بى‌رياى بود. بايد با سيد رفت و آمد مى‌كرديد تا متوجه در و محاسبه و مراقبه او مى‌شديد. 🔸این از پاى و سخنران‌هاى هيئت و ارتباط قوى با بدست آمده بود. او مرتب به مى‌رفت و از بزرگان استفاده مى‌نمود. 🔹يكبار همراه سيد و چند نفر از دوستان، رفتيم سراغ يكى از شهر. مغازه محقرى داشت. داخل مغازه مشغول كارش بود. سلام داديم و در مقابلش ايستاديم. با حرص و ولع، مشتاقانه دو زانو نشستيم پاى اين پير فرزانه. ايشان تك‌تك بچه‌ها را مى‌كرد. نوبت به من كه رسيد جمله بسيار زيبايى گفت. همه‌مان شديم. رو كرد به ما و گفت: «جوانان عزيز نكنيد، نكنيد!!» جمله‌اى كه فرمود مثل پتكى بر سر ما فرود آمد. من خيلى شدم. بعد از نصيحت‌هاى آن همگى از محضرش خداحافظى كرديم و برگشتيم. براى سيد يك كافى بود كه راهش را پيدا كند و همين‌طور هم شد. 🔺يك روز ديدم سيد دستش كمى و شده! گفتم سيد دستت چى شده؟! گفت چيز مهمى نيست. مطمئن بودم كه حتماً اتفاق خاصى براى سيد افتاده، اما هر چه‌قدر كردم چيزى نگفت. شصتم خبر داد چى شده!! بعدها از دوستان شنيدم كه براى خودش اين كار را كرده. برخى مسائل چيزى بود بين خودش و خداى خودش كه ما متوجه نشديم. همين مراقبت‌ها بود كه سيد را كرد.💔 📚 برشى از كتاب مهمان شام، زندگى‌نامه و خاطرات شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى🌹 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت امر به معروف منجر به شهادت امام حسین(ع) شد. پس چرا ما که مدعی هیئت حسینی هستیم از امر به معروف و نهی از منکر غافل هستیم؟؟؟؟؟!!!!! @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_چهل_و_یکم: قلمرو خون، خونم رو م
💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه ✅🌷 🌷✅ 💠: بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ... . - اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... . . اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ... . آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ... . رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... . - چرا اینطوری می خندی؟ ... . - خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ... . حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ... . - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ... . - چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ... 🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠 _و_چهارم: پیشانی بند . قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... . - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... . . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... . - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ... . . بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ... . . این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... . . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... . . ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... . . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... . . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه ✅🌷#آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_چهل_و_سوم: بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠: عطر خمینی . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ... ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... . . یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... . . ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ... بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... . . حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... . . کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... . . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ... یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ عاقبت به خیری یعنی کارهای خوبت را به نیابت از امام زمانت انجام دهی.... ♥️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♥️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @Modafeaneharaam
امام علی بن الحسین (ع) فرمودند: هر کس در غیبت فرزند مان استوار بر ولایت ما باشد خداوند پاداش یک هزار شهید مقتول در جبهه های احد و بدر با به او می دهد. 📚منبع : کتاب بحارالانوار جلد 52 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 ‌‌ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت آخرین دیدار حاج قاسم با سید حسن نصرالله 🔺سید هاشم الحیدری (دبیر کل جنبش اسلامی عهدالله): 🔸سید حسن نصرالله به من گفت در آخرین دیداری که با حاج قاسم داشتم، دیدم که چهره‌اش نورانی بود، چیزی در دلم رخ داد و نگران شدم و برای اولین بار حاج قاسم گفت بیایید عکس یادگاری بگیریم. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛ ماندنى فقط خداست، پس چه بهتر از اينكه در راهى جان خود را فدا كنيم كه رضاى خدا در آن است و اما پيامى به شما ملت شهيد پرور دارم.. مبادا دست از امام برداريد هميشه و در همه حال دعاگوى او باشيد. او بود كه اسلام را نجات داد. او رهبرى مقام و پايدار است. فرمانده گردان ولی عصر شهید مهدی ناصری🌷 شهادت: ۱۳۶۶/۱٠/۱ ، شلمچه شهید هادی ناصری نیز برادر شهید مهدی ناصری می باشد. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏﷽؛ 🔴بررسی سند همکاری ۲۵ ساله ایران و چین؛ واقعیت هایی از همکاری تهران و پکن ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✍️ اندیشکده جهاد تبیین و افشاء @Modafeaneharaam 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
⭕️ حاج قاسم سلیمانی از مادرش می‌گوید/بخش دوم ♨️ شهید سلیمانی از سختی‌های آن دوران می‌گوید: «ما در ایام فروردین بعد از سیزده، که زن‌ها می‌گفتند شوم است به سمت ارتفاعات تنگل کوچ می‌کردیم. مادرم پَلاس (سیاه‌چادر عشایری) را لب جوی آب می‌زد و جُغ‌ها (حصاری که با نی می‌ساختند و دور چادر می‌زدند.) را می‌کشیدند. بزها در آن فصل شیر کمی داشتند و زن‌های فامیل باهم قرار می‌گذاشتند که هر روز تمام شیرها نوبت یکی باشد. یادم هست، آن وقت‌ها از مادرم که ظهرها ماست طلب می‌کردیم، در جواب‌مان می‌گفت: نه ننه! امروز شیرها نوبت خاله‌ته و یا نوبت ایران زن مش عزیزه! 🔻آن روزها حمامی نبود. پس مادرم برای استحمام ما قابلمه بزرگ مسی را پر از آب و روی آتش، حسابی داغ می‌کرد. بعد با آب جو سرد و گرم می‌کرد و جان و سرمان را با آب و صابون رخت‌شویی و برخی وقت‌ها هم با اشلون (نوعی گیاه تمیز کننده) می‌شست. 🔴 کلاً دو دست لباس بیشتر نداشتیم. مادر لباس‌ها را چون کک و شپش زیاد بود، در آب جوش به شدت می‌جوشاند. بعد لب جوی می‌شست و خشک می‌کرد.» 💢 مادری که چنین ظرافت سلامت جسم کودک را مهم می‌داند تا حدی که سختی‌های مذکور را به جان می‌خرد، ببینید برای سلامت روح فرزندش چه کرده است. 🔹لباس کم در سرمای شدید زمستان 🔴 در ادامه خاطرات ایشان در این کتاب آمده که مادرشان فرزندانش را در چه شرایط سختی بار می‌آوردند. مثلاً برای پوشش بچه‌ها در فصل‌های بسیار سرد، آمده: «در سرمای زمستان به حالت نیمه برهنه‌ای بزرگ شدیم.» و این کار از سر عمد بوده است، با هدف مقاوم بودن بدن آنها. خانواده سلیمانی در شرایط مالی خوبی نبودند اما با مدیریت این زن بسیاری از این سختی‌ها برای فرزندان به شیرینی تبدیل شده است. 💢 در جایی آمده که: «تمام زمستان تا ماه دوم بهار، چشم ما به جوال گندم‌ها بود که یکی پس از دیگری تمام می‌شدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم. لذا برای برکت گندم‌ها، بعضی وقت‌ها مقداری نخودسبز وارد گندم‌ها می‌کرد. هفته‌ای یکی دوبار هم لابه‌لای آنها نان سیلْک (ارزن) می‌پخت. سالی دو سه بار بیشتر برنج نمی‌خوردیم.» 🔸دلتنگ مادر ‼️در چهارده سالگی به دلیل فقر شدید با دوستانش راهی شهر می‌شوند. در این سفر دل مادر همراه قاسم بود، به همین دلیل نگذاشت تنها به شهر برود و او را به یکی از اقوام سپرد. در شهر دنبال کار می‌گشته و تنها تصویر در ذهنش فقر خانواده‌اش بوده است. در خاطراتشان می‌گویند که در همین ساعات اول به شدت دلتنگ مادرم شده بودم. در حدی که اشک در چشمانم جمع شده بود. 💢 اگر بخواهیم نوع تربیت حاج قاسم را در این کتاب پیدا کنیم، کلمات و عبارات زیادی را باید تفسیر کنیم. از جمله این‌که در سن 14 سالگی برای اولین با خورش سبزی مواجه شده است و این یعنی مادری با آن همه هنر، برای فرزندانش رفاه کامل را نمی‌خواسته، در بخش‌های توصیفی خاطراتشان خیلی مشهود آمده است که ما حتی یک وعده هم نمی‌شد که شکم سیر غذا بخوریم. فرزندان این زن به گونه‌ای تربیت شدند که دنیا را با شکم‌سیری نبینند. لزوماً همه نوع غذایی که در جامعه رواج داشته را نمی‌خوردند و هیچ‌گاه از زبان مادرش نشنیده که فرزندم اگر این را نخورد در دلش می‌ماند. کلماتی که این روزها کم شنیده نمی‌شوند. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 قصه زندگی فاتح در کتاب ناهمزاد در کتاب «ناهمزاد» قصه زندگی شهید رضا بخشی (فاتح) جانشین فرمانده لشکر فاطمیون است که در 9 اسفند 1393 در «تَل‌قرین» سوریه و در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی به شهادت رسید؛ روایت شده است. مجید تربت زاده نویسنده و روزنامه نگار، تالیف کتاب«ناهمزاد» درباره شهید رضا بخشی (با اسم جهادی فاتح) از شهدای مدافع حرم را برعهده داشته است. @Modafeaneharaam
🌺 سلام مادران به 🔺جمعی از مادران شهدای مرزبانی امروز به پاسگاهی مرزی رفته‌اند و روزشان را با مرزبانان گذرانده‌اند. در مراسم دعا و نماز آنها شرکت کردند و برای سربازها ناهار درست کردند و سفره انداختند، خلاصه برایشان مادری کردند.💔 امیر سعادتی، سردبیر روزنامه قدس: ● به وحید گفتم تو به این‌ مادر گفتی سلام نظامی بدهد؟ ● گفت: نه، موقع خداحافظی این صحنه را دیدم، از ماشین پایین پریدم و این لحظه را ثبت کردم. عکس های بیشتر: qudsonline.ir/photo/784215 @Modafeaneharaam
عنایت حضرت زهرا (س) به شهید محمد حسن فایده🌹 پانزده نفری در محاصره دشمن گیر کرده بودیم. از فشار تشنگی، بی حال و خسته خواب مان برد. بیدار که شدیم محمد حسن گفت: توی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پرکردند.😍 فوری رفتیم سر وقت قمقمه های شهدا. یکی شان پر بود از آب خنک. انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند. همه سیراب شدیم از مهریه حضرت زهرا (س).❤️ راوی: غلام علی ابراهیمی کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۷۰ به نقل از کتاب افلاکیان، نویسنده: خدیجه ابول اولا صفحه ۲۸۴٫ @Modafeaneharaam
«برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم. خوب میدانید منزّه ترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، را تنها نسخه نجاتبخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه را رها نکنید. خیمه، خیمه‌ی است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن [ولایت فقیه] بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.» 📚بخشی از وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی انقلاب اسلامی🇮🇷انقلاب جهانی🌎 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وفایِ به عهد «سید عبدالملک الحوثی» 🗯 با توجه به هدف قرار گرفتن امارات توسط انصارالله یمن، در این کلیپ وعده‌های سید عبدالملک الحوثی در رابطه با پاسخ کوبنده صنعا در صورت ادامه تجاوزهای امارات را توسط مقاومت یمن باز نشر شده است. @Modafeaneharaam
🔴این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کرده اید به برکت جانفشانی مردان میدان است. ◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند . @Modafeaneharaam
📜 یکی از هم‌سنگرهایش در سوریه می‌گفت: من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم تا می‌نشست پشتِ فرمان کمربندش را می‌بست 💫یکبار به او گفتم:👇🏻 اینجا دیگر چرا می‌بندی..؟! اینجا که پلیس نیست گفت: می‌دانی‌چقدر‌زحمت‌کشیده‌ام با‌تصادف‌نمیرم..؟! رفیق شهیدم 🕊 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبای《جهاد》 با صدای حامد زمانی🎤 بمناسبت سالگرد شهادت شهید جهاد مغنیه🌹 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مرحوم آیت الله بهجت (قدس سره) برای دفع چشم زخم، دوری از شیاطین و دفع دشمنی و محافظت از سحر و جادو، حرز امام جواد (علیه السلام) را توصیه فرمودند. 🌸اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 @Modafeaneharaam
♨️ میدونی چرا از بدش میاد؟ چون بالا سرش یه ناظمی بوده ڪه مدام بهش با اخم گفٺه روسریت نیفته...😉💞 چون یه معلمی داشته ڪه بهش نگفته چقدر چادر خوبــه برای امنیتش! چون همش بهش گفتن اگه حجاب نداشٺه باشی میری جهنم! نگفتن اگه با حجاب باشی خدا میڪنه با دیدنت! چون بهش نگفتن اگه حجاب داشٺه باشی نگاه طمع کسی سمتت نمیاد! چون فڪر کرده اگه بهش میگی روسری سرت باشه بخاطر اینه ڪه اونا به گناه نیفتن! چون نفهمیده ڪه تو براے خودش میگی.. با روش درست امر به معروف و نهی از منکر حجاب داشته باشیم..✨ @Modafeaneharaam