وسایـــل به جامانـــده از شهیـــد
مـــدافعحـــرم
خلیـــل تختـــےنـــژاد
#شهیـــدبےســــر💔
یادش #بـــاصلواتـــــ🍃
@modafeaneharaam
خـــوده #زینـــــب جـــدا ڪــرده علمـــداراے ایــن خط رو👌💔
شهیـــد خلیـــل تختـــےنـــژاد
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_چهلوششم #فاصله_تاشهادت سيد روحالله ميرصانع هادي سه بار براي مبارزه
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_چهلوهفتم
#اخرينشب
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار
آنها تغيير ميكرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن
ما ايجاد كنند.
اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در
نجف بود چه اتفاقاتي افتاد!،،
بار آخري كه ميخواست براي مبارزه با داعش👹 اعزام شود همه چيز عوض
شد! او وصيتنامهاش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته
بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!🌹🍃
چند تا چفيهي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبهها بخشيد. از همهي
كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حالليت طلبيد. دوستي داشت كه در
كنار مسجد هندي مغازه داشت.
هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی براي من
حلالیت بگير!
حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب
درگير شده بودم حالليت بطلب، نميخواهم كسي از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد
را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حالليت طلبيد.🍃
براي قبر هم كه قبال با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتداي واديالسلام از او گرفته بود.
برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول
عبادت و دعا بود!!...🌹🍃
هادي تكليف همهي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آمادهي سفر
ً وقتي به جاي مهمي ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد.
شد. معمولا
براي #سفرآخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد..🕊
برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف ميگفت:
صورت هادي خيلي جوش ميزد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود.
پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در
جوشهاي صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي ميكرد. پيرمرد با صفايي
كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و #شهادت زد.
بعد گفتم: راستي ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟
هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهاي
صورت ما رو نابود كنه!😔
دوباره حرف از #شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخي گفتم: هادي تو #شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين
برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن،
ميخوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازهام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب #حسين ...
هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان
تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.🌺🍃
داستان شهید هادی ذولفقاری❤️
#اللهم_الرزقنا
هرکه را می نگرم حال و هوایی دارد
دل جامانده ی ما نیز نوایی دارد
از نجف جانب بین الحرمینت ، ارباب
اربعین پای پیاده چه صفایی دارد🌹🍃
هدایت شده از مـدافـعـان حــرمــ❤ــ
رفیق هیئتیم میگه که عازم کرب و بلام نریمانی.mp3
1.98M