🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
☘بهش گفتم : « توی راه ڪہ بر میگردی ،
یہ خورده ڪاهو و سبزے بخر . »
گفت : « من سرم خیلے شلوغہ ، مےترسم یادم بره . روی یہ تیڪہ ڪاغذ هر چے مےخواهے بنویس بهم بده . »
🌼همون موقع داشت جیبش رو خالے میڪرد .
یہ دفترچہ یادداشت و یہ خودڪار در آورد گذاشت زمین ؛
برداشتمشون تا چیزهایے ڪہ مےخواستم ، براش بنویسم ،
☘یڪ دفعہ بهم گفت : «ننویسےها ! »
جا خوردم ، نگاش ڪہ ڪردم بہ نظرم عصبانے شده بود !
گفتم : « مگہ چے شده ؟!»
گفت : « اون خودڪارے ڪہ دستتہ ،
مال بیت المالہ .»
🌼گفتم : « من ڪہ نمےخوام ڪتاب باهاش بنویسم ! دو-سہ تا ڪلمہ ڪہ بیش تر نیست .»
گفت : « نہ...!!»
#سردار_شهید_مهندس_مهدے_باڪرے
#فرمانده_لشڪر_31_عاشورا
#از_ذخـــــــــــایر_حقیــــقے_نظــــــــام
#خاطرات_ناب
@modafeaneharaam
اخـــــلاص شهید #سیدحکیم 🕊🌺
🍁شب اول رمضان سال 94 ریف ادلب بودیم، تکفیری ها متوجه شده بودن #سیدحیکم فرمانده اون منطقه هست ،
برای همین برای سرش جایزه گذاشتن، من میخواستم اخبار و با #غرور پخش کنم ولی اجازه نداد،😕
#گفت: مثل اینکه هنوز باور نکردی من زن ذلیلم، اگه خانومم متوجه بشه دیگه اجازه نمیده بیام سوریه، گفتم سید اگه برای سر من جایزه میذاشتن به همه عالم میگفتم😅
با خنده بهم گفت:
روزي که #غـــــرور اومد سراغت بدون اون روز نفس میکشی ولی مردی
متوجه شدم نمیخواد اجـــــر عملـــــش کم بشه✅
از اون زمان تا لحظه شهادتش کنارش بودم ولی ندیدم این ماجرا رو برای کسی تعریف کنه
به یاد سردار بی سر منتقم خون زهرا💔
#سیدمحمدحسن_حسینی ( #سیدحکیم )🌹
#شهادت_خرداد_95
#خاطرات_ناب
@Modafeaneharaam
💢 ماجرای یک ناهار مخصوص با حاج قاسم
سال 97 در البوکمال رزمندگان فاطمیون به دلیل درگیری چند روزه با تکفیریها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات در حال تمام شدن بود. فرمانده عملیات خیلی تلاش میکرد که روحیه رزمندهها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروها تقاضای کمک کرده بود.
گویا این خبر به حاجی میرسد که نیروهای فاطمیون منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمندهها رساندند. در این لحظه نیروها با اشتیاق به هم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.
رزمندگانی که قبلا با حاج قاسم ملاقات داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری باتقواست که وقتی به چهره دلنشینش نگاه کنید، آرام میشوید و قوت میگیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کرد، صدایش نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل نیروی قدس بود، اما با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشست و ناهار با بچهها تخم مرغ خورد. با اینکه برای اولین بار ایشان را می دیدیم انگار سال های سال می شناختیم شان.
حاجی کمتر از یک ساعت با بچهها بود اما در همین مدت به قدری تشویق کرد و روحیه داد که ما آماده رزم دوباره با تکفیریها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شد و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا میزد، فکر میکردیم. برخی از رزمندهها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت میکردند.
راوی: «سید مجتبی» رزمنده فاطمیون
#خاطرات_ناب
@Modafeaneharaam
📌 #خاطرات_ناب | شهید سید علی عالمی (ابوسجاد) مسئول پشتیبانی فاطمیون
🔹یکی از اولین نیروهای #فاطمیون بود. مردی پرتلاش و دلسوز...
🔸آخرین بار که او را دیدم، یک ماه قبل از شهادتش بود. با شوخی بهش گفتم: سید جان، نورانی شدی، نکنه شهید بشی؟!
🔹با حسرت گفت: ما کجا و شهادت کجا؟! گلویش را بغض گرفت...
🔸گفت: تمام دوستانم، دستمزدشان را گرفتند، رفتند ولی من لایق نبودم، دیگه خسته شدم. کاش بی بی زینب(س) دستمزد منو هم میداد، میرفتم.
🔹من بهش گفتم: سید جان فعلا کار داری، بهت نیاز است...
🔸گفت: بیشتر از ۳ سال خدمت کردم دیگه بسه... سرانجام در ایام محرم دستمزدش را گرفت و با لب خندان به جمع دوستان شهیدش پیوست.
🔺 راوی: همرزم شهید
@Modafeaneharaam
در ایام فاطمیه بود که حسین بادپا آمد اینجا، در دیرالعدس شنیدم صدایی برجسته و مردانه با لهجه تهرانی از پشت بی سیم میآید. بادپا پشت بیسیم داشت با سیدابراهیم صحبت میکرد.
نمیشناختمش.
پرسیدم: این جوون تهرونی از کجا اومده تو فاطمیون؟ صبح که برگشتیم، دوباره پرسیدم: این سیدابراهیم کیه که با اون صدای بلند و مردونه صحبت میکرد؟ یکی را نشان داد و گفت: ایشونه! همین جوون باریک و نحیف.
من فکر میکردم با اون صدای کلفت و بلند، باید یک آدم هیکلی و بزرگ باشه.
جوان تو دل برویی بود. آدم لذت میبرد نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم، همین جوان که ما او را نپذیرفته بودیم، رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد.
زرنگ به این میگویند نه به ما و امثال ما. زرنگ و با ذکاوت کسی است که با این شیوه، چنین کاری را بدست میآورد و بالاترین بهره را از آن میبرد و به نحو احسن از فرصت استفاده میکند.
🔸خاطره شهید حاج قاسم سیمانی از شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_ناب
@Modafeaneharaam
الگو برداری از شهداء 📣
#شهیــــد_علی_موسوی
نمـــاز اول وقتـــــــ
تنها جایے ڪہ مےشد سراغش را گرفت ، نمازخانہ بود . آن قدر مقید بود ڪہ نیم ساعت قبل از نماز ، بہ طرف نمازخانہ مےرفت .
هم خودش مقید بہ نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصے ، بقیہ را بہ نماز اول وقت دعوت می ڪرد .
یڪ بار ڪہ من در جلسہ اے حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول ڪشید ، ناگهان در باز شد و موسوے با چهره نورانے اش وارد شد و بعد از سلام ، از ما پرسید : برادرا ...! مےبخشید ، خواستم بپرسم ظهر شده ؟
بعد ما متوجہ وقت نماز شدیم و چند لحظہ بعد صداے اذان بلند شد . نحوه تذڪر دادن او در آن لحظہ خیلے برایم جالب بود .
#خاطرات_ناب
#نماز
@Modafeaneharaam
💢خاطرهای از مظلومیت شهید «حسن سلیمی» به روایت یک همرزم
رانندگی لودر و بلدوزر در خط مقدم جبهه کار آسانی نیست. زمان دفاع مقدس به رانندههای لودر که معمولا از بچههای جهادسازندگی بودند؛ سنگرسازان بیسنگر میگفتند. راننده باید زیر آتش دشمن خاکریز میساخت و پشت بندش رزمندهها میآمدند و مستقر میشدند.
سالها گذشت و وقتی از دفاع مقدس به دفاع از حرم رسیدیم، هنوز سنگرسازان بیسنگر به کارشان ادامه میدادند! فرقی هم نمیکرد که این نیروی جهادی ایرانی باشد یا افغانستانی، اینها آدمهای شجاعی بوده و هستند که در عین گمنامی جهاد میکنند و در عین مظلومیت به شهادت میرسند.
«حسن سلیمی» از رزمندگان فاطمیون بود. شنیده بودم که حسن آقا فرزند بیماری دارد. گویا چشم و قلب فرزندش مشکل داشت. او هم نذر کرده بود که اگر فرزندش خوب شود، بیاید و سرباز مدافع حرم بیبی حضرت زینب(س) شود.
حسن آقا افغانستانی بود، اما در ورامین زندگی و کارگری میکرد. در یک زیر زمین نمور، او و همسر و فرزندنش زندگی فقیرانه، اما عزتمندانهای داشتند. پدر حسن هم مدافع حرم بود. بعد که حسن نذر رزمندگی میکند، او هم به پدرش ملحق میشود و هر دو رزمنده فاطمیون میشوند.
یک روز فرماندهاش را دیدم که دمغ بود. از حالش پرسیدم که گفت: حسن سلیمی شهید شد. یکی دیگر همان کسانی که سالهاست بار اصلی جبهه استضعاف را به دوش میکشند، مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیده بود. پرسیدم: چطور به شهادت رسید؟ گفت: در جبهه تدمر بودیم که حسن را فرستادیم برای بچهها خاکریز بزند. دشمن عجیب آتش میریخت. گلولهها از هر طرف به سمت لودر حسن آقا سرازیر شده بودند. نگرانش شدم. خوم را به او رساندم و دیدم گاز ماشین را تنظیم کرده و خودش از لودر پیاده شده است. از زرنگیاش خوشم آمده بود. هر طور شده خاکریز را زد و بچهها آمدند و مستقر شدند اما درگیری تشدید شد و نیاز بود تا حسن آقا خاکریزهای بیشتری بزند. دوباره نشست پشت فرمان از خط خودی جلوتر رفت. شروع به کار کرد و خیلی نکشید که اینبار او و لوردش را زدند؛ حسن پر کشید و آسمانی شد.
بعد از شهادت حسن سلیمی، نیروهای خودی که مجبور به عقب نشینی شده بودند، نمیتوانند پیکرش را منتقل کنند. پیکر شهید مدتها مابین خط خودی و دشمن میماند. روزها زیر آفتاب بود و شبها در سرمای هوا. موقعیت بدی هم داشت و نمیشد برویم و او را به عقب منتقل کنیم. یک ماه گذشت و چند روز هم رویش. شاید 45 روزی میشد که پیکر شهید سلیمی در منطقه مانده بود. عاقبت عملیاتی طرح ریزی شد و بچهها جلو رفتند و توانستند به پیکر ایشان دسترسی پیدا کنند. اما حالا نمیدانستیم با چه رویی باید این پیکر چاک چاک را برای همسر و فرزندش بفرستیم، آنها که جز حسن آقا کسی را نداشتند...
شهید سلیمی نمونهای از شهدای مظلوم لشکر فاطمیون است که در عین گمنامی حماسههای ماندگاری خلق کردهاند. او که سالها با حقوق کارگری در کشوری غریب زندگی سختی را پشت سرگذاشته بود، حالا در کشوری دیگر که کیلومترها از زادگاهش فاصله داشت، در عین مظلومیت به شهادت رسیده بود.
🔹راوی: رزمنده مدافع حرم عبدالمحمود محمودی
#خاطرات_ناب
@Modafeaneharaam