مدافعان حرم 🇮🇷
#راز دل راباشهداگفتن خوش است...
#سید_مرتضی ، سلام!
از کرانه ازلی و ابدی چه خبر!؟
از آنجا ما قبرستان نشینان عادات سخیف را میبینید؟!
.
روایت فتح شما،روایت فتح ماند و حالا باید روایتی دیگر داشت...
بگذار من برایت روایت کنم!
دوربینت را بردار!
با هم به کوچه پس کوچه های شهر،سری بزنیم!
به خیابان ها...
فقط مواظب چشم و گوش و دلت باش...
.
آنجا که تو روایت کردی شد کوچه آشتی کنان دل ها با شهدا...
اینجا روایت من آشتی میدهد دل را با شیطان!!
.
سری بزنیم به خیابان شهر!
.
از دختری بگویم که با چادر به دانشگاه رفت و ترم آخر با مانتوی بی دکمه و شلوار تنگ خارج شد...
یا از پسری که با اعتقاد و ایمان و یقین رفت و با هزار شبهه و شک برگشت...
.
از خانواده هایی که چاهواره را به جای پرچم یا_حسین_ع بر بام خانه شان بلند شد...
از پسر دانش آموزی که به جای اینکه قهرمانش بشود شهید فهمیده!
حالا قهرمانش،قهرمان های پوشالی آنور آبی است...
از دختران دانش آموزی که قیافشان داخل و خارج از مدرسه قابل تشخیص نیست...
.
از دختر چادری و با حیای حزب اللهی
از پسری با ته ریش و پیراهن ساده و انقلابی
که هزار انگ را تحمل میکنند و #امل نام گرفتند...
از ارتباطات حرامی که حالا حلال جلوه میکند و میشود اوج روشنفکری...
.
از رسانه هایی که اسمش اسلامی است و رسمش شده ترویج فرهنگ غرب...
از کنسرت و تئاترهای مبتذل که شده نماد کار فرهنگی و...
یادواره شهدا برگزار کردن شد اسراف!!
از ساحل دریا و جنگل ها بگویم که!!!
محل پرواز شیاطین است...
از دادگاه های پر از پرونده که خبری از گذشت و همدلی نیست...
.
از سختی ازدواج آسان و اسلامی و آمار بالای طلاق...
.
از اختلاس و دزدی و غارت بیت المال!!
که مسئولی پول تو جیبی ماهیانه فرزنش به اندازه کل حقوق سالانه یک کارگر است...
و پدری شرمنده به نان شب محتاج است!!
.
از فیس بوک و تلگرام و واتس آپ و اینستاگرام که حیا و حجاب و عفت را از پسران و دختران ما ربود...
مذهبی و غیر مذهبی!
حزب اللهی و غیر حزباللهی!
انقلابی و غیر انقلابی!
.
...
.
از دل خون امام که ندای این عمار سر داد...
از تنهایی امام_خامنه_ای
و...
راستی #سید_مرتضی
روایت من نامش شد،روایت #حصر ...
هر کاری مى كردن دکترا، سید به هوش نمی اومد. اگر هم می اومد.. یه #یازهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت😔. کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.🍃
چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: #آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..!😔من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم😭،تازه #راز یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم.💔
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
@modafeaneharaam
💔چه رازی در عالم نهفته است..
🕊چهلم سردار #شهید_سلیمانی و #شهید_ابومهدی_المهندس با سالگرد شهادت #شهید_عماد_مغنیه همزمان است..
سه فرمانده #مقاومت..
یکی از #لبنان، یکی از #عراق، یکی از #ایران
#راز #رمز #شهادت #زمان #اعجاز_زمان #العراق #شهدا #مقاومة💔
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم ال
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam