eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
11.8هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
💢می‌نویسیم برای بچه های مظلوم فراجا 🔸می‌نویسم برای آنان که حضورشان در همه جا هست ولی دریغ از یادشان 🔸می‌نویسم برای مظلوم مقتدر، آنان که به وقت مشکلات حضورشان در حکم فرشته نجات هست و در روزهای خوشی یاد می‌شود از آنها با اصطلاح مزاحمان همیشگی، آنان که پیکرشان برای امنیت می‌شود سپر تیر و تیزی اشرار و اراذل، به وقت امنیت دلشان می‌شود سیبل تیر نوع افکار و طرز رفتار 🔸می‌نویسم برای جان برکفان عرصه نظم و امنیت، آنان که ستاره‌های شب را بر دوش می‌کشند تا دلیل روشنی برای تاریکی شب شهر باشند، همان شهری که با روشنایی آفتاب و بعد از خوابی همراه با آرامش و امنیت در سایه همان مردان امنیت ساز عده‌ای هجمه زخم زبانها برایشان مستفیض کنند تا مُسَکِنی باشد برای آلامشان 🔸می‌نویسم برای تقویم بی تعطیل همان کسانی که در همه مناسبت‌ها و تعطیلات در همه فصول و شرایط آب و هوایی، در همه مکانها و زمانها از نقطه صفر مرزی گرفته تا شهرها و روستاها، از ارتفاعات کوهای سر به فلک کشیده تا کف جاده، خیابان و سر چهارراه‌ها توقف و مکث برایشان معنی ندارد، همان عده که در ایام تعطیل و فراغت مردم اینان حجم کارشان چند ده برابر می‌شود تا فراغتی به مشکلی تبدیل نشود همان‌ها که شرمنده بچه دبستانی خود می‌شوند وقتی که بعد تعطیلات عید نوروز معلم موضوع انشا را؛ تعطیلات عید نوروز را چگونه سپری کردید اعلام می‌کند 🔸می‌نویسم برای مادران، همسران و فرزندان چشم به راه، همان‌هایی که حتی صدای زنگ تلفن لرزه بر دلشان می‌اندازد که شاید پشت خط منادی خبری ناگوار باشد، همان خانواده‌های خانه بر دوش سه سال منطقه شرق کشور، چند سال غرب و چند سال هم مناطق گرم و سرد و صعب المعیشه، کودکانی که نباید خود را زیاد با دوستان مدرسه وفق دهند چون شاید سال دیگر شهر دیگر، کودکانی که وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوند پدر به مأموریت رفته است و شب تا دیر وقت باید سنگینی خواب را بر چشمانشان تحمل کنند تا شاید پدر را امشب ببینند و بخوابند 🔸می‌نویسم برای جوان پرپر شده آن هم نه در دوره جنگ بلکه در زمان امنیت و آرامش زمانی که مهیب‌ترین صدا برای گوش ما صدای آهنگ هندزفری باشد دریغ از آنکه چند صد کیلومتر انطرف تر لب مرز صدای خمپاره، نارنجک و باران تیر، سرب داغ و ترکش می‌شود بهترین آهنگشان 🔸می‌نویسم برای شهدای گمنام آنان که خبر شهادتشان عادی و در سکوتی تلخ در اندک رسانه‌های مرتبط پخش می‌شود، نه یادبود و یادواره و مستندی برایشان برگزار می‌شود و نه نامی از آنها در محافل و مجالس برده می‌شود. معاونت فرهنگی و اجتماعی پلیس سبزوار @Modafeaneharaam
💢سوزناک ترین تصویر ثبت شده خبرنگار خادم الشهدای فراجا 🔹آخرین لالایی عاشقانه مادر علیرضا اکبری برای فرزند شهیدش/ رفتند تا بمانیم @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همرزم شهید براهویی خطاب به شهید : زنده برگردی ان شاء الله @Modafeaneharaam
تازه از ماموریت سوریه برگشته بود. فرزند تازه متولد شده‌اش کمتر از بیست روز داشت. در کل سال شاید سه چهار ماه مجموعا کنار خانواده‌اش بود. به‌جای اینکه کل عید نوروز در خانه بنشیند و کیف طفل صغیرش را ببرد با کل خانواده‌اش آمد زیر بار اعتکاف دخترانه. غیرتمند، شجاعانه و صاحب‌نظر. مسئول اعتکاف دخترانه، همه هم و غمش حضور یک مرد کاربلد فرهنگی‌کار بود که بتواند وزنه سنگین این اعتکاف را بلند کند. هر لحظه یک چیزی می‌خواست و کاری طلب می‌کرد. چقدر خوب؛ بسیجی مخلص سرهنگ امیرمحسن آمده بود زیر بار این کار. آخر او بود که آرام نداشت. آسودگی‌اش می‌شد عدمش... ✍️ طاهره ابوالحسینی @Modafeaneharaam
وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟" انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو! یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت... دلم خون شد. - اینا چیه؟ - با این دستکشا و دستمالا حرم بی‌بی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده... کشو دوم هم که پر از شال عزا بود... - چرا انقدر دم دست؟ - کل دارایی‌ش همین‌ها بود... همه‌ش خاک! ✍️ طاهره ابوالحسینی @Modafeaneharaam
🚩 دل کندن سخت است حتی اگر از پرنده‌ای توی خانه باشد. دل کندن سخت است و ما شیعه‌ها خیلی سوخته‌ایم از این دل کندن‌ها! 🚩 مولای رمضان وقتی دل از فاطمه‌اش برید کف دست‌ها را زد به هم؛ یعنی که کارم تمام است، یعنی دیگر چیزی برای از دست‌دادن ندارم! یک حالتی هم دارد علی(ع) وقتی غم‌هایش را به خورد خاک می‌داد! 🚩 نمی‌دانم این رفقای شهدا چه حالی بودند وقتی می‌خواستند بیایند بیرونِ قبر. کف دو دست را محکم می‌زدند روی خاک. شاید التماس می‌کردند دست‌شان را بگیرند! @Modafeaneharaam
🚩 تا آمد توی قاب چشم‌ها، همه را آتش زد. دختر تو مرام ما خیلی عزیز است و بابایی! از اول تا آخر مراسم حواسم پرتش بود. خیسی چشمش خشک نشد. از بغل همه می‌رفت تا برسد به مادر داغدارش. شانه زن‌ها تا رو برمی‌گرداند شروع می‌کرد به تکان خوردن. روضه‌ای مجسم و مسلم بود زینب خانم دو ساله؛ نازدانه شهید امیرمحسن! @Modafeaneharaam
🚩 هم‌دانشگاهی بودیم و هم‌وزن و رفیق‌جینگ. رفتیم مسابقات کونگ‌فو انتخابی تیم استان برای اعزام به مسابقات انتخابی تیم ملی. دوتایی رسیدیم فینال. صدایمان زدند. رفتم روی تاتامی. بلندگو چند بار حسین سرسنگی را صدا زد. نیامد. پدرش آمد گفت: "رفته که نیاد بالا!" نخواست با رفیق‌ش مبارزه کند. باخت تا رفیقش برنده شود! 👤 راوی: محمدصادق شیخی @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 از دیشب مثل پروانه دور قبر می‌چرخید. پرسیدم: "چرا رفتی تو قبر خوابیدی؟" 🚩 گفت: "وقتی کسی خونه نو می‌سازه، کادو براش میبرن. این منزل نو برعکسه! ما برا رفیق‌مون ساختیم! اولم خودمون توش می‌خوابیم که کادو ازش بگیریم. خیلی سخته برا رفیقت خونه‌ای بسازی که دیگه نمی‌بینیش! ته قبر شهید آرامش خاصیه! دردِدل نگفته‌تو میتونی اونجا بگی!" 🌹 @Modafeaneharaam
🚩 آن پیر و مراد عارفان فرمود: "مرفهین بی‌درد فرق و سینۀ شکافتۀ نظام و ملت را به دست از خدا‌‎ ‌‏بی‌خبران مشاهده نکرده‌اند و از همۀ زجرها و غربت‌های مبارزان و‌‎ ‌‏التهاب و بیقراری مجاهدان که برای مرگ و نابودی ظلم بیگانگان دل‌‎ ‌‏به دریای بلا زده‌اند، غافل و بیخبرند." @Modafeaneharaam
🚩 یازده شب امیرمحسن تلفنی با بچه‌ها حرف زده بود. دیگر آرام گرفتند و آماده خواب. سینیِ پر از شربت و قرص را آوردم. آنفلوآنزا بی‌خبر مهمان خانه‌مان شده بود و قصد بیرون‌رفتن نداشت. به ترتیب از بزرگ به کوچک دارو خوردیم و ردیف کنار هم خوابیدیم. هال در تاریکی فرو رفته بود و صدای نفس‌های منظم بچه‌ها در خانه می‌پیچید. با نور کم‌جان آشپزخانه زیارت عاشورا خواندم و کنار زینب دراز کشیدم. شیشه آب را بالای سرش گذاشتم و به ایتا سر زدم. خبر ناآرامی در چابهار، موثق به‌نظر نمی‌‌آمد. تازه با امیرمحسن حرف زده بودیم، حتما خبر خاصی نبوده. داروها اثر خودشان را کرده بودند. چشمانم گرم شد و گوشی از دستم افتاد. 🚩 با صدای بیدارباشِ گوشی از جا پریدم. باید بچه‌ها را برای رفتن مدرسه بیدار می‌کردم. آرام طوری که زینب بیدار نشود آماده شدیم و با هم از پله‌ها آمدیم بالا. هنوز پایم را از در بیرون نگذاشته بودم، با دیدن حاج‌آقا مهدوی و چند سردار و پاسدار با لباس‌های نظامی جلوی در خانه‌مان، آب جوش روی سرم ریختند. دستانم شل شد. به دیوار تکیه زدم تا زینب از بغلم نیفتد. طوفان به باغچه زندگی‌ام زده بود و خبر نداشتم.... 👤 راوی: همسر شهید امیرمحسن حسن‌نژاد ✍️ @Modafeaneharaam
🚩 دلم در تب و تاب است. جمعیت صدایش کم و زیاد می‌شود. یکی فریاد می‌کشد: حسین! نوحه حاج محمود را پخش می‌کنند. حتی داربست‌های دور قبر شهید که کشیده‌اند برای راحتی تدفین و خانواده شهدا را نمی‌توانم ببینم. کیپِ کیپ ایستاده‌اند. چند نفر با لباس نظامی و لباس‌شخصی سفت جلوی ورودی را گرفته‌اند و نمی‌گذارند احدی غیرِخودی وارد شوند! 🚩 دلم در تب و تاب است. مانده‌ایم پشت جمعیت. الان شهید را دفن می‌کنند! علیرضا هم با من است. قرار شده نگهش دارم. نمی‌دانم درست فهمیده چه شده یا نه؟! قرار است بفهمد چه اتفاقی افتاده؟! آخرین‌بار مادرش گفت: "فعلا به علیرضا نگویید!" 🚩 دلم در تب و تاب است. می‌گویم: + علیرضا بریم پیش مامان؟ _ آره + فقط خیلی شلوغه! بعیده رامون بدن! انگار لحن و ابهت شهید را ریخته‌اند در لحن و بیان علیرضا، پسر شش‌ساله شهید. _ بیا بریم! میگم پسر شهیدم رامون میدن! @Modafeaneharaam
🚩 «چی شده رئیس؟!» تکیه‌کلامش رئیس بود. توی اتاق که آمد، فهمید آب و روغن قاتی کرده‌ام! گفت «چی شده رئیس؟! تو فکری؟!» در مورد تغییر مواضع توپ‌های پدافندی به‌ش گفتم و اینکه مهندسی نمی‌تواند توی این ماجرا به ما کمک کند. 🚩 دستمان توی پوست گردو بود. استادِ بنا نداشتند و گیر بودیم. شیرینِ قضیه این بود که یک‌ماهه باید کار را جمع‌وجور می‌کردیم. گزارشش را هم باید تصویری می‌فرستادیم بالا... 🚩 حسین که شنید، خاطرجمع و محکم گفت: «بسپار به من رئیس...!» آستین بالا زد. همه‌فن حریفِ گردان افتاد جلو؛ فرمانده آتش‌بار بود، شد استادِ بنا! و با کمک بقیه، سه روزه کار را تمام کرد... 👤 راوی: آقای خراسانی ✍️ احمد کریمی @Modafeaneharaam
🚩 اگر خودش راننده نبود، اصرار می‌کرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ... این مال زمانی بود که همراه می‌رفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را می‌رساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام. صدای اذان که می‌آمد می‌زد کنار، یا باید می‌زدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود... 🚩 یک‌بار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر می‌گردم، می‌برمشون!» نایستاد. سریع رفت. از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...» 👤 راوی: کمالی ✍️ خانم منتظرالحجه @Modafeaneharaam
🚩 یادگاری‌ام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است. کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش می‌کنم. هشت‌سالی می‌شود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریه‌ام. اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازه‌ی حسین یادم آمد! 🚩 آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسن‌بن‌الحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت؛ مثلش را هیچ‌وقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکه‌ای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم به‌ش برسانم. بعداً...! اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آن‌قدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم می‌رود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد. 🚩 گذشت تا رسید به روزی که می‌خواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی! پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر می‌داد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.» راوی: همرزم شهید ✍️ خانم حُسنو @Modafeaneharaam
🚩 عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال 95. تیپ الغدیر کم‌کم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش می‌شد و حسین پیگیرتر از همیشه برای راهی شدن. 🚩 با من در این مورد صحبت کرد. می‌گفت «خانمم راضی نیست!» همسرش به‌ش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شده‌ام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچه‌هامون توی یتیمی بزرگ بشن...!» به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضی‌ش کن...» 🚩 بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمت‌ش اما، شهادت توی وطن خودش بود... 👤 راوی: آقای خراسانی ✍ احمد کریمی @Modafeaneharaam
🚩 روزی که حاج قاسم در بوکمال نابودی حکومت داعش را اعلام کرد با بچه‌های تیپ الغدیر یزد آن‌جا بودیم. سه روز بعد گروهان ما مامور محافظت از حاشیه شهر بوکمال شد. داعش نباید هوس برگشت به شهر به سرش می‌زد. 🚩 بچه‌های گروهان3، چهل نفر بودیم. با ماشین تا نزدیکی‌های محل رفتیم. عملیات سری بود و باید پیاده خودمان را به مقر می‌رساندیم. ابویاسین؛ جانشین فرمانده، ما را با خمپاره‌های شصت راهی کرد. قرار شد با ماشین، گلوله‌های خمپاره را بیاورد. 🚩 به ستون راه افتادیم. نزدیک ساختمان نیمه‌کاره‌ای شدت انفجار بالا گرفت. هرکس برای خودش به دنبال پناه‌گاهی می‌گشت. چشم چشم را نمی‌دید و نفس در سینه‌ها حبس شده بود. کوچکترین خطا می‌توانست آخرینش باشد. گلوله‌ موهایمان را آتش می‌زد و رد می‌شد. 🚩 از سوراخ دیوار گروهی را دیدم به سمت‌مان می‌آمدند. نه هیبت و نه لباس‌شان به بچه‌های خودمان شبیه نبود. تفنگ را در سوراخ قرار دادم و آماده شلیک شدم. بچه‌ها فریاد می‌زدند:« خودی‌ان نزنیدشون!» آخرین نفرشان اما، بنظر آشنا می‌آمد. قد و هیکلش غریبه نبود. چشمانم را نیمه بسته متمرکز کردم تا بشناسمش؛ ابویاسین با زیرپوش و کوله‌ای بر پشت به سمتمان می‌دوید. 🚩 سرش می‌رفت قولش نمی‌رفت. نتوانسته بود ماشین بیاورد، گلوله‌ها را در لباس نظامی‌اش ریخته و برایمان آورده بود. @Modafeaneharaam
🚩 "اگر دفترچه‌ام را خواندید یا چاپ شد به مردم بگویید: کتاب را حتما بخوانند که درس‌ها و نکته‌های خوبی را می‌توان از این کتاب گرفت." ✍️ دستنوشته شهید @Modafeaneharaam