#خاطرات_شهدا
🍃🌸🍃
تازه مےخواست ازدواج کنه.
به شوخی بهش گفتم:
"خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و ان شاالله بچه دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا!"
یه نگاه بهم کرد.
این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر.
گفت:
"سید، خدا جبران کنندس".
گفتم:
"یعنی چی"؟
گفت:
"فکر می کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟
سیدجان،اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس."
وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود...
#راوی: دوست شهید #محمدپورهنگ
@modafeaneharam
🍃❤️🍃
اهل مطالعه📚
رضا خیلی اهل مطالعه بود☺️ . مدرک لیسانسش را در رشته برق از دانشگاه آزاد کرج گرفت😊 . فوق لیسانس اش هم از دانشگاه امام حسین علیه السلام گرفت❤️. در رشته علوم سیاسی و همزمان در مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه پیام نور مشغول تحصیل بود☺️ . اینها مدارک قابل رویت رضا بود👌😊 . خیلی از علوم را به صورت خودجوش یاد گرفته بود🙂 . مهادت های زیادی هم مثل خطاطی🖋 و... هم داشت☺️ . شب ها تا دیر وقت کتاب📕 می خواند و صبح ها هم بعد نماز صبح نمی خوابید . بهش گفتم حتما در سرویس کم بودخواب را جبران می کنی دیگه😃😕 ! می گفت : نه آن جا هم صوت گوش می کنم☺️ . بعضی وقت ها به تیکه بهش می گفتم : تنها دلبستگی ات که مانع شهاتت می شه💔🕊 ، همین مطالعه است😇💔
#راوے:همسرشهید
رضا کارگر برزے
شادےروحشصلواتـــــ❤️
@modafeaneharaam
بهش گفتم: "دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم💔؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده☺️، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت..."☺️👌
بهم گفت: "می دونی چیه دایی؟!🙂☝️
#شهدا چراغ اند.⚡️ چراغ راه تو تاریکی امروز... دایی من می خوام #چراغ باشم."💚⚡️
🖌#راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#شهید_تروراهواز💔
@modafeaneharaam
✳خواستگاری
عید غدیر برحسب اتفاق هردوی ما👫 برسر مزار شهیدخلیلی رفته بودیم- البته همدیگر را ندیدیم-
اما آن روز آقا نوید👨 ضمن صحبت با پدر شهید خلیلی ایشان از کرامت شهید در ازدواج💍 جوانها میگوید؛ آقا نوید هم همانجا از آقا رسول میخواهد که کمک کند برایش یک دختر 👧خوب پیدا شود!
همان روز خاله آقا نوید👨 و مادرم👩همدیگر را پیدا میکنند و 2 روز بعد برای خواستگاری💍 به منزل ما میآیند. عکس🌅 شهید خلیلی در اتاقم بود وقتی آقا نوید 👨وارد اتاق شدند برایشان خیلی جالب بود😳 و این را نشانه خوبی تلقی کردند که واسطه آشنایی ما این شهید است.»
خطبه عقدمان📖 به صورت تلفنی☎ توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شد.
نوید سر سفره عقد💍، قرآن📖 را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند ☺زد، چشمانش از شوق برق میزد، آیه
(مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ....)
آمده بود
#راوی:همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم نوید صفری
🌹
@Modafeaneharaam
آقاجمال بسیار متواضع بود و خودش رو در حد و اندازه شهادت نمی دید ولی همیشه می گفت اگر خداوند بنده ای را خیلی دوست داشته باشد❤️ آن بنده را به بهترین شکل نزد خود می برد، به من هم می گفت پیمانه هر انسانی که پر شود هرجایی و هر شرایطی که باشد روحش پرواز می کند🕊 وچه عالی که به بهترین شکل برود. می گفت اگر یک روزی من رفتم ماموریت و برنگشتم، یادتان باشد که هیچ وقت نگویید چرا رفت⁉️ چون اگر بودم ونمی رفتم هم مرگم فرا می رسید و می رفتم. من این صحبت های ایشان را باور دارم ،خود ایشان هم با این سخنان من را آرام کردند . من هم با این سخنان الان به خودم آرامش میدهم.👌
با اشاره به اینکه آقا جمال برای دومین بار بود که رفتند سوریه که به #شهادت رسیدند💔
شهید رضی در وصیت خود نوشته بود :📜من رفتم تا به ندای رهبرم لبیک بگویم تا به خودم ثابت شود اگر در زمان امام حسین (ع) بودم نیز زیر پرچم ایشان می ماندم.✋
#راوی:همسر شهید مدافع حرم
#جمال_رضی🌹
@Modafeaneharaam
#دستگیری_نیازمندان✨
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می آمد. وقتی هم که به خانه ما می آمد، مستقیم به زیرزمین می رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم.😕 وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می دید، می گفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید⁉️... خیلی ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما ...»😔 خلاصه هرچی که بود جمع می کرد و می ریخت توی ماشین و با خودش می برد به نیازمندان میداد.👌
#راوی: مادر شهید
عباس بابایی🌹
@Modafeaneharaam
شهید مدافع حرم سید علی اصغر شنایی🌹
تاریخ شهادت:92/03/14
استان #سمنان-دامغان
مسئولیت: راننده تانک
محل شهادت: سوریه( القصیر)
حضرت زینب در خواب امدو فرمود امانت را باید تحویل بدهی
خاطره ای زیبا به مناسبت سالگرد شهادت💔
#شهید_مدافع_حرم_سید_علی_اصغر_شنایی
پدر بزرگوار شهید همه ساله،شب نیمه ماه رجب،مصادف با شهادت حضرت زینب(س) برای عزاداران عمه سادات،سفره طعام پهن می کند.ایشان می گوید:در شب بیست و پنجم ماه رجب،مصادف با #شهادت_موسی_بن_جعفر(ع) و پس از گذشت ده روز از شهادت حضرت زینب(س)، بی بی زینب را در خواب دیدم که به من فرمود:#امانتی_روز_یازدهم_محرم را باید تحویل بدهی!!!
از خواب که برخاستم به فکر فرو رفتم. یادم آمد علی اصغر روز یازدهم بدنیا آمد.چند روزی گذشت.سرکار بودم که خبر دادند حال خانواده است خوب نیست و سریع به منزل حرکت کن. با خود گفتم: این بهانه ای بیش نیست وخبری دیگر مطرح است. وقتی به منزل رسیدم، فهمیدم که امانتم را تحویل دادم. در همان شبی که این خواب را دیدم، روح سیدعلی اصغر هم پرواز کرده بود.آنهم در #جوار_حرم_حضرت_زینب.❤️
#راوی:پدر شهید
@Modafeaneharaam
#فراری_از #وصیت_نامه شهید📩
#راوی #همسر شهید
برای من به صورت جداگانه نوشته بودند با این مضمون که🔻
سفارش کرده که به فکر خوشی ها باشم و بدی ها رو فراموش کنم و سختی ها را پشت سر بگذار.
آروم باش مثل زینب که سختی ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. مثل کوه پشت سرمی گذاشت و خم به ابرو نمی آورد،تو هم مثل او باش
قافله سالار زندگی مان تو هستی مراقب بچه هایمان باش
تقوا و معنویت را در عمق وجود فرزندانمان قرار بده
شهید #محمد_آژند🌹
#ایام_شهادت 🕊
@Modafeaneharaam
#عاشقانه_شهدا
گفتم:
کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔
لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:
هیچ میدونی سیاهی چادر تو
از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟!
همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿
✍ #راوے: همسر شهید محمدرضا نظافت
@Modafeaneharaam
#پشت_این_نذر....
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من 37 روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد
@Modafeaneharaam