eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
12.4هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣1⃣ ✨ روحیۀ عجیب! راوی: حسین همدانی شهریورماه ۱۳۶۱ بین شهدای عملیات شهیدان باهنر و رجایی، در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۱ برادری داشتیم به نام سید جواد موسوی. خیلی باصفا بود. وقتی شهید شد جسدش آن جلو مانده بود. سعی کردم جسدش را به عقب بیاورم. همراه یکی از دوستان به نام آقای اصلیان رفتیم جلو. دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت. گلوله‌ی خمپاره کنارمان منفجر شد و بر اثر اصابت ترکش آن یکی از انگشتان آقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمی شود رفت. برگشتیم عقب. در همدان قرار شد به دیدن خانواده های شهدای عملیات ۱۱ شهریور برویم. محل سکونت خانواده شهید سید جواد موسوی شهرستان مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب محل و در محله شان معروف بود. بعضی‌ها به ما می گفتند که خدا نکند کسی با آقای موسوی درگیر شود؛ چون برای او کشتن آدمیزاد با کشتن گوسفند هیچ فرقی ندارد. حرف‌های عجیب و غریب درباره او بسیار شنیدیم. می گفتند که کافی است بروی جلوی خانه آنها، رفتن همان و نفله شدن همان. آقای موسوی کارد قصابی اش را می‌آورد و شکم تو را سفره می‌کند. مریانجی ها هم از قدیم معروف اند به قمه زنی. خیلی خوف کرده بودم. منتها دیدم نمی‌شود به خانه سایر شهدا بروم و به خانه این شهید نروم. از آن طرف محمود شهبازی وقتی فهمید می‌خواهم به خانه آقای موسوی بروم حدود هفت هشت نفر از بچه‌های سپاه همدان مانند شهیدان عزیزمان شکری موحد و حبیب مظاهری، را مأمور کرد در سفر به مریانج مرا همراهی کنند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣2⃣ گفتم: « ای آقا چه اشکالی دارد؟ پدر شهید است و داغ دیده؛ داغ جوانی به آن رعنایی بگذارید مرا بزند. حق دارد. » با رسیدن به مریانج ابتدا به خانه دو شهید دیگر آن عملیات رفتیم و بعد اوایل شب وارد خانه شهید موسوی شدیم. خدا را گواه می‌گیرم به محض ورود به خانه آقای موسوی جلو آمد و پیشانی یک یک ما را بوسید. باز دل ما آرام و قرار نداشت. بچه‌ها می‌گفتند که باید دید آخر و عاقبت این دیدار چه می‌شود؛ بعید نیست این بندۂ خدا ناگهان خشمگین شود و در آن صورت مگر خدا به فریادمان برسد! خاطره ای را که از فرزند شهیدش در شب حمله داشتم تعریف کردم و گفتم: « عصر روزی که شامگاهش میخواستیم حمله کنیم در پادگان شام را زودتر توزیع کردند. شام چلو مرغ بود. من به سید جواد و دوستان او گفتم که زودتر شامتان را بخورید؛ چون می‌خواهیم برویم عملیات. آنها داشتند با شور و شوق آماده می شدند و تفنگ‌هایشان را پاک می‌کردند. از آنجا رفتم و وقتی دوباره برگشتم دیدم هیچ کس به شامش دست نزده است. پرسیدم که چرا شام نمی خورید؟ دیر است؛ می‌خواهیم برویم. سید جواد و آن دو دوستش جواب دادند که قرار است ظهر فردا غذایی محشر به ما بدهند. آن لحظه اصلا متوجه منظورشان نشدم. روز ۱۱ شهریور هر سه نفر پیش از اذان ظهر شهید شدند. » عموی شهید، که کنار من نشسته بود پرسید: « برادر همدانی نمی‌شد جنازه برادرزاده من را به عقب بیاورید؟ » گفتم: « من و برادر اصلیان سعی کردیم این کار را بکنیم ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن انگشت اصلیان را قطع کرد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 1⃣2⃣ ناگهان دیدیم رنگ به صورت پدر شهید نمانده است. فهمیدیم آن خشمی که نگرانش بودیم سراغ ایشان آمده است. رو کرد به برادرش و با پرخاش به او گفت: « هیچ معلوم است چه میگویی؟! » بعد هم رو به ما ادامه داد: « انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟ چرا رفتید؟ مگر انسان وقتی در راه خدا قربانی می دهد چیزی از آن را برای خودش برمی‌دارد؟ قربانی را باید در بست بدهی به پیشگاه خدا! » ما خیال می‌کردیم ایشان وقتی این موضوع را بشنود تکه تکه مان می‌کند ولی می دیدیم که برادرش را برای این پرسش سرزنش می‌ کند. بعد هم به او گفت: « تو مسلمانی؟! چه میگویی؟ به خاطر جنازه بچه ام یک جوان ناقص شده! قربانی‌ای بوده که آن را در راه خدا دادم. اگر الان هم جسد او را بیاورند، من نمی خواهم او را در راه خدا دادم. » همان جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت. این مردم شهید که می دهند و به جای آنکه مأیوس و دلمرده شوند خودشان می شوند علمدار استقامت برای دیگران. خداوند عجیب با شهادت بچه ها نفوس و قلوب خانواده های آنها را منقلب می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣2⃣ ✨ خسته نباشی برادر راوی: جعفر مظاهری مردادماه ۱۳۶۲ اولین مأموریت رزمی تیپ ۳۲ انصارالحسین، عملیات والفجر ۲، در منطقه حاج عمران بود. حاج عمران منطقه ای بسیار پیچیده و ناشناخته بود در محدودهٔ در بندگان عراق با ارتفاعات سر به فلک کشیده و دره های عمیق، که امکان جابه جایی نیرو و احداث جاده در آن بسیار مشکل و به عبارتی ناممکن بود. روز قبل از عملیات، آقای همدانی با تعدادی از فرماندهان گردان‌ها برای شناسایی منطقه رفتند زیر همان ارتفاعات. هلی کوپتر دشمن محل آنها را شناسایی و چند راکت به طرف مکانی که آنها مستقر بودند پرتاب می کند. یک ترکش نسبتاً بزرگ به کمر حاج حسین درست کنار ستون فقراتش می خورد و ایشان به شدت زخمی می‌شوند. بلافاصله ایشان را به بیمارستان صحرایی منطقه عملیاتی منتقل می‌کنند. بچه ها فکر می‌کنند با توجه به شدت جراحت، ایشان دیگر به منطقه برنمی گردند. حتی احتمال می‌دهند حاجی قطع نخاع شده باشند. در بیمارستان صحرایی به ایشان می‌گویند وضعیت شما بسیار بغرنج است و سریع باید آتل بندی و به تهران منتقل شوید. اما آقای همدانی شروع می‌کنند به سروصدا کردن و می‌گویند: « چه می‌گویید؟ بچه ها امشب عملیات دارند. من هم باید کنار آنها باشم. اگر کمرم قطع هم بشود، حداقل باید در قرارگاه باشم و عملیات را هدایت کنم. » اما کادر پزشکی زیر بار این ریسک نمی رود. بالاخره، با تلاش های ایشان و تماس با فرماندهان ارشد سپاه، به خصوص محسن رضایی، قرار می شود ایشان را با برانکارد ببرند تا فقط در قرارگاه مستقر شوند و از طریق بی سیم با نیروهایشان در تماس باشند. ما از شب تا صبح عملیات درگیر بودیم. عملیات پیچیده بود. اوایل صبح، پاتک های شدید دشمن شروع شد. به دلیل نداشتن جاده پشتیبانی، امکانات پشتیبانی هم وجود نداشت. در همان ساعات اولیه آذوقه و مهمات به پایان رسید. در اوج درگیری که اطرافم توپ و خمپاره بر زمین میخورد، طوری که فاصله سه متری خودم را نمی‌دیدم یک نفر زد به پشتم و گفت: « خسته نباشی برادر » برگشتم و دیدم آقای همدانی‌اند. ایشان باید در قرارگاه اصلی می ماندند و نباید تکان می خوردند؛ چون احتمال داشت قطع نخاع شوند. ولی نتوانسته بودند دور بودن از خط مقدم را تحمل کنند برای همین از روی برانکارد بلند شده و نه تنها از قرارگاه تاکتیکی جلوتر آمده بودند بلکه وارد منطقه درگیری شده بودند. گفتم: « آقای همدانی، مگر دکترها نگفتند وضعیت شما خوب نیست و احتمال قطع نخاع وجود دارد؟ » نگاهم کردند و گفتند: « اگر قرار است قطع نخاع شوم می خواهم کنار نیروهایم این اتفاق بیفتد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣2⃣ ✨ شب عاشورایی راوی: سالار آبنوش اسفندماه ۱۳۶۳ قبل از غروب آفتاب دستور داد همه‌ی رزمندگان لشکر ۳۲ انصار الحسین در نقطه‌ای جمع شوند. همه در آن منطقه جمع شدیم. چندهزار نفر بودیم. لشکر انصار، برای کمک به یگان‌هایی که کارشان در عملیات بدر کنار رودخانه دجله گره خورده بود، از غرب به جنوب آمده بود. آقای همدانی یک اسلحه کلاش به دست گرفت و رفت بالای تویوتا و با بلندگوی دستی شروع کرد به خواندن " سوره والعادیات ". بعد گفت: « امشب شب عاشور است. حرف‌های امروز من با همه حرف‌هایی که تا به حال زده ام فرق می‌کند. همه چیز سر جای خودش... جنگ و دفاع همچنان ادامه دارد. اسلام و مبارزه وجود دارد. هیچ کس هم ناامید نمی‌شود ولی من امشب کسی را می طلبم که نخواهد فردا را ببیند. قطعاً دیگر برای آنها فردایی نیست. تعدادی که امشب هستند و می مانند قطعاً فردا نیستند. کسانی که به این یقین رسیده اند آماده رفتن باشند. برادران شما آنجا در محاصره‌اند. عراقی‌ها با تانک‌های خود در حال عبور از روی اجساد آنها هستند و هلهله و شادی می‌کنند. ما باید به کمک بچه های محاصره شده برویم. » دقیقاً داستان شب عاشورای امام حسین تکرار می‌شد. حاج حسین ادامه داد: « هر کس خواست بیاید در تاریکی شب بیاید. کسی هم حق ندارد دیگری را برای نیامدن شماتت کند. هر کسی به هر دلیلی آمادگی ندارد مدیون است بیاید. کسی باید بیاید که سبک بال باشد چون حتماً شهید می‌شود و... » قرار بود در ادامه عملیات بدر تعدادی از نیروهای لشکر ما یک سری عملیات استشهادی انجام دهند. وقتی نماز مغرب و عشا را خواندیم صحنه های عجیبی رقم خورد. در آن تاریکی هر کس از گوشه‌ای راه افتاده بود و خودش را به آن نقطه معین رسانده بود. جمعیت زیادی آمده بودند؛ ولی جمع جمعی خاص بود. همه سبک بودیم. همه به دنبال حاج حسین حرکت کردیم. اصلاً پشت سرمان را نگاه نمی‌کردیم. شب زیبایی بود... ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣2⃣ ✨ خون میرزا کوچک خان راوی: سالار آبنوش دی ماه ۱۳۶۵ دی ماه ۱۳۶۵، عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به شدت جریان داشت. حسین همدانی در مقام فرمانده لشکر ۱۶ قدس گیلان، در عملیات حاضر بود. دو گردان لشکر ۱۶ قدس، حین عملیات به محاصره دو تیپ دشمن درآمدند. تدبیر قرارگاه فرماندهی عملیات این بود که هر دو گردان تسلیم شوند. استدلال قرارگاه این بود که اگر بخواهیم آن دو گردان را از محاصره درآوریم، باید به اندازهٔ چهار گردان تلفات بدهیم و این منطقی نبود. اما حسین همدانی اصرار می کرد آن دو گردان را از محاصره درآوریم. او بدون هماهنگی با قرارگاه فرماندهی، شخصاً داخل حلقه محاصره شد و نزد نیروهایش رفت. خودش را به تک تک بچه ها نشان داد و روحیه آنها را بالا برد. مانند یک رزمنده تکوَر، با موتور، زیر آتش شدید دشمن بین بچه ها می‌چرخید و فریاد میزد: « باید مقاومت کرد... دیدارمان با آقا امام حسین علیه‌السلام. » با این روحیه نیروهای دو گردان لشکر ۱۶ قدس، با شکستن حلقه محاصره و نابود کردن تعداد زیادی از نفرات و انهدام تجهیزات دشمن، اقتدار سربازان امام زمان (عج) را به رخ دشمن کشیدند. بچه های گیلان آنجا نشان دادند میرزا کوچک خان جنگلی که بود. همه می‌گفتند که حسین همدانی این حماسه را ایجاد کرد ولی خود حاج حسین می‌گفت: « من خون میرزا کوچک خان را در آن عملیات در رگ‌های بچه ها دیدم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣2⃣ ✨ این حرف‌ها گفتنی نیست. راوی: حمید حسام دی ماه ۱۳۶۶ خاطره من به زمستان ۱۳۶۶ عملیات بیت المقدس ۲، منطقه عملیاتی ماووت در شمال غرب کشور عراق، برمی‌گردد. آن زمان حاج حسین، معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه و معاون عزیز جعفری بود. من هم دیده بان واحد ادوات لشکر ۳۲ انصارالحسین بودم. آقای علی شادمانی هم فرمانده لشکر بود. عملیات بیت المقدس ۲ با موفقیت به پایان رسید و هدف اصلی عملیات، یعنی تصرف جاده ماووت به استان سلیمانیه عراق، کاملاً محقق شد. ضمناً، قرار بود همان شب لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلى الله عليه وسلم از سر پلی که ما به دست آورده بودیم عملیات را ادامه دهد. عملیات با موفقیت به پایان رسید و بیشتر مسئولان لشکر ۳۲ به همدان برگشتند. رسم شده بود بعد از هر عملیات بیشتر مسئولان به شهرهای خودشان می‌رفتند. مثل زمان بمباران شهرها که بلافاصله پس از بمباران مردم به کوچه و خیابان می آمدند و به محل بمباران شده می‌رفتند. تقریباً همه‌ی افراد رده بالای لشکر، مانند فرمانده لشکر و جانشین او و فرماندهان گردان‌ها به همدان برگشته بودند. من، که در گردان ادوات و تقریباً رده سوم فرماندهی واحد ادوات بودم مسئولیت دیده بانی را به عهده داشتم. برای همین در منطقه ماندم. صبح از دیدگاه منطقه را نگاه می‌کردم که دیدم عراق پاتک کرد و همان ارتفاعاتی را که حاصل آن عملیات بزرگ بود به تصرف درآورد. در همان حین دیدم جیپی به سرعت به طرف محلی که عراقی ها پاتک کردند حرکت می کند. پیش خودم گفتم که حتماً یا می‌رود اسیر شود یا اصلا نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است. من هم که نمی‌توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و خبر بدهم. در همین فکرها بودم که دیدم عراقی‌ها به طرف جیپ تیراندازی می کنند. چند تیر به لاستیک جیپ اصابت کرد. دو سرنشین جیپ تازه فهمیدند چه خبر شده است. سریع برگشتند به طرف شهر ماووت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 6⃣2⃣ من آن موقع فهمیدم سرنشینان جیب آقای همدانی و راننده اش بوده اند. آقای همدانی سریع به قرارگاه برمی‌گردد و فرماندهان باقی مانده لشکر ۳۲ در منطقه را به جلسه اضطراری فرا می‌خواند. به من هم اطلاع دادند در جلسه شرکت کنم. برای من جالب بود؛ جانشین قرارگاه در منطقه ، می‌ماند و همه حاضران لشکر در منطقه را جمع می‌کند تا تدبیری برای بازپس گیری ارتفاعات بیندیشند. او به خوبی می‌دانست زمان چقدر حیاتی است. جلسه تشکیل شد. ایشان از احمد صابری یکی از فرماندهان زرهی لشکر ۳۲ پرسید: « چند تانک در منطقه داریم؟ » احمد صابری پاسخ داد: « فقط سه تانک داریم. » از من پرسید: « چند قبضه خمپاره انداز و مینی کاتیوشا داریم؟ » و از همه درباره تجهیزات سؤال کرد. حاج حسین، بعد از جمع بندی سلاح‌های موجود در منطقه، طرح خوبی برای بازپس گیری منطقه و جنگی تمام عیار آماده کرد. من رفتم به دیدگاه. ایشان هم نزد من آمد و کنارم ایستاد. برای هدایت عملیات در عرض دو ساعت با تدبیر ایشان همه آن مناطق را که نیروهای عراقی صبح همان روز از ما گرفته بودند، بازپس گرفتیم و نیروهای عراقی به سرعت عقب نشینی کردند. برایم خیلی جالب بود که آقای همدانی برخلاف بقیه فرماندهان در منطقه مانده بود و مانند یک فرمانده یگان عمل کرد؛ در صورتی که فرمانده قرارگاه بود. جالب‌تر از همه اینها این‌که چندین سال بعد با هم در مکانی بودیم و ایشان ماجرای آن عملیات را روایت می‌کرد. بعد از پایان جلسه، من هم خاطره آن روز را برای ایشان تعریف کردم و قضیۀ جیپ و اصابت گلوله‌ها و تدبیر ایشان را. آقای همدانی وقتی دید که من خاطره ایشان را به شیوه ای حماسی تعریف می‌کنم نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و گفت: « ولش کن آقای حسام! این حرف‌ها گفتنی نیست. » و نگذاشت خاطره ام را ادامه دهم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 7⃣2⃣ ✨ امانتدار راوی: حمید حسام آذرماه ۱۳۶۹ آذرماه ۱۳۶۹، حاج حسین فرمانده سپاه همدان بودند. در همین زمان آزاده های دفاع مقدس از اردوگاه‌های عراق به میهن اسلامی ایران بازمی‌گـشتند. تعدادی از فرماندهان قدیمی لشکر ۳۲ انصار الحسین و سپاه همدان مانند آقای فرجیان زاده، هم به همدان برگشتند. یک روز آقای همدانی بنده را احضار کردند و گفتند: « آقای حسام، نامه‌ای برای آقای محسن رضایی فرمانده وقت کل سپاه با این مضمون تنظیم کن که ما هشت سال امانتدار بودیم اکنون که مسئولان اصلی سپاه و لشکر ۳۲ همدان از اسارت بازگشته اند باید این جایگاه را به آنان تحویل دهیم ما آماده واگذاری این پست و جایگاه هستیم. » گفتم: « حاج حسین این حرف یعنی چه؟ » حرفم را قطع کردند و گفتند: « شما کاری نداشته باشید فقط نامه را بنویسید. » بنده هم نامه ای تنظیم کردم و برای فرمانده کل سپاه فرستادم. آقای همدانی به ارسال نامه بسنده نکردند. آزاده‌ها که آمدند، با تعدادی از آنها، که در گذشته فرماندهی سپاه همدان را بر عهده داشتند، و با تعدادی از فرماندهان وقت سپاه همدان به ستاد مرکزی سپاه، در تهران، نزد آقای محسن رضایی رفتیم. آقای همدانی رفت پشت تریبون و گفت: « جناب آقای محسن رضایی، فرمانده محترم کل سپاه بعد از اینکه دوستانمان در اولین روزهای جنگ اسیر شدند من و تعدادی از دوستان عهده دار این تشکیلات شدیم. ما هفت هشت سال این تشکیلات را اداره کرده‌ایم و حالا آمده ایم این امانت را به دست صاحبان اصلی اش برگردانیم. » بعد از صحبت های حاج حسین، آقای رضایی با طمأنینه و درایت گفتند: « آقای همدانی، از شما جز این انتظار نمی‌رود. این هنر و انصاف و خوش فکری، فقط از شما برمی‌آید. این عمل نشانه حُسن اخلاق شماست. ولی من نمی توانم این کار را انجام دهم و تیمی را که هشت سال در اسارت بودند جایگزین شما کنم. دلیل من هم این است که تشکیلات سپاهی که آن برادران مدیریت می کردند با الآن بسیار متفاوت است. الآن آن قدر تشکیلات بزرگ شده و مأموریت ها متنوع که با آن دوره قابل قیاس نیست. شما و همکارانتان باید به کارهایتان ادامه دهید و... » آنهایی که آقای همدانی را می‌شناختند می‌دانند ایشان از ته دل این حرف را زده‌اند. ایشان اهل شعار دادن نبودند. یعنی اعتقادشان این بود که فرمانده سپاه آمده و ایشان باید نیروی او باشند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 8⃣2⃣ ✨ فرماندهی از زیر پتو راوی: بهرام دوست پرست فروردین ماه ۱۳۷۰ اوایل سال ۱۳۷۰ نیروهای گروهک منافقین در جبل مروارید، پشت ارتفاعات آق داغ شهر قصرشیرین مستقر شده و امنیت منطقه را بر هم زده بودند. حسین همدانی در مقام فرمانده و هماهنگ کننده یگان‌های موجود در منطقه، که عبارت بودند از تیپ ۳۲ انصارالحسین و تیپ نبی اکرم و تیپ ۷۱ روح الله، داخل شهر کلاره مستقر می‌شود تا عملیات کلاره را جهت از بین بردن مقر منافقین، در ۲۲ فروردین ماه فرماندهی کند. شب قبل از عملیات من و حاج حسین و تعدادی از دوستان در یکی از اتاق‌های یکی از ساختمان‌های قدیمی و آثار باستانی شهر، به نام قلعه شیروانه خواب بودیم. حدود ساعت ۲ بامداد یکی از بچه های اطلاعات منطقه داخل اتاق شد و سراسیمه گفت:  « ستون نظامی منافقین وارد شهر شدند. » از جا پریدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. ستون نظامی بزرگی، با چراغ های روشن، در حال وارد شدن به شهر بودند. دلشوره گرفتم و مترصد فرمان حاج حسین بودم. آقای همدانی سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: « چه خبر است شلوغش کرده اید! چند تا آرپی جی زن بفرستید سراغشان. » بعد سرش را برد زیر پتو و خوابید. بیشتر دلواپس شدم با چند جا تماس گرفتم؛ ولی موفق نشدم کاری پیش ببرم. بچه های اطلاعات خبر آوردند که ستون تقریباً به طور کامل وارد شهر شده است. دوباره حاج حسین سرش را از زیر پتو بیرون آورد و این بار با صدای بلندتر گفت: « چه خبر است؟ گفتم که چه کار کنید. » و سرش را زیر پتو برد. کلافه شده بودم. دنبال راه فراری برای بیرون رفتن از شهر بودم. دو تا از بچه‌ها را فرستادم تا وضعیت را خوب ارزیابی کنند. ولی بعد از مدتی کوتاه برگشتند. داشتند می‌خندیدند. گفتم: « چه شده؟ چرا می‌خندید؟ » گفتند: « آن ستون نظامی، ستونی از نیروهای تیپ ۳۲ انصارالحسین بودند که راه را گم کرده و اشتباهی وارد شهر شده اند. » صرف نظر از آنچه رخ داد خونسردی حاج حسین برایم خیلی جالب بود. همهٔ ما دستپاچه شده و به شدت ترسیده بودیم ولی حاج حسین با خیالی راحت و بدون نگرانی از زیر پتو فرماندهی می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣2⃣ ✨ معلم مهربانی‌ها راوی: ایرج شهدوست زمستان ۱۳۷۰ زمستان ۱۳۷۰ به اتفاق سردار همدانی و راننده‌ی ایشان عازم مکانی بودیم که سردار آنجا جلسه ای فوق العاده داشتند. ماشین به سرعت از فلکه مدرس به طرف مکان مورد نظر در حرکت بود. حضور پیرمردی سالخورده خمیده و عصا به دست کنار خیابان نگاه حاج حسین را به خود جلب کرد. حاج حسین بلافاصله به راننده گفتند: « ماشین را نگه دارید. » بعد از توقف خودرو، ایشان به سرعت پیاده شدند و به سمت آن پیرمرد حرکت کردند. دست پیرمرد را گرفتند و با احترام ایشان را سوار خودرو کردند. بعد از گفت وگویی خودمانی با آن پیرمرد، با این‌که مسیر خانه‌ی او با مسیر ما یکی نبود، ایشان را به خانه‌شان رساندند و تا جلوی در خانه‌شان همراهی.اش کردند. سپس، سوار خودرو شدند و به سوی مکان جلسه مسیر را ادامه دادند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣3⃣ ✨ با دوستان مدارا راوی: حجت الاسلام محسن احمدوند تابستان ۱۳۷۳ پدرم، شیخ طاهر احمدوند اهل نهاوند بودند و برای شرکت در جلساتی قبل به همدان رفت وآمد داشتند. در همان جلسات با آقای حسین همدانی آشنا شدند و این آشنایی سال‌های سال ادامه پیدا کرد. افراد زیادی در آن جلسه شرکت می‌کردند؛ مثلاً آقای اصغر حجازی، که در دفتر مقام معظم رهبری مشغول اند و دو برادر ایشان در طول دفاع مقدس به شهادت رسیده اند. بعد از انقلاب هم پدر در سپاه همدان کنار آقای همدانی بودند و بعد از اینکه از سپاه بازنشسته شدند ساکن قم شدیم. خانواده ما پرجمعیت بود. پدر دوازده فرزند دختر و پسر داشتند و با توصیه‌ی " فرزند کمتر، زندگی بهتر " اصلاً موافق نبودند و می‌گفتند: « فرزند کمتر زندگی بهتر نمی آورد. » خانه محقر پدری ما در قم دو اتاق داشت. یک اتاق متعلق به پدر بود برای مطالعه و پذیرفتن ارباب رجوع. ایشان روحانی بودند و کارهایی مختص خودشان داشتند؛ کارهای علمی و مطالعه و... و البته مواظب بودند کتاب‌ها از دسترس بچه ها دور باشد. بالاخره معلوم نبود دوازده بچه با کتاب‌ها چه می‌کنند. اتاق دیگر خانه به ما دوازده فرزند تعلق داشت‌. آقای همدانی هر چند وقت یک بار به پدر سر می زدند و با وضعیت زندگی ما آشنا بودند. خرج خانواده ای که دوازده فرزند دارد بسیار بالا بود. معمولاً لباس من لباس کهنه برادر بزرگترم بود برای همین همیشه نگران و مراقب بودم که برادر بزرگترم لباسش را خراب نکند. سال ۱۳۷۳ سردار همدانی معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه بودند. انتهای محله زنبیل آباد قم مقداری زمین را به صورت شهرک درآورده و قطعه بندی کرده بودند. قطعه زمین‌ها را به افرادی می‌فروختند که مشکل خانه داشتند. یک روز آقای همدانی به منزل ما آمدند تا پدر را ببینند. ایشان از نزدیک اوضاع اقتصادی پدر را ملاحظه کردند بعد از آن ملاقات، ایشان با پول شخصی خودشان یک قطعه از آن زمین‌ها را خریدند و به پدر هدیه کردند. ما هم خانه را فروختیم و با پول آن خانه ای بزرگتر در آن قطعه زمین ساختیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam