داستان پسرک فلافلفروش🌹
#قسمتهشتم
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي
با شوخطبعيها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت«
يا پتوي پرتاب!
كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچهها را
روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را باال و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خندههاي بچهها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روي پتو.
هادي و بچهها چندين بار حاج آقا را باال و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
شيطنتهاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزهي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا 3 بر ميگشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بندهي خدا توي اردوها و برنامهها، چندين بار هادي را اذيت
کرد. از نگاههاي هادي فهميدم که ميخواهد تالفي کند! اما نميدانستم چه
قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست االن هوا تاريک ميشه، اين بندهي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
مدافعان حرم 🇮🇷
ابووصال کتاب طلبه دانشجو،#شهید مدافع حرم #محمدرضادهقانامیری #قسمتهفتم سفر های معنوی او را با سفر
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافع حرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتهشتم
چشمان سگ
در یکی از سفرهای راهیاننور،کنار یک پاسگاه
دربیابانی خلوت توقف کردیم وچادر زدیم.🏕
همه داخل چادر خوابیدیم،🏕
اما او بیرون خوابید.👀😐
نیمهشب از صدای نفسهای
عجیبی از خواب پریدم😳
ونگران شدم.🙁
لای پرده چادر را کنار زدم ودیدم کهسگی عظیمالجثه😰
بادهانی باز که نفسنفس
میزد بالا سـر#محمدرضا
خمشده وبا چشمانش به صورت او زل زده است،😫😰
#محمدرضا بیدار بود اما از ترس جنب نمیخورد،😱😰آن لحظه
تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود😰
چندبار پشتهم دست بزنم👏،
سگ از صدای دست زدنم ترسیدورفت.🤕🙄
وقتی اوضاع آرام شد مراصدا زد وبه سمتم آمد وباحالت
بهتزده میگفت🤔 که آن سگ چه از جانش میخواسته که
آنطور به اوخیره شده بود.😕😃
راوی:مادرشهید
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam